سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۱
  • ۰

نامه

عرفانِ عزیزم

برای تو می‌نویسم که چهره‌ات چهره‌ی استخوانیِ سوخته‌ات- نیمی مرگ است و نیمی آفتاب. این دو نیمه، همدیگر را می‌خورند تا به هم بپیوندند، و خطوطِ تُند بینی حدفاصل آنهاست. باری آفتاب و مرگ همچون سایه روشن یک پیاله‌ی سرخ- در جدال ابدی‌اند.

برای تو می‌نویسم که تنهایی. عمیقاً تنهایی. با من تنهایی، با او تنهایی، با هر کس تنهایی. و من این تنهایی را همچون یک شی مقدس ساده ستایش می‌کنم. اشیاء مقدس اغلب ساده‌اند و حتی مضحک. ساده‌تر از آنی که می‌پنداریم. ما چیزی را لمس می‌کنیم و این لمس بی‌معنا است، و در این بی‌معنایی چه تقدسی نهفته است! پوچی مقدس! چندی است به این مفهوم می‌اندیشم عرفان. چیزی با چیزی برخورد می‌کند! به همین سادگی و مسخرگی. آیا در این پوچی و بی‌هدفیِ (به گمان من والا) بود که راسکلنیکف به جنایت اندیشید؟ و مورسو (در بیگانه) دست به قتل زد؟ آنها از فرط ملال کشتند، از فرطِ هستی!

ما از هستی سرشاریم. و از هستی خود لبریز می‌شویم. و از هستی خود ملول می‌شویم. و هستی خود را وقتی بالا می‌آوریم نتیجه‌اش می‌شود قتل، و هنر. و فکر کن که خدا! خدای ملول بیچاره با این همه هستی چه می‌کند؟

من فکر می‌کنم که تک تکِ ذرات این جهان، از خود سرشارند، و از خود ملول‌اند و از فرطِ پُری خود را ناقص می‌پندارند و بیمار می‌شوند و برای رفع نقصان از پی یکدیگر می‌دوند. و اینگونه است که روز، شب می‌شود و شب روز. و این دو هرگز به یکدیگر نمی‌رسند و یکدیگر را درک نمی‌کنند. وای که چقدر پُر بودن و کامل بودن دردناک است. چقدر سیری دردناک است عرفان. آدمِ تشنه می‌داند دردش چیست. اما آدم سیر سرطان دارد، سرطان‌اش خودش است، از خودش فرار می‌کند اما هر جا می‌رسد باز خودش را می‌بیند. به عشق پناه می‌برد که در عشق از خودش رها شود، باز می‌بیند آنجا هم تصویرش پررنگ‌‌تر از همیشه است. همه جا هست. و بدتر از همه این که معشوق اصلاً برایش موضوعیت ندارد.

این وضعیتِ این روزهای من است عرفان عزیزم. من سرطان شده‌ام. من از خودم پُر شده‌ام و یک دم، حتی یک دم از خودِ لعنتی‌ام راحت نمی‌شوم. بی‌وقفه می‌اندیشم حتی وقتی که نمی‌اندیشم. و راهی برای برون رفت از اندیشه، از زبان ندارم. شب و روز دیگر برایم فرقی ندارند، اینجا و آنجا فرقی ندارند، همه جا همین است، همه جا «هست»، «هست»، «هست».

من از «هستی» بیزارم. هستی آنقدر «هست» که دیگر «نیست». که پوچ است. آنقدر پُر است که تهی است. من از این همه دیدن بیزارم. آنقدر می‌بینم که نمی‌بینم. می‌خواهم تمامِ خودم را ذره ذره ذره، جلبک جلبک، قطره قطره بالا بیاورم، در خود می‌پیچم و مثل مار دُم خود را می‌بلعم. کلمات را دور می‌زنم، بالا و پایین می‌کنم، اما باز «کلماتند»، باز «هستند». چه باید کرد؟

با این وضعیتِ لاینحل چه باید بکنم عرفان؟ اینها را می‌نویسم بلکه روزی تو بخوانی. انتظار جواب ندارم، انتظار هیچ چیز ندارم، انتظارِ انتظار ندارم. اما گویی تنها تو می‌توانی «هیچ»ِ مرا پاسخ گویی. آیا با یک «هیچ» بزرگتر؟ خدا می‌داند.

 

  • ۹۷/۱۱/۱۹
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی