سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

اگر ده رمانِ برتری را که در زندگی‌ خوانده‌ام نام ببرم، قطعاً در صدرِ لیست جنایت و مکافات قرار می‌گیرد؛ و بعد برادران کارامازوف، و بعد شیاطین؛ و بعد با اختلافِ زیاد آثار نویسندگان بزرگِ دیگری که خوانده‌ام. جالب است که در این لیست هیچوقت نام تولستوی دیده نمی‌شود، اصولاً رغبتی به خواندنش نداشتم. در برابرِ فضاسازی‌های سینماتیک داستایوسکی، تولستوی همیشه در نظرم خشک و سخت می‌نمود. حالا مدتی است که نظرم عوض شده. هنوز جنگ و صلح یا آنا کارنینا را نخوانده‌ام؛ اما چند نوولِ کوتاه از تولستوی خواندم، مرگ ایوان ایلیچ، پدر سرگئی، سعادت زناشویی و همین امروز هم ارباب و بنده را تمام کردم. طبعاً من منتقد ادبیات نیستم و فقط از زاویه‌ی دیده یک خواننده‌ی ساده دوست دارم راجع به چیزهایی که خوانده‌ام بنویسم، که بعداً این یادداشت‌ها برایم بماند. 

در تمامِ آثار تولستوی که خوانده‌ام، درست مثل آثار داستایوسکی مسائل الهیاتی مطرح است؛ اما زاویه‌ی دوربینِ تولستوی خیلی متفاوت است. داستایوسکی دوربین‌اش را تا زوایایِ تاریکِ شخصیتِ آدمها فرو می‌برد و تا تهِ گند و کثافت‌شان را بیرون نکشد از پای نمی‌نشیند؛ برای همین خواندن داستایوسکی گاهی خیلی سخت است. حتی سکانس آخر جنایت و مکافات (پس‌گفتار) که حکایت از رستگاریِ راسکلنیکف دارد به نظرم نوعی دلخوشکنک است، مثل آکورد ماژوری که پس از یک سمفونیِ سراسر دیسونانس بالاخره می‌آید، اما زخمِ آنچه که خوانده‌ایم بر دل می‌ماند. 

اما تولستوی دوربین‌اش را زیاد نزدیک نمی‌برد. تولستوی به اندازه‌ی داستایوسکی دراماتیک نیست (حداقل برای من) و به اندازه‌ی او مدرن نیست؛ بر عکس، او از زاویه‌ی خدا آدمهایش را می‌بیند و روایت می‌کند. برای همین لحنِ تولستوی سرد است؛ اما همیشه یک جایی، خیلی به نرمی، اما عمیق ضربه‌ی خودش را می‌زند؛ نه از آن دست ضربه‌هایی که، مثل سکانس جنایت در جنایت و مکافات، پرهیاهو و خشن باشند، بلکه در لایه‌های بسیار درونی‌تر و دست‌نیافتنی‌تر. 

تولستوی داستانش را جوری روایت می‌کند که انگار هیچ اتفاق خاصی نیافتاده. و من این بی‌‍‌‌تفاوتی را دوست دارم. مثلاً در پدرسرگئی، خیلی عادی زندگی آدمی را دنبال می‌کنیم که اول یک آدمِ نظامی و خوشگذران و خانم‌باز است، بعد به وادی تقدس می‌افتد، بعد با پا گذاشتن روی هوای نفسش واقعاً مقدس می‌شود، بعد غرور برش می‌دارد، بعد تسلیم نفسش می‌شود و بالاخره مسیرِ آمده را رو به سراشیبی بازمی‌گردد. هیچ کدام از این وقایع، برای تولستوی خاص نیستند، انگار همه‌ی آنها را از پیش دیده‌است و همه چیز را مثلِ خدا، فراتر از خطِ زمان می‌دانسته‌است و حالا فقط از سرِ اجبارِ زمان‌مندی، آنها را در یک خطِ داستانی برای مخاطب باز می‌گوید. 

بنابراین، در نظرِ من، نویسنده یا موسیقی‌دانی که دراماتیک نیست، اتفاقاً به لایه‌های عمیق‌تری از حقیقت دست یافته‌است و از هیاهوی این زندگیِ فانی فراتر رفته‌است.  

  • ۰۴/۰۵/۲۶
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی