سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۳
  • ۰

داستان من

من روح خود را 

در ظروف نقره جاساز کرده بودم 

آن سان که قمری در شکاف دو پنجره تخم می‌گذارد 

و انتظار می‌کشیدم، تا روح من درختی تنومند شود 

با میوه‌های نقره‌گون و دانه‌های برف. 

با آمدن بهار، پرنده‌ها دیوار را شکستند 

و دیوار زمین را شکست 

و زمین از هیبت خود فرو ریخت 

و دیگر هیچ چیز نماند 

به جز اقیانوسی در شب

و بر سطح موج دیگر هیچ چیز نبود 

به جز کشتی‌های کوچک فانوسی 

که با زبان نور به یکدیگر می‌گفتند 

«دوستت می‌دارم» 

و با زبان نور از هم رد می‌شدند 

و با زبان نور، تاریکی را لمس می‌کردند. 

اکنون بازوان تاریک، به تماشای آبها گشوده بود 

می‌دیدم که نهنگی از دور فواره می‌زند 

و یا این که کودکی در گهواره می‌خندد 

و یا این که زمین خود گهواره‌ای می‌شود 

برای زاییدن گلها، گل‌های بهاری، گل‌های خنده در شکفتن تاریکی. 

من روح خود را هنگام شستن ظرف‌ها 

یافتم، و آنگاه دانستم 

که روح من درختی شده‌است 

با ریشه‌های تاریک و شاخ‌های تو در تو. 

و آنگاه دانستم که یک روز 

من نخواهم بود 

اما روح من میوه‌های نقره خواهد داد 

و بر سطح نقره‌ای برف خواهد خندید 

و آدمیان را 

با رد چکمه‌هاشان بر برف دوست خواهد داشت. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مراقبه

روزهایی هست، مثلِ روزی که گذشت، که خودم را گم می‌کنم. وقتی تمامِ روز را به کارهایی می‌گذرانم که از سرِ نوعی اجبار برایم طراحی شده‌اند (مثل شاگرد دیدن، پروژه‌ها و همه‌ی چیزهایی که به پول مربوط می‌شوند) یکوقت به خودم می‌آیم و می‌بینم که برای ساعاتِ طولانی خودم نبوده‌ام، شیء متحرکی بوده‌ام با ذهنی که در دنیای دیگر سیر می‌کند و هم‌زمان دارد کارهای اجباری‌اش را مثل یک ربات انجام می‌دهد، در حالتِ خلبان خودکار؛ یعنی زندگی نکرده‌ام. 

حالا که به خودم آمده‌ام باید دکمه‌ی ذهنم را خاموش کنم، تا دوباره یک آدمِ واقعی شوم، دوباره جهانِ واقعیِ اطراف را احساس کنم، لحظه‌ی حال را احساس کنم و به یاد بیاورم که وجود دارم، نه وجودِ ذهنی که دروغ است، وجودِ جسمانی و بی‌واسطه و همین لحظه‌ای. پس باید چشمانم را ببندم، در مراقبه فرو بروم و بوهای اطراف را حس کنم، و صداهای اطراف را، و محیطم را. بگذار چک کنم، ببینم چه کارهایی مرا از واقعی بودن دور می‌کند، چه کارهایی تبدیلم می‌کند به ذهن: اول از همه گوشی موبایل، چک کردنِ شبکه‌های اجتماعی، اخبار. دیگر چه؟ سیگار کشیدن. دیگر چه؟ نشخوار ذهنی. بگذار برگردم به نقطه‌ی اولِ خودم. به آنجا که نوزاد می‌شوم و جهان را دوباره می‌بینم. برای دریافت آگاهی باید از هر گونه آگاهی پیشینی تهی شد. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

سوگواری

آدمی باید برای عشق از دست رفته سوگواری کند. باید اشک بریزد تا قلبش باز شود، وگرنه راه عبور انرژی برای همیشه مسدود می‌ماند. باید بپذیرد که «او» رفته و دیگر بازنمی‌گردد، و این سخت‌ترین پذیرش عالم است. دیروز، در دره‌ی مرگ (جایی که واقعا اسمش همین است) نشسته بودم، تکه‌های چوب پیش چشمم در آتش می‌سوخت و من تمام حسم نسبت به او را، که یک ماه ذره ذره در قلبم جمع شده‌بود می‌سوزاندم، معشوقم را می‌سوزاندم و به تلخی می‌گریستم. بعد از گذشت دقایقی چند، زمینی سوخته می‌دیدم که آماده‌ی نخستین باران بهاری است، که آماده است تا دوباره سبز شود. امروز، با کمال شگفتی، وقتی عکس‌های او را توی گوشی ام می‌دیدم دیگر هیچ حسی نداشتم، دیگر قلبم نمی‌لرزید، من او را در قلبم کشتم، تمام شد، و خاکسترش را هم باد با خود خواهد برد. حالا انگار جان تازه‌ای گرفته‌ام، انگار در دره‌ی مرگ من هم مردم و از نو زاده شدم. و حال، مثل یک کودک نوزاد به شهر خودم باز می‌گردم.

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

حس غربت

مانند هر کسی که در این شهر، حسِ غربت دارد
من نیز به باشگاه می‌رفتم، و سَرشانه می‌زدم
و آهنگهای فرامرز اصلانی را در ذهن زمزمه می‌کردم؛
آنگاه در سکوت، به خانه بازمی‌گشتم، ظرف می‌شُستم
اسکاچ را سه بار، منظم، در مایعِ ظرفشویی می‌غلطاندم
و نقشِ آفتاب را در استکانِ شکسته می‌جُستم، که خاموش بود اما صدا می‌داد
چیزی مانندِ هوا، مابینِ زمین و پایه‌های میز در جریان بود،
و باد را با خود از ارتفاع به سطحِ صاف می‌آورد، و سطحِ صاف را به ارتفاعِ بودن می‌بُرد
و این جریانِ خالی را هزار هزار بار تکرار می‌نمود؛
تا در تکرار، چیزی از جنسِ آفتاب، شکسته باشد، و شکستگی‌اش را به اشیاءِ وارونه سرایت دهد:
چقدر حرف هست، چقدر حرف هست که می‌خواهم بگویم،
می‌خواهم به جای اشیاء حرف بزنم، به جای پرندگان، به جای مرگ که همواره ساکت است و منظم.

در این سطور طولانی شعری نهفته است، برای زنی که دوستش می‌داشتم، و شیء شد، آیینه شد، محیط شد،
محیطِ بسته‌ی من طرحی از طراوت بود، و در طراوتِ آیینه‌ها، بخارِ آب به جریانِ رود می‌پیوست
و در طراوتِ رود، ماهیانِ منتظر، به جستجوی آب می‌رفتند
و در طراوتِ آب، تکرارِ منظم بود.

مانند هر کسی که در این شهر، کمی حسِ غربت دارد
من نیز سودای مهاجرت داشتم؛
با کوله‌پشتی و کفش‌های سفیدِ گرهِ خورده
می‌خواستم همراهِ دُرناها باشم؛ که طولِ اقیانوس را
در کسری از زمان طی می‌کنند؛
بی آن که از جایی به جای دیگر پای گذاشته باشند
بی تصورِ جابجایی، و یا حتی جابجاییِ تصور.

می‌خواستم کمی، فقط کمی از خودم باشم
که هنگامِ مرگ گمشده بود
و در زایشِ ابرها می‌رفت که باران شود
و در فرو ریختنِ باران، می‌رفت که جذبِ زمین شود
و در مجذوبیتِ زمین، عین جاذبه بود،
و خود را می‌بلعید تا به خود بپیوندد.

ای ترانه‌های ایرانی؛ ترانه‌های شاد؛ ای نغمه‌های تار و سه‌تار
که در مجالسِ فرح‌انگیز، اندامِ نور را می‌رقصانید
و ای ترانه‌های غیرایرانی، ترانه‌های غریبه،
که در مجالسِ فرح‌انگیز، نورِ سیاه می‌پاشانید؛
دیگر چیزی از تاریخ نمانده است؛
نه ایران و نه غیرِ ایران؛ نه رقص و نه غیر رقص؛
نه ثبت و نه انکار، نه طرح و نه تردید.
ما در انتهای زمان ایستاده‌ایم؛
آنجا که کودک، از نو به دنیا می‌آید
و از تصورِ آنچه هست، به خویش می‌لرزد
و از تصور آنچه نیست، می‌گرید.

 

  • س.ن
  • ۲
  • ۰

آزادی و ذهن

تناقض اصلی اینجاست که هر گونه تلاش برای آزادی خود بر ضدِ آزادی است. برای رسیدن به آزادی باید حتی از «خواستِ آزادی» هم آزاد بود، و در همین جمله‌ای هم که الان نوشتم قیدِ «باید» وجود داشت. خیلی غم‌انگیز است؛ هیچ راهِ ذهنی‌ای برای رسیدن به آزادی وجود ندارد، ذهن عینِ محدودیت است، ما مثل زندانی‌هایی هستیم که اگر تا آن سرِ دنیا هم بروند پابندِ الکترونیکی‌شان همراه‌شان است. 

شاید آزادی واقعی تنها آنجا باشد که به مرتبه‌ی حیوان نزول کنیم، و یا بر عکس، به مرتبه‌ی خدا صعود کنیم. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

اگر2

در جنگلِ سفید
نورِ دوردست،
و در شبِ سیمانی
پرنده‌ی سفید.
رنگ‌ها میانِ یکدگرند
و قلب‌ها از بینِ هم عبور می‌کنند
و رنگین‌کمانِ خاطره شب را
از پوستِ نور عبور می‌دهد.
در جنگلِ سفید
پرندگان به خانه باز می‌گردند
و لانه‌هاشان، از ارتفاعِ پست
چونان قُنداقِ نور می‌درخشد.
ای شبِ سیمانی
ای مجذوبِ حرارت
و ای تخمیرِ شعر در دهانِ انگور
مرا به یادآر که روزی
سراینده‌ی نور بودم
و ابرها را از پهلوی خورشید کنار می‌زدم؛
مرا به یادآر که از چشمِ تو می‌خواندم
و با چشمِ تو می‌دیدم
و با چشم‌های تو ستاره را
از آسمان قیچی می‌کردم؛
باری مرا به یاد آر،
حتی یک بار.
در دوردست، کلمه‌ای می‌درخشد
ستاره‌ای می‌تابد
و ماهِ نیمه را
هلالِ کلید، در انحنای قفل می‌چرخاند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اگر

اگر که خصلتِ سرنوشت، نامعلوم است
اگر که خصلتِ عشق، نامعلوم است
و خصلتِ دایره، نرسیدن
و خصلتِ اضلاع، بریدنِ یکدیگر؛
من تو را دوست خواهم داشت.

اگر که خصلتِ آب، سردی است
و خصلتِ زمان، عبور از کوهستان
و خصلتِ کوه، قطعیتِ بی‌یقین
باری من تو را دوست خواهم داشت.

 

اگر که مرگ، خصلتِ زیستن است
و انتهای مرگ نامعلوم؛
اگر که بال‌های پرنده مجذوب است
و جذب، خصلتِ پرواز؛
باز هم من فکر می‌کنم که
تو را دوست خواهم داشت.

 

اگر که عشق، شیئی است نامعلوم
مثلِ توپی در دستان بچه‌ای
یا ماشینی در سرازیریِ سقوط
یا نوری که بیهوده از پرده بیرون می‌افتد؛
من نیز تو را، همچون شیئی نامعلوم
دوست خواهم داشت.

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

خدا مرده است

امسال باران نیامده‌بود
زمینِ خشک، جز امتدادِ نامتناهی هیچ نداشت.
در دوردست، شیبِ کوچکی
تپه‌های افراشته را با سفره‌های زیرزمینی می‌پیوست
و پیرمردِ دهاتی، با شلوارِ پُف کرده در باد
شیبِ زمین را با رد انگشت‌هاش نقاشی می‌کرد.
خدای ماه و سال مُرده بود
خدای اکنون بود
که در حرارتِ مرگ، خوشه‌های انگور را
از دستِ باد می‌چید.
چند ماهی، در آخرین قطراتِ آب
شناور بودند؛
مجذوب در حرارتِ تبخیر.
زمین خُشک بود، و دیگر هیچکس نمی‌گفت
«ای کاش باران بیاید»
  خدای اکنون، با تازیانه‌ی نارنجی
بر طبلِ شادانه می‌کوفت.

  • س.ن
  • ۲
  • ۰

آمیختگی

آمیختن با اندوه 

آمیختن با کفش 

با سُربِ داغ و آفتاب؛ 

آمیختن با هر آنچه هست

یا می‌تواند بود: 

ای روزِ منتظر، از فرازِ تاریکی 

ای کلاغ‌های پرسه‌زن در مزارعِ گندم 

ای گندم‌های پراکنده بر زمینِ گل‌آلود 

و ای هی گِل‌های دم به دم فرورونده در آب 

و ای خشکی، و ای دریا، و ای خداوندِ سازنده‌ی هرآنچه نیست؛ 

من دیگر خسته‌ام

و با خستگی‌ام چنان آمیخته‌ام

که ایزدان با آدمیان. 

از پنجره باد می‌آید 

و پنجره در باد، دوتو می‌شود 

باد از پنجره بیرون می‌رود و 

شیشه‌های مکعبی را با خود 

به سطح شیب‌دار می‌ریزد. 

کیست که از فرازِ درخت مرا می‌خواند 

کیست که با زبان گُنگ فریاد می‌زند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پایان تاریخ

من اعتقاد دارم، و مصرانه اعتقاد دارم که ما به پایان تاریخ رسیده‌ایم، خیلی پیش از اینها رسیده‌بودیم و حالا فقط این پایان بر ما آشکارتر شده. پایانِ تاریخ، به معنی پایان خطِ افقی زمان نیست، بلکه پایانِ «تاریخ‌مندی» و «سوبژکتیویته» است. داعش و جمهوری اسلامی و اسرائیل فقط در جهانی می‌توانند وجود داشته‌باشند که در آن تفکر به پایان رسیده‌است، این رخدادهای سیاسی را نباید فقط به مثابه سیاست دید، آنها محصول ضرورت زمان‌اند، و ضرورتِ زمانِ ما «بی‌ضرورتی» است؛ در زمان ما همه چیز به طرز هولناکی «تصادفی»، «بی‌قطعیت»، «بی‌ضرورت» و «بی‌چراست» و از این منظر اتفاقاً ما بیش از پیش به حقیقتِ هولناک هستی نزدیکیم، به همان مغاکی که نیچه می‌گفت، چرا که بیش از هر زمانی از سوبژکتیویته فاصله گرفته‌ایم و به بی‌چرایی رسیده‌ایم. به نقطه‌ی ترسناکِ هیچ. 

در این میان، ایدئولوژی‌هایی که می‌خواهند در برابر پایان تاریخ بایستند (در راس آنها مارکسیسم و اسلام‌گرایی) هم خود به سرنوشت بی‌تاریخی دچار می‌شوند، یعنی به طرز خنده‌داری با عناصری ضدِ خود درمی‌آمیزند، با ضدِ خود وصلت می‌کنند و تبدیل به چیزی بی‌سر و ته و دلقک‌وار می‌شوند. شما می‌بینید که در روضه‌ی امام حسین آهنگِ ابی پخش می‌شود و این تصادفی نیست. می‌بینید که چینِ کمونیست به شکلی استحاله می‌یابد که از کمونیسم تنها نامی بر آن باقی می‌ماند، حتی سرمایه‌داری هم دچار استحاله شده، چرا که دوگانه‌ی کاپیتالیسم و کمونیسم خود متعلق به جهان سوبژکتیو و جهان مدرن است، و ما آن جهان را خیلی وقت است که پشت سر گذاشته‌ایم. 

ما به معنی دقیق کلمه، در جایی و در زمانی زندگی می‌کنیم که همه چیز معادل هیچ چیز است. هیچ معادله‌ای درست از کار در نمی‌آید، و با شیب تندی در حال سقوط به خائوس (یا بی‌نظمی) بشر آغازین هستیم. 

سقوطی که شاید آغازمندی جدیدی را برای تاریخ در پی داشته‌باشد.  

  • س.ن