سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۱
  • ۰

برای من هیچ چیز در این عالم به اندازه موسیقی مهم نیست و به اندازه موسیقی به ذات حق تعالی نزدیک نیست، و من برای داشتن موسیقی خودم را به هر دوزخی خواهم سپرد تا اضافات روحم در این دوزخ‌های دنیایی بسوزد و دیگر چیزی برای از کف باختن نداشته‌باشم. و این تنها راهی است که در لحظه‌‌ی مرگ احساس سعادت خواهم کرد، همین احساس که من با موسیقی زیسته‌ام و موسیقی ساخته‌ام و در موسیقی حل شده‌ام. و این عشق مرا کافی است و دنیای من جای عشق دیگری را در خود ندارد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

برای وعده‌ی رستگاری نباید چشم به زندگی پس از مرگ بدوزیم. اتفاقاً رستگاری همان عدم است، نه بودن. اگر قرار باشد بعد از مرگ هم دوباره زندگی کنیم که دیگر اسمش رستگاری نیست. زندگی یعنی شکلی از بودن که وابسته به ماده باشد، ما به این می‌گوییم زندگی. عدم یعنی شکلی از بودن که وابسته به ماده نباشد، و حتی وابسته به کلمه هم نباشد (چون کلمه هم یکجور ماده است). ما در این زندگی عدم را تجربه نمی‌کنیم، مگر در لحظات خیلی کوتاهی مثل لحظه‌ی ارگاسم. ما چشم به بهشت دوخته‌ایم که همان عدم مطلق است، ارگاسمی است که هیچوقت تمام نمی‌شود. آنهایی‌مان که در طول حیات مادی به قدر کافی مرده باشیم، یعنی تمرین مردن کرده باشیم، بعد از مرگ فیزیکی به عدم محض خواهیم پیوست. آنهایی‌مان که هنوز از حیات مادی دل نکنده‌ایم، دوباره خواهیم زیست، و این همان دوزخ وعده‌ شده به گناهکاران است.

من به آنچه در خصوص مرگ فکر می‌کنم ایمان دارم و به هیچ عنوان نمی‌پندارم که توهم باشد، چون از مرحله‌ی توهم داشتن عبور کرده‌ام و آنقدر عقل دارم که بفهمم چه چیز توهم است و چه چیز نیست. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چالش اصلی

به نظر من رنج، رنج است چون خبر از مرگ می‌دهد. یعنی رنج چیزی از مرگ را توی خودش دارد، وقتی رنج می‌بریم، داریم رنج می‌بریم چون فکر می‌کنیم این رنج قرار است ما را تا ته پاره کند. حالا تجربه‌ی شخصی من این بوده که هیچ رنجی - حتی دردناک‌ترین تجربه‌هایم- منجر به مرگ فیزیکی‌ام نشده‌است، اما مرگِ روحی را تجربه کرده‌ام و این مرگ روحی همیشه منجر به تولدی دوباره شده‌است. بر همین قیاس، فکر می‌کنم مرگ فیزیکی هم -که بالاخره یک روز می‌رسد- نباید تفاوتی داشته‌باشد؛ و با هر منطقی فگر می‌کنم چیزی به نام مرگ اصلاً نمی‌تواند وجود داشته‌باشد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یدالله رویایی در بد روزی مرد، چون عزرائیل تقریبا به فاصله‌ی یکی دو روز از هم جان مهسا امینی و رویایی را گرفت. اگر رویایی در هر زمان دیگری تصمیم به مردن می‌گرفت، تا مدت زیادی پس از مرگش صفحات مجازی و روزنامه‌ها را پر می‌کرد، انگار می‌خواست که مرگش هم مانند حیاتش بی‌حاشیه باشد. 

شیفتگی من به رویایی به حدود هفت هشت سال پیش برمی‌گردد. همان زمان که تازه این وبلاگ را راه انداخته‌بودم و اشعاری به گمان خودم جدی می‌نوشتم، اشعاری که تقریبا همه‌شان یا رویایی‌طور بودند یا شاملوطور. بزرگترین چیزی که من از رویایی یاد گرفتم اهمیت دادن به فرم و زبان به مثابه خود زبان بود، در مقابل محتواگرایی امثال شاملو و اخوان (هرچند شعر خود این دو نفر هم سرشار از تکنیک زبانی است، اما آنها تکنیک را نهایتا به عنوان چیزی در خدمت محتوا یا ایدئولوژی می‌دیدند). 

رویایی همچنین دید جدیدی نسبت به مقوله‌ی عرفان به من داد. با رویایی فهمیدم که عرفان امری است که در زبان اتفاق می‌افتد و تا مدتها به این فرض باور داشتم (الان دیگر ندارم). در جهان‌بینی رویایی، شما می‌توانید با کج و کوج کردن زبان و بیرون رفتن از چارچوب‌های دستوری آن، به فهمی فرازبانی از واقعیت برسید، در عین حال که برای دریافت این فهم همچنان از نردبان زبان بالا رفته‌اید. برای همین رویایی اسم کتابش را گذاشت «هلاک عقل به وقت اندیشیدن»؛ یعنی سوژه‌ی اندیشنده، هم‌زمان که می‌اندیشد، نمی‌اندیشد، زیرا عقل را (که در لغت به معنی پابند است) کنار گذاشته، یعنی رویایی می‌خواست به یک وضعیت پارادوکسیکال دست پیدا کند که همزمان می‌اندیشد و نمی‌اندیشد، درست مثل هایدگر در هستی و زمان. اصلا جهان‌بینی رویایی پایه‌هایش در پدیدارشناسی بود. یکی از هایدگری‌ترین اشعار رویایی به نظر من این یکی است، که در ابتدای مجموعه‌ی دریایی‌ها آمده:

من به دریا نمی‌اندیشم

فکرهای مرا

دریا اندیشیده‌است. 

تا اینجای کار که نوشتم، فهم من از جهان شعری رویایی است. رویایی به نظر من یک انتلکت به تمام معنا بود، روشنفکر به همان معنای دقیق کلمه، کسی که روشن فکر می‌کند و افق فکرش مثل دریا باز و گسترده است، اما همچنان دارد «فکر می‌کند» و از زنجیر تفکر نرسته، برای همین گاهی دچار فرمالیسم پوچ می‌شود. رویایی برای استعلای زبان از تکنیک استفاده می‌کرد، حالا این تکنیک گاهی خوش می‌نشست (مثل بیشتر دریایی‌ها یا «از دوستت دارم») اما گاهی هم از محتوا تهی می‌شد و می‌شد زبان در خدمت زبان، همان زبانی که خودش را می‌خورد و یک نظام فروبسته است. برای همین شعر رویایی خیلی وقتها به نظرم ناخالصی دارد، مثل سهراب یا جلالی نیست برای من. این ناخالصی به نظرم دقیقاً از روشنفکر بودن رویایی می‌آید. شما برای این که خلوص داشته‌باشی باید بیشتر احساس کنی و نه این که فکر کنی. من به اصالت احساس خیلی بیشتر معتقدم تا اصالت اندیشه. به قول نیچه «عاقبت اندیشیدن زیادی، اندیشناکی است». احساس اصالت بیشتری دارد چون مستقیما با جهان بیرون مرتبط است، با ماده مرتبط است و نه با زبان. ماده زن است و زبان مرد. شاعر با تبدیل کردن ماده به زبان، زن و مرد را به هم پیوند می‌زند. پس شاعر باید ارتباط حسی عمیقی با ماده و با زن داشته‌باشد. رویایی البته این را داشت (به نظرم رابطه رویایی با زن خیلی بهتر از رابطه شاملو با زن بود)، اما زنانگی‌اش را از دهلیز یا غربال روشنفکری عبور می‌داد، یکجورهایی زورکی می‌خواست به همه چیز فرم بدهد، و نتیجتا چیزها را از فرم طبیعی‌شان خارج می‌کرد. برای همین به نظر حقیر، شعر رویایی تا مرز عرفان و جنون می‌رود اما هرگز به آن نمی‌رسد. خیلی مهم است که باور داشته‌باشیم که بالاخره دنیایی خارج از ذهن ما هم وجود دارد و اینقدر اصالت را به ذهن ندهیم، چون ذهن‌گرایی پدر آدمها را درمی‌آورد. واقعی شدن، یعنی ارتباط گرفتن با امر واقع کار سختی است و اغلب ما به این مرحله نمی‌رسیم. برای واقعی شدن، مسیری غیر از مسیر هنر و ادبیات لازم است، باید بروی مثلا در طبیعت آتش درست کنی، آشپزی کنی، خیار و پیاز پوست بکنی، پول دربیاوری، سکس کنی، عاشق و فارغ شوی، رانندگی کنی، هر کاری بکنی که مستقیماً با ماده مرتبط باشد، و سخت‌تر از همه: تلاش نکنی از این امور تفسیری معنوی به دست بدهی، اصالت ماده را در خود ماده جستجو کنی و نه در امری فراتر از آن. آن وقت، در خالص‌ترین حالت، اگر کلمه را هم خوب بشناسی چیزی شبیه هایکو به دست می‌آید یا شبیه اشعار بیژن جلالی، که تحت هیچ شرایطی قابل تقلید نیستند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یادت باشد، عقایدی که داری، بُعد عرفانیِ تو، ارتباطت با خودت و خدای خودت، بخشی از وجودت که حساس و زنانه است، هیجان‌هایت، عشقت و تمام گنج‌هایی که در سینه داری بسیار بسیار شخصی‌اند. در پنهان کردن آنها بکوش. عقایدت را هر جایی مطرح نکن؛ زندگی‌ات را مطرح نکن؛ بگذار همه چیز درونی‌ و درونی‌تر شود. مثل خاله‌زنک‌ها نباش که تا به کشفی می‌رسند فریادش می‌کنند؛ مثل مرد باش که از درون اقیانوس است و از بیرون ساکت و بی‌منظر. صبور باش، و تنها، و سر به زیر و سخت. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نه به سادگی

یکی از بزرگترین و بدترین عاداتِ من در مواجهه با زن‌ها و در مواجهه با همه‌ی آدمها خودافشاگری است، من هر چه هستم را زود بیرون می‌ریزم، از امشب به خودم قول می‌دهم دیگر این کار را نکنم. می‌دانم هر چه ضربه خورده‌ام از همین یک کارِ نادرست بوده، چون در ذهنم دوگانه‌ی صداقت و دروغگویی داشتم و فکر می‌کردم صداقت یعنی این که آدم هر چه هست را رو کند. در حالی که حفظِ فاصله با هر کسی الزامی است، من این را تمرین خواهم کرد. و می‌دانم، همانطور که از عهده‌ی خیلی تغییراتِ سختِ دیگر در زندگی‌ام برآمده‌ام این یکی را هم عملی خواهم کرد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

این روزها به وضوح می‌بینم که برای آدمهای اطرافم به یکجور مرکز انرژی تبدیل شده‌ام، آدم‌های زیادی سراغم می‌آیند، از شاگرد و غیر شاگرد، آدم‌هایی هستند که به انرژی من نیاز دارند و من حس می‌کنم که به صورت طبیعی و ناخودآگاه این کار را خوب انجام می‌دهم، انرژی دادن را، قدرت بخشیدن را به بی‌قدرتان، و این از سرچشمه‌ی قدرتی می‌آید که روز به روز اتصال بیشتری را با آن حس می‌کنم. اما گاهی هم فکر می‌کنم این وضعیت می‌رود که به یکجور خودبینی تبدیل شود، یکجور ایگوی پدرانه و حالت مراقبت از بقیه، ایگوی «آدم خوب»، که خیلی زیرکانه و زیرپوستی می‌آید و خودِ واقعی‌ات را به محاق می‌برد. روزهای مدیدی است که تنها نبوده‌ام، برای من که به تنهایی عادت دارم این سخت است، حس می‌کنم خسته‌ام، حس می‌کنم نیاز دارم یکی دو روز مطلقاً تنها باشم که به خودم برسم. حس می‌کنم «پس خودم چی؟» آنقدر زندگی شلوغ شده که باورم نمی‌‍شود، پنج و نیم شش صبح بلند می‌شوم، با احسان می‌رویم پارک قهوه می‌زنیم و می‌دویم، برمی‌گردیم، می‌شینیم پای کار، بعضی روزها مثل امروز وسط کار یکهو برق می‌رود و دو ساعت عقب می‌افتیم، ظهر می‌رویم باشگاه، بعد از ظهر که برمی‌گردم خانه جنازه‌ام، حالا بعضی روزها مثل امروز بعدازظهر هم باید شاگرد ببینم. حالا به این لیستِ دراز، کارهای خانه را هم اضافه کن، از شستشوی هر چیزی بگیر تا غذا درست کردن و غیره ذلک. الان دو هفته است که لامپ دستشویی سوخته و هنوز فرصت نکرده‌ام - یا شاید تنبلی کرده‌ام- بروم لامپ نو بخرم. لباسشویی خراب است و باید بگویم یکی بیاید درستش کند، هنوز نرسیده‌ام و فعلاً پول هم ندارم. اینها که می‌نویسم شکایت نیست، تخلیه است، برای این که کمی ذهنم آزاد شود و بعد از نوشتن این یادداشت بروم به بقیه‌ی کار و بارم برسم. زندگی سخت است اما باحال هم هست، و در نهایت من دوستش دارم.  

 

پ.ن: باید یاد بگیرم که من پدر کسی نیستم و هر کسی مسئول احساسات و زندگی خودش است و من قرار نیست هیچکس را تغییر دهم، و هیچکس هم من را. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من فکر می‌کنم مسیرِ رشد معنوی آدمها مستقیماً از کشفِ نیروی جنسی‌شان می‌گذرد. حالا این کشف یا در مواجهه با جنسِ مخالف و از طریقِ سکس صورت می‌گیرد، یا برای بعضی دیگر از آدمها (که اقلیت‌اند و حتماً پتناسیل روحی بالایی دارند) در تنهایی و از طُرُق دیگر اتفاق می‌افتد. برای خودِ من دیالکتیکِ این دو وضعیت حاکم است، یعنی عادت دارم که چند سالی تنهایی بکشم و در تنهایی روی خودم کار کنم، بعد که شدیداً تشنه‌ی رابطه شدم، رابطه خود به خود برایم اتفاق می‌افتد، بعد توی رابطه احساس خفگی می‌کنم و اتفاقاتی می‌افتد که به تنهایی‌ام برمی‌گردم. کلِ این پروسه دردناک است، اما هر بار دردش کمتر از دفعه‌ی قبل می‌شود و شناختی که از قضیه دارم بیشتر. من فکر می‌کنم سکس کردن برای رسیدن به ارگاسم نیست، آن چیزی که واقعاً اتفاق می‌افتد (باید بیافتد) این است که مرد کشف کند که چقدر واقعاً مرد است (از طریقِ احساس قدرت) و زن هم کشف کند که چقدر زن است (از طریقِ قدرت خودش). حالا این که سکس بیرونی است، اما درونِ خودِ ماها مردانگی و زنانگی وجود دارد، و مرد و زنِ درونمان دائم در حال سکس‌اند. 

رابطه‌ای که آدم با جنسِ مخالفش برقرار می‌کند، تا وقتی به خودآگاهی نرسیده، تقریباً کُپی رابطه‌ی والدینش می‌شود. من در خانواده‌ای بزرگ شدم که مادری کاملاً مذهبی و پدری کاملاً لائیک داشتم که هر کدام در دو جبهه‌ی کاملاً متفاوت روی ذهن من کار می‌کردند. میراث مادرم زنانگیِ درونم بود، خلاقیتِ هنری بود، کانسپت خدا بود، خدایی که تو در برابرش مثل یک زن سنتی در برابر مرد، پذیرنده و مُطیع هستی، فرمان می‌دهد و اطاعت می‌کنی، جایزه می‌دهد و مجازات می‌کند، به او عشق می‌ورزی، او آسمان است و تو زمین. میراثِ پدرم بر عکس، عصیانگری بود. میراثِ پدرم این بود که «خودت خدا هستی، بلند شو، نگذار زن روحت را قبضه کند، بجنگ، تسلیم نشو». 

بعدها که بزرگتر شدم، این جنگ در درونم ادامه یافت. چون که از یک طرف به منابعِ عرفانیِ ادبیات فارسی دسترسی پیدا کردم و با معجزه‌ی عشق آشنا شدم؛ و از آن طرف با فلسفه‌ی غرب آشنا شدم و فهمیدم که این دو دنیا چقدر به صورت پایه‌ای با هم فرق دارند. جنگِ پدر و مادرم با هم، در درونِ من تبدیل به جنگ نیچه و مولوی شد. یکی از مرگ خدا می‌گفت، آن یکی از نیِ جداافتاده از اصلِ خویش. می‌توانم بگویم در زندگی‌ام زیاد اینطرفی و آن طرفی شدم و هی جنگیدم و جنگیدم. رابطه‌ام با زنان هم به دلیل همین جنگ به سرانجام نمی‌رسید، چون رابطه‌ی زن و مردِ درونیِ خودم بالانس نبود. 

این داستان ادامه داشت، تا همین چند وقت اخیر که حس می‌کنم برای اولین بار جنگِ اضدادِ درونم را پذیرفته‌ام، و تازه با تمام وجودم حس کرده‌ام که بین «خدا مرده‌است نیچه» با خداپرستی مولوی هیچ فرقی نیست. بینِ آبجو خوردن پدرم با نماز خواندن مادرم هم هیچ تفاوتی نبود، هر دو خدای خود را می‌پرستیدند، زیرا به راهِ اصیل خودشان می‌رفتند. برای اولین بار می‌توانم این دو نفر را ببخشم، و از این طریق به بخشایش خودم برسم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تا پیش از قرن نهم، مذهب و عرفان ضد همدیگر بودند، مذهب پلیس بد بود و عرفان پلیس خوب، عرفان اپوزیسیون بود. دقیقا از صفوی به بعد است که مذهب و عرفان یک‌کاسه می‌شوند (چون که شیعه‌گری همان اسلام پروانه‌ای و عارفانه است) و با کمک هم یک معجون قهوه‌ای ارائه دادند که تاریخ هرگز به چشم ندیده‌بود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یکی از جنبه‌های ..شر فرهنگ ما همین احترام به افرادِ سالخورده است؛ در حالی که اکثریتِ این افراد، کندذهن‌ترین، خرفت‌ترین و مدعی‌ترین بخشِ جامعه‌ی ایران را تشکیل می‌دهند. آنها به خیال خودشان از نسلی آمده‌اند که خیلی کارکُن و زرنگ و خانواده‌ساز بود و نسل‌های بعدی‌شان بی‌عرضه و بی‌عار بار آمده‌اند. در حالی که اگر خوب نگاه کنی، می‌بینی آنها هیچ هنر خاصی نکردند. من هم اگر متولد دهه‌ی 20 یا 30 بودم و ایام جوانی‌ام مصادف با اوجِ شکوفایی اقتصادی ایران در دهه‌ی 50 می‌شد، با مدرک سیکل یا دیپلم روزنامه را باز می‌کردم و پر از آگهی استخدام بود، می‌رفتم سر کار و با همان حقوق چند ماه اولم خانه و ماشین و کوفت و زهر مار می‌خریدم، کاباره‌ام را هم می‌رفتم و عرق‌خوری‌‍‌ام پا بر جا بود؛ طبیعتاً در چنین شرایطی زن گرفتن و توله پس انداختن هم کاری نداشت. اصلاً برای همین بود که اکثریتِ آن لاشی‌های به دردنخور تا می‌توانستند از خودشان توله پس انداختند، چون بچه بزرگ کردن که زحمتِ خاصی نداشت، نهایتاً پولِ خورد و خوراک و شیر خشک و پوشک بود که با اقتصاد آن موقع مثلِ ماست تامین می‌کردید. واقعاً خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم اکثریتِ آدم‌های پیر امروز در جوانی‌شان هیچ غلط خاصی نکرده‌اند جز این که از امکاناتی که دولت به صورت مفت در اختیارشان قرار داده‌بود استفاده بردند و بعد هم مثلِ گله‌ی گاو ریختند کفِ خیابان و علیه همان دولت شعار دادند، بعد هم که چند سال گذشت و تازه فهمیدند چه گهی خورده‌اند گفتند «آخ رضاشاه کجایی که یادت بخیر» و همه‌شان خرفت و سلطنت‌طلب شدند (من از سلطنت‌طلب‌ها هم به همان اندازه‌ی چپ‌ها متنفرم؛ همه‌شان از دم یک گهی هستند در لباس‌های مختلف). من تا دلت بخواهد راننده‌ تاکسی و اسنپ دیده‌ام که در جوانی‌اش مثلاً معلم بوده یا تکنیسین صنعت نفت بوده یا خلبان بوده، و همه‌شان هم یک حالتِ خیلی مدعی و ژست خودداناپنداری دارند که «آره، زمان ما فلان ...». 

فی‌الواقع، هنرِ واقعی را ماها داریم می‌کنیم که در این دورانی که گوز روی گوز بند نیست و هر شبی که می‌خوابیم معلوم نیست فردایش جنگ نشود و قیمت دلار با جهشِ شُرتِ آقایان بالا و پایین می‌شود، هنوز زنده‌ایم و داریم در همین مملکت زندگی می‌کنیم و به جای معتاد و کارتُن‌خواب شدن هنوز زندگی را پاس می‌داریم؛ رسالتِ وجودیِ ما این است که اشتباهاتِ همان نسلِ خرفت قبلی را جبران کنیم و جوری زندگی کنیم که انگار نه انگار چه تاریخِ تلخی پشتِ سرمان است و بر این مملکت چه‌ها گذشته، و از دلِِ این همه ویرانه سعی کنیم دلخوشی کوچکی بسازیم برای زنده بودن. و البته با این همه، سرکوفت‌های شما را هم بخوریم و دم برنیاوریم و ... و ... و ... و ... 

  • س.ن