عرفانِ عزیزم
حالیا که این سطور را مینویسم حدودِ پنج صبح است و من هنوز نخوابیدهام. اشک در چشمانم حلقه زده، اما نمیفهمم اشک غم است یا شادی یا شوق یا چه کوفتی. بهتر است بگویم اشکِ مرگ است. مرگی که هر لحظه در پوستِ من زندگی میکند، با من نفس میکشد، صبح با من برمیخیزد، صبحانه میخورد، سیگار میکشد و میمیرد و میمیرد و میمیرد... میبینی چقدر جملاتم دراز شدهاند؟ انگار میل ندارم جملهها را، کلمهها را تمام کنم. مثلِ نفس کشیدن میماند: هر نفس اشارتی است به نفس بعدی، هر ثانیه، ثانیهی بعد را فرا میخواند، هر کلمه، کلمهی دیگر را.
عرفان من پوستِ خودم هستم. تو هم همینطور. همهی ما پوستِ خودمان هستیم و در عین حال زیر این پوست، هیچ «خود»ی در جریان نیست. «خود» دروغ محض است. خود ما همان جهان است که در ما میپیچد و در ما حرف میزند. فرض کن یک مشت پیرهن را آویختهای به جا رختی. باد در پیراهنها میپیچد و پُف میکنند و خیال میکنی که درونشان چیزی است، اما هیچ نیست. آنها خالیاند. بادِ ما هستی عاریتیمان است که در این تن افتاده و به جنبشاش میدارد. ما همه پوستیم و جهان در ما میپیچد. اما جهان چیست؟ جهان هم هیچ نیست، جهان خودِ ماست!
مسخره است نه؟ از یک سو خود را انکار میکنم و به جهان میرسم و بعد جهان را زیر سوال میبرم و دوباره اصالت را به خود میبخشم. گویی در دو سوی یک ورق کاغذ گیر کردهام.
اینها که مینویسم هیچ کدام حرفِ نهاییام نیست عرفان. هر کدام حرفی است به سوی حرفی. اشتیاقی است به اشتیاقی دیگر. میخواهم بگویم، به رقص کلمهها فکر کن، اصلاً به خود رقص فکر کن که یک جزء بدنت یک لحظه یک جا هست و لحظهی بعد همانجا نیست. چگونه است این بودن و نبودن؟ اینجا و آنجا بودن؟ بودن چگونه ناگهان نبودن میشود و هستی هر چیز همان نیستیاش است؟ ببین چگونه اشکال، اشکالِ سیال در هم میپیچند و هستند و نیستند -–نقاشیهای کاندینسکی را ببین- هستی ما چنین است، و من از اشتیاق به این هستی، اشتیاقِ بیکرانه دارم میسوزم، از اشتیاق به خودم میسوزم، خودی که اصلاً وجود ندارد اما مرا کشان کشان به راهِ زندگی میبرد.
پ.ن: وقت کردی بیا عرقی بخوریم و از این خیالاتِ واهی کمی کناره بگیریم.
- ۹۷/۱۱/۲۶