سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد (هدایت). 

در این که همه‌ی آدمها زخمی‌اند هیچ شکی ندارم، اما در این که همه‌ به یک اندازه این زخمها را احساس می‌کنند چرا. هر چه هست، من به اقتضای نوع زیست، تربیت، ژنتیک و هزاران فاکتور دیگر که دستِ خودم نبود، از اوانِ کودکی با این زخمها روبرو شدم؛ مهم‌ترینشان ترس از مرگ بود. مواجهه با این موضوع که «بله، من هم می‌میرم» آنقدر سخت بود که در سنِ پنج-شش سالگی مدتها ذهنم را مشغول کرده‌بود. این دروغ است که می‌گویند بچه‌ها هیچی از مسائلِ تاریک نمی‌فهمند؛ بچه‌ها خیلی خوب و حتی خیلی بهتر از بزرگترها این چیزها را می‌فهمند. 

بعدها، با نزدیک شدنم به بزرگسالی ناخودآگاه سعی می‌کردم این ترس از مرگ را یک جوری جبران کنم، با ساختن معنا برای زندگی‌ام؛ شاید برای همین بود که تصمیم گرفتم هنرمند بشوم، چون فکر می‌کردم اینجوری بالاخره «یک کاری در زندگی‌ام کرده‌ام»؛ البته مکانیسم طبیعی‌ترش این است که آدمها بچه می‌سازند، اما من موسیقی ساختن را انتخاب کردم؛ و البته خوب واقفم که نه ساختن بچه و نه ساختن اثر هنری جوابی به ترس از مرگ نیست، چون بالاخره می‌میریم و آن روز که من نباشم، به تخمم که اثر هنری‌ام باشد یا نباشد. 

به هر حال، در مورد مرگ، هنوز هم به جواب قطعی نرسیده‌ام؛ اما می‌توانم بگویم که بیش از هر کسی که می‌شناسم، تا امروز با ترسم روبرو شده‌ام؛ هر بار که در زندگی‌ام به دوراهی برخورده‌ام، هر بار که انتخابهای سخت داشته‌ام، هر بار که خواسته‌ام از رابطه‌ای بیرون بیایم ترسِ مرگ بالا آمده، و من با گرفتنِ «تصمیم سخت»، با رهایی از آنچه می‌خواسته اسیرم کند، مرگ در لحظه را انتخاب کرده‌ام، تا دیگر از مرگ نترسم. به نظرم آدمهایی که مرگ در لحظه را انتخاب نمی‌کنند، دچار مرگِ تدریجی می‌شوند، تا جایی که بعضی وقتها مثلِ هدایت کارشان به خودکشی می‌انجامد. یعنی بار زندگی را تاب نمی‌آورند. 

در مورد این که بعد از مرگ چه می‌شود، نظرِ قطعی ندارم، چون هیچکس تا الان از آن طرفِ دیوار برنگشته که بگوید چه خبر است، اما یک چیزی هست: هر بار که من به تعلقاتم مرده‌ام، هر بار که رابطه‌ی خرابی را رها کرده‌ام، هر بار که از زندگی حقیرانه‌ام دست کشیده‌ام، زندگیِ جدیدی به من اعطا شده. حالا چرا مرگِ فیزیکی هم همین نباشد؟ 

یادم افتاد به یک بیت مولوی که بحث را ببندم: 

کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست؟ 

چرا به دانه‌ی انسانت این گمان باشد؟ 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

باگِ دکارت

«من فکر می‌کنم پس من هستم» در خودش تفکر خطی دارد؛ بنابراین دارد اندیشه‌ی انسان را از بودن‌اش جدا می‌کند، چون بین اندیشه‌ی انسان و بودنِ او رابطه‌ی علّی بر قرار می‌کند؛ حال آن که بودنِ انسان، همانا اندیشه یا آگاهی اوست. «آگاهیِ من» چیزی نیست که متعلق به من باشد، بلکه من خودِ آگاهی هستم.

ما عادت داریم طرز کار ذهنمان را با قوانین طبیعت یکی بدانیم، مثلاً چون ذهن ما روابط را به صورت خطی و علی-معلولی درک می‌کند فکر می‌کنیم طبیعت هم همین است. چون ذهنِ ما مسائل را به صورت زمان‌مند می‌فهمد فکر می‌کنیم طبیعت زمان دارد. در واقع ما به مشکلِ «خود کُل‌پنداری» دچاریم، جزء را با کل اشتباه می‌گیریم و دائم در حال تخلیط این دو هستیم. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

این روزها مخصوصاً توی اینستاگرام که میرم متوجه یه چیز جالب می‌شم: همه میخوان یه جوری القا کنن که حالشون خوبه و هیچ مشکلی ندارن و تمام قد در حال پیشرفتن، حالا یا پیشرفت کاری یا پولی یا احساسی، یا هر چیزی. اما واقعیت اینه که هیشکی حالش خوب نیست؛ هیچ انسانی حالش خوب نیست، انسان ذاتاً حالش خوب نیست، انسان ذاتاً تنها و بیچاره‌ست. تمامِ این موفقیت‌های شغلی و مالی و هر چیزی که دلالت بر حال خوب داره، یه جور مکانیسم دفاعیه، چون به ما اینجور یاد داده شده (مخصوصاً توسط علم روانشناسی) که حال بد یه باگه، که وقتی حالت بده یعنی تو مقصری، به ما یاد داده شده که از حالِ بد خجالت بکشیم و احساس شرم کنیم و پنهانش کنیم، برای همین سعی می‌کنیم توی برخوردهامون با همدیگه، هر جوریه اون زخم عمیق رو پنهانش کنیم، نذاریم بقیه بفهمن که ما هم زخمی هستیم. به نظر من فقط یکجور حالِ خوب وجود داره؛ اون هم پذیرفتن اینه که حالت بده. وقتی میپذیری که حالت بده و بابتش گریه می‌کنی حالت خوب میشه. اون لحظه ایگوت رو رها میکنی، تسلیم می‌شی و میپذیری که تو در جهان هستی هیچ کاره‌ای و هیچ تقصیری نداشتی بابت این همه بلا و بیچارگی که سرت اومده. اونوقت دوباره کودک میشی. برای همین انجیل میگه: «به ملکوت آسمانها راه نیابید مگر آن که کودک شوید». 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سرما خوردم. سرماخوردگی حال خوبی نیست، ولی دوستش دارم. بچه که بودم همیشه مامان بود که رسیدگی کند، فرمول خاص خودش را هم داشت، زیرِ آبگرم آبلیمو و شیر داغ و لیموشیرین و انواع و اقسام مایعات و هفت هشت تا قرصِ سنگین خفه‌ام می‌کرد، طوری که سرماخوردگی بیچاره به دو روز نمی‌رسید. این اولین باری است که کاملاً تنها هستم و مریض شده‌ام، و اینجور دارم از خودم مراقبت می‌کنم. صبح رفتم دانشگاه و سه ساعت درس دادم. به سختی. ساعت 2 باید می‌رفتم ورزش، تا یک و نیم هم برنامه‌ام این بود که بروم، بعد دیدم اصلاً نا ندارم، افتادم. برای خودم شلغم آب‌پز کردم؛ تا الان سه لیوان آبگرم آبلیمو خورده‌ام و برنامه‌ام برای ادامه‌ی روز هم این است که بگیرم بخوابم. وقتی فشار مریضی زیاد می‌شود خوبی‌اش این است که بقیه‌‌ی فشارهای زندگی به حاشیه می‌روند و تو راحت می‌توانی شل کنی. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روز عجیب

امروز روز خیلی عجیبی بود؛ شاید یکی از عجیب‌ترین روزهای زندگی‌ام. رفتم کامفیروز که ماشینم را - که چند روز است خراب شده و بیست و پنج، شش میلیون روی دوستم خرج گذاشت- از تعمیرگاه بگیرم؛ کله‌ام ...ی بود. هم این که دیشب با دوست دخترِ دو-سه هفته‌ی اخیرم بحث کردم و کشیدم زیر رابطه، هم این که خوب نخوابیدم و به طور خودکار پنجِ صبح بیدار شدم، هم خرج ماشین افتاده‌بود روی دستم، هم هزاران فکر و عقده و ترومای دیگر که جای گفتنشان نیست. با این احوالات رسیدم تعمیرگاه و ماشینم را گرفتم. تا این وقت ساعت حدود یازده و نیم شده بود. دو تا راه داشتم، یا این که بلافاصله برگردم شهر و بقیه‌‌ی روزم را طبق برنامه زندگی کنم (ساعت دو باشگاه، ساعت 6 هنرجو)؛ یا این که سرِ خر را کج کنم به سمتِ طبیعت. به خودم گفتم احمق، تو که تا کامفیروز دو ساعت راه آمده‌ای، بهشتِ گمشده همینجاست، برو ببین چی منتظرت هست. جاده‌ خاکی را گرفتم و یک کمی راندم جلو؛ رسیدم به یک جایی که وای، نگو و نپرس، پُل بود، رودخانه از زیرش رد می‌شد، دار و درخت بود، باد می‌وزید. ماشین را یک گوشه‌ای پارک کردم، پیاده شدم، باد زد به صورتم، ..خلم دررفت، به خودم گفتم پسر اینجا کجاست، بی‌اختیار زدم زیر گریه. مثل بچه‌ها دویدم تا زیر پل؛ تک تکِ تصاویر و صداها حسِ نابِ بچگی را زمزمه می‌کرد؛ انگار برگشته‌ام به اصل خودم. بعد هی توی طبیعت رفتم جلو، جلو و جلوتر. چون وسط هفته هم هست هیچکس نبود. رفتم کفشم را درآوردم، پایم را گذاشتم توی آب یخ. نمی‌دانم چند دقیقه، چند ساعت. بعد کفشم را پوشیدم، عین کسی که قاره‌ی جدیدی را کشف کرده رفتم جلوتر، لای بوته‌ها، بالای دره، تازه آبِ یخ هم از بغل پایم رد می‌شد، از آن ارتفاع درخت‌ها را دیدم. گفتم خدایا مرا کجا آورده‌ای، من کجا و اینجا کجا. خلاصه، نیم ساعتی که گذشت، یک کمی نگران ماشین شدم، گفتم ای داد بیداد که  انسان همیشه یک تعلقی به این دنیای کوفتی دارد، کاش ماشین نبود که برای خودم تا شب همینجا می‌چریدم. برگشتم پایین، کنار پل. دوباره ماشین را برداشتم، راندم جلوتر. رسیدم یک جایی که چلوکبابی بود، پیاده شدم، برای خودم چلوجوجه سفارش دادم، نشستم، غرق حسِ خوب بودم، انگار تمام مشکلات زندگی‌ام حل شده، انگار ماشروم زده‌ام. بعدِ ناهار، چون این دفعه ماشین را جای امنی پارک کرده‌بودم، دیگر با خیال راحت مسیر کنار رودخانه را پی گرفتم، می‌دانستم تهش می‌خورد به آبشار. هیچ بشری نبود. گاهی با تخته‌سنگ‌هایی برمی‌خوردم که نمی‌دانستم چطور ازشان رد بشوم، گاهی ربع ساعت روی یک تخته‌سنگ می‌نشستم و به صدای آب گوش می‌کردم. تهِ مسیر رسیدم به آبشار. آنجا مردمان بیشتری بودند، سرم گیج رفت چون قهوه زده‌بودم؛ خسته‌بودم دیگر. صد تومان دادم به یک موتوری و برگشتم همانجا که ماشین را پارک کرده‌بودم. سوار شدم و زدم به جاده، به قصد برگشت به شهر. از درختها که دور می‌شدم، اوقاتم هی تلخ‌تر می‌شد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تسمه تایم

امروز یکی از موقعیت‌هایی که همه‌ی عمرم از آن می‌ترسیدم سرم آمد. کفِ جاده‌ی شیراز اصفهان ماشینم تسمه زد. آن هم در وضعی که نه کسی همراهم بود؛ نه گوشی موبایلم آنتن می‌داد که زنگ بزنم امداد خودرو. خدا می‌داند در آن نیم ساعت، یک ساعتی که طول کشید تا بالاخره یک آدم خوبی ترمز کند و به داد برسد، تا وقتی که سر و کله‌ی ماشین بوکسلی پیدا شد، تا آن لحظه‌ای که فهمیدم بیست تومان افتاده‌ام توی خرج چه به من گذشت. اما الان که دارم اینها را تایپ می‌کنم انگار همه‌اش یک خواب بوده. گور پدر بیست میلیون، گورِ پدرِ ماشین، من هنوز زنده‌ام و دارم تایپ می‌کنم.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بزرگترین درس

بزرگترین دستاوردی که این روزها دارم به آن می‌رسم، چیزی که شاید یک روز خوابش را هم نمی‌دیدم، هنرِ خوب کردن حال خودم با مراقبه است. در یک هفته‌ی اخیر، بارها دنیای درونی‌ام آشفته و متلاطم شده است و هر بار با همین روشِ مقدس طوفان را به نسیمِ خنکی مبدل ساخته‌ام. من این کار را قبلاً با کمکِ بعضی مواد انجام می‌دادم، که البته هنوز هم معتقدم موادِ مقدسی هستند، اما دیگر آنچه را که باید بود به من بدهند دادند، و از اینجا به بعدش خودم هستم و خودم. 

وقتی شبکه‌ی درد فعال می‌شود، یک گوشه ساکت می‌نشینم، به تنفس برمی‌گردم، به لحظه‌ی حال، شبکه‌ی درد را نظاره می‌کنم، خشم را نظاره می‌کنم و با نظاره کردن، از درد و خشم فاصله می‌گیرم، تبدیل به چشمِ سومی می‌شوم که دارد سروش را از بیرون می‌بیند. بعد متوجه می‌شوم که این خشم و درد از کجا نشات گرفته: از افکار تکراری، از افکار شرطی شده؛ بعد متوجه می‌شوم که چون دارم با پیش‌فرض‌های ذهنی‌ام فکر می‌کنم و چون در این پیش‌فرض‌های قدیمی من آدم ضعیف یا شکست‌خورده‌ای بوده‌ام، ناخودآگاهم دارد پیش‌بینی می‌کند که باز هم قرار است ضعیف یا شکست‌خورده باشم؛ در حالی که ضعف و شکست‌خوردگی تنها دو کلمه هستند که در ذهنِ من تعریف شده‌اند و هیچ مصداق واقعی در دنیای بیرون ندارند. اینجاست که نور می‌آید، نور یعنی آگاهی، هر جا که آگاهی بیاید، دیگر دردها و زخم‌ها در تاریکی نیستند، زخم‌ها وقتی از تاریکی بیرون می‌آیند دیگر هیچ ابهتی ندارند؛ فرو می‌ریزند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چه تابستانی

چه تابستانی است واه! 

درختان دیگر خود را برنمی‌تابند 

گویی که ریشه‌هاشان در آسمانِ خُشک رفته‌است 

و شاخ‌هاشان، با میوه‌های عنابی 

آسمانِ تر را می‌روبد 

موجوداتِ روی زمین

آنچنان‌اند که گویی هرگز نبوده‌اند 

و موجوداتِ آسمانی در وحدتِ آبی شنا می‌کنند. 

چه خواهد شد؟ هیچکس نمی‌داند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هایدگر در هستی و زمان می‌خواست مساله‌ای را به زبان بیاورد که به نوکِ زبانش رسیده‌بود اما قابلِ صورت‌بندی نبود. هایدگر تلاش کرد از سنتِ متافیزیک جدا شود، اما نهایتاً خودش هم به همان سنت دچار شود، و به همین دلیل هستی و زمان ناتمام ماند. 

مساله‌ای که هایدگر، به نظر من به طریقِ شهودی به آن رسیده‌بود، یکی بودنِ وجودِ انسانی با بعد زمانی و مکانی پیرامونش بود؛ یعنی این که من، چیزی نیستم جز همینجا و همین حالا؛ یعنی اینجا و اکنون ظرفی نیست که من در آن قرار بگیرم، اینجا و اکنون خودِ من است. چنین فهمی از هستیِ انسانی، به نظرِ من نه از طریقِ سنت متافیزیک، بلکه فقط و فقط از طریقِ مراقبه در سکوت به دست می‌آید؛ اما وقتی که همین فهم، بر کاغذ جاری می‌شود، خواننده‌ی موشکافِ فلسفه‌دان توقعِ یک مسیر استدلالی برای آن دارد؛ مسیری که ترسیمِ آن کاملاً ناممکن است. 

برای همین، آدمهایی که فلسفه‌ی غرب را مثلِ ناموسشان مطالعه کرده‌اند، غالباً هایدگر را پرت و پلا می‌دانند (این را در همکلامی با سیداحمدیان خیلی خوب فهمیدم)؛ چون هایدگر اساساً ضدمدرنیسم است، هایدگر انسان را به شرایط بنیادین‌اش برمی‌گرداند، به خودِ بودن و این چیزی است که ذهنِ سوبژکتیو دکارتی هرگز آن را برنمی‌تابد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

کمی سخنِ فلسفی

 «کشف» به عربی یعنی کنار رفتنِ پرده. پرده را ما کنار نمی‌زنیم، پرده را آن که پشتِ پرده است کنار می‌زند. پس چیزی به نام «شناخت» از جانب انسان وجود ندارد، بلکه جهان خود را به ما می‌شناساند. من این را هنگامِ فرایند ساختن موسیقی فهمیده‌ام، من موسیقی را نمی‌سازم، موسیقی از قبل وجود دارد و خود را بر من نمایان می‌کند. 

نه تنها شناخت از جانب انسان وجود ندارد، عمل هم از جانب انسان وجود ندارد. عاملیت کارِ پروردگار است، اما تجسدِ این عاملیت کار ماست؛ ما عاملیت پروردگار را ظاهر می‌کنیم، به آن جسم می‌بخشیم. 

 

هم دعا از تو اجابت هم ز تو 

ایمنی از تو مهابت هم ز تو 

 

  • س.ن