دیگر هیچ چیز، نمادِ چیزِ دیگری نیست. نه جهانِ ماده، نمودِ خداست، نه خدا امری منتزع از جهان ماده.
تفاوتی بینِ محسوس و معقول نیست. در بیلی آیلیش میتوان همان چیزی را شنید که بتهوون میخواست بگوید. اما بتهوون و حافظ پنهانکاری میکردند چون پنهانکاری لازمهی اگزیستنسِ آنها بود. و این پنهانکاری منجر به پیدایشِ «استعاره» میشد و باعث میشد که هنرِ آنان استعلایی باشد. همچنان که فلسفهی کانت استعلایی است. اما عصرِ استعلا گذشته.
اکنون نفس با ایده یکی شده. همه چیز با همه چیز یکی شده، و ما که انسان باشیم، همچنان که در نقطهی پایان انسان ایستادهایم، داریم به نقطهی آغازِ انسان، به بدویت، نزدیک و نزدیکتر میشویم. آنجا که همه چیز وحشی است. آنجا که نوازندگانِ راک، لُخت روی صحنه میآیند، که میشاشند به جمعیت؛ یعنی بدویِ بدوی مثلِ یک حیوان، آنچنان که انسانِ اصیل باید باشد.
پس، عصرِ هنر سپری شده، و در عینِ حال عصرِ هنر از نُو زاده میشود.
توحشِ مقدس را پاس بداریم. چرا که خدا میآید که بار دیگر زاده شود؛ نه خدای آسمانها، که خدای وحشی و خونریز؛ با تن، با زن، با ماده، با زمین، با تخریب، با ویرانی، با گرمایش جهانی و هر آنچه خواهد بود.
- ۰۱/۱۲/۰۷