سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

تقدیم به روبر برسون

امشب فکر عجیبی مرا در برگرفته، مثل رودخانه‌ای خروشان مرا در خود می‌برد، در حالی که وزنِ قطرات آب یک به یک روی شانه‌هایم سُر می‌خورد و به گیج‌گاهم می‌غلطد: به حالِ صلیبی می‌اندیشم که عیسی را بر دوش می‌کشید! شاید تمامِ رنجِ مقدس، رنجی که در تاریخ به عیسای مصلوب نسبت داده‌اند از آن صلیب باشد! مصلوب، صلیب بود و نه آن پیکرِ پاک و بی‌غش. او بود که انتخاب شده‌بود، تا تمام تاریخ وزنِ عیسی را، وزنِ عقل را، وزن انسان را بر خود حمل کند، بر دیواره‌ی معابد، بر جلدِ کتاب‌ها، بر تارک فکر انسان. او محکوم بود تا گناهکار شناخته شود، تا بارِ رنج را از شانه‌های عیسی برگیرد و بر دوشِ خود بکشد، و خونِ پاک، شرابِ ربانی از شانه‌های چارمیخ‌اش لبریز باشد!

آه ای گناهِ مقدس!

ای هرگز نیامده ای تجسمِ هرگز

که در مصبِ باد می‌روی به سلامت!

این کوه‌ها را، سنگینیِ وارونه‌ی زمین را

به حالِ خود مگذار!

بر سنگِ قبر من، به جای حروف

دایره‌های تودرتو بنگار

تا هر کدام، نبشِ قبری باشد برای آب،

برای انسان، برای او که می‌آید،

برای تنفسِ لایه‌لایه، برای گیاه.

اینک، توانِ نوشتن‌ام چندان که خون از تنِ مصلوب می‌ریزد هرز می‌رود، مدام می‌شود و از خود سرریز می‌کند. اما تو حکم می‌کنی، تازیانه بر زبانِ من نهاده‌ای که بگو! بگو آنچه نمی‌دانی را!

آخر ای استادِ من! چگونه چیزی را دانسته کنم؟ کدام کلمه، کدام گوشت، کدام حرف؟ این رنجِ جان‌گزا را مگر نمی‌بینی که شب مثلِ قیر داغ در دهانم ریخته؟ .

  • ۰۰/۰۱/۲۷
  • س.ن

نظرات (۱)

قشنگ بود و عمیق.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی