«من در میانِ تو ایستادهام
چرا که همواره چیزی
در میانِ چیزی است»
چیزی باید در میانِ تو فرود برود، تا تو را پُر کند، تا تمامِ تو را بگیرد و تمامِ تو شود. و هر چه آن چیز فروتر رود، لذت و رعشهی آن عمیقتر میشود.
هنگامی که درد میکشیم (منظورم شکلِ اصیل و مثالیِ درد است) چنینیم. و تعمداً آن چیز را فروتر میکنیم در خود تا بیشتر با آن یکی شویم و اینگونه سنگین و سنگینتر میشویم.
در نقطهی ارگاسم، حالا من و آن چیزِ خارج از من، یکی شدهایم. وقتی با چیزی یکی میشوی، دیگر آن چیز وجود ندارد. تویی و تویی، خودِ تو. و مینگری و میبینی که دیگر دردی نیست.
پس برای رهایی از درد، ناخودآگاه به آن دامن میزنیم تا تمامِ ما را بگیرد و تمام شود. تو وقتی در برابر دشمنی تسلیم شوی و بگذاری تمامت را فتح کند، وقتی دشمن دیگر چیزی برای فتح کردن ندارد دیگر دشمن نیست. اصلاً دیگر وجود ندارد.
درد از جذبه میآید. از تقلا و کوشش. و از این رو با لذت یگانه است. هر دو میخواهند به چیزی برسند. به ته برسند. ته بکشند و باز از خود لبریز شوند.
آنجا که درد و لذت نیست عدم است، خدا در آنجا خوابیدهاست.
- ۹۷/۱۱/۲۸