سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

نگریستن در

زمین به جای زمینی‌ها

سخن می‌گوید

و رود به جای ماهی‌ها هست

و آسمان به جای پرندگان‌اش.

در میوه‌های کاج چنان می‌نگرم 

که گویی درختی بودم 

و از انگشتانم فروچکیدند

در زمین چنان می‌نگرم 

که گویی از بطن آن روییده‌ام

در آسمان چنان می‌نگرم 

که دنباله‌ی آبی دستهایم هست

و به جای من خواهد بود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

میروند

همه چیز می‌رود

آفتاب می‌رود

سنگ می‌رود

مورچه می‌رود 

آفتاب و سنگ و مورچه

با گذر از پیاده رو 

می‌روند 

سوار باد که نیست

سوار باد که نیست

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شعرککک

میخواستم چیزی بگویم

اما درختان به جای من می‌گفتند

می‌خواستم سفر کنم اما

باد به جای من سفر می‌کرد 

می‌خواستم که باشم 

اما جهان، به جای من بود

به جای تمام نگفتن‌ها

و نبوییدن‌ها

و نبودن‌هایم

جهان بود و 

سخن می‌گفت.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سلبِ همه چیز

من معتقد نیستم که نفرت چیزِ بدی باشد. 

من معتقدم همه چیز سلبی است، و پیش رفتن در چیزی، لاجرم مرهونِ نفرت از چیزی دیگر است. 

من از همه‌ی چیزهای زیاده از حد متنفرم. 

بیش از همه از مذهب، مرام، ایدئولوژی، ایسم، سنت، مرید و مرادبازی، سلطنت‌طلبی، چپ‌بازی، هنرمندبازی، آدمِ خوب‌بازی. 

من از همه‌ی ماسک‌ها و بازی‌های این دنیا متنفرم، و برای همین حاضرم در تمامِ نوشته‌هایم خودم را هم نفی کنم و ماسک‌های خودم را کنار بگذارم. 

من به هیچ حقیقتی باور ندارم، مگرِ حقیقتی که در سکوتِ ذهن پدیدار شود و خودش حرف بزند و من به جایش حرف نزنم. من در پیشگاهِ حقیقت هیچ چیز نیستم و نمی‌توانم راجع به هیچ چیز نظر دهم، من آگاهیِ نابی هستم که به هیچ چیز تعلق ندارد، و همین که زبان باز کنم و حرف بزنم (مثل همین الان که دارم می‌نویسم) این آگاهی محدود می‌شود. من مجموعه‌ای از امکاناتِ نامحدود هستم، که چون بالاخره یکی (و فقط یکی) از آنها قرار است محقق شود و در ظرف زمان و مکان قرار گیرد، تن به محدودیت داده‌ام. اما پذیرشِ همین محدودیت، مرا به نامحدودیت وصل می‌کند و کمکم می‌کند که خودم باشم، و ماسک‌های تهوع‌آور و بزک و دُزک‌هایم را هی دور بریزم و هی دور بریزم. من هیچ چیز نیستم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

رابطه‌ی من با تو رابطه‌ی تنگاتنگی بوده. در مواقعی از زندگی‌ام معجزه نشانم داده‌ای. از کودکی با تو حرف زده‌ام، بیشتر اوقات از مشکلات گلایه کرده‌ام، تلاش کرده‌ام راضی نگه‌ات دارم، تو بیشتر اوقات ناراضی بودی، تلاش کرده‌ام بنده‌ی خوبی باشم، بندگی کرده‌ام، سی سال بندگی کرده‌ام، چشم به راه پاداش‌ها و معجزات تو بوده‌ام، از آزردنِ آدم‌ها خودداری کرده‌ام و در عوض تا دلت بخواهد آزرده شده‌ام، چون این کار مطابق تعالیم تو بوده، در موارد بسیاری روزه‌داری کرده‌ام، جلو سکشوالیته‌ام را گرفته‌ام، در تنگدست‌ترین حالتِ ممکن به آدم‌ها پول‌هایی داده‌ام که می‌دانستم برنخواهد گشت، خلاصه همه غلطی کردم که تو راضی باشی. 

اما الان در موقعیتی از زندگی‌ام هستم که دیگر حالم از تو دارد به هم می‌خورد، چون تو من را محروم و ضعیف نگه داشته‌ای، و  محتاج و بیچاره. از این که احتیاج و بیچارگی و فقر فضیلت‌ام باشد خسته شده‌ام، و احساس می‌کنم تنها راهِ عبورم از این وضعیت این است که تو را بکشم؛ که بپذیرم که تو از همان اولش هم وجود نداشتی، که صدای خود من بودی، و من بینِ صدایِ درونم و تو، بینِ خودم و تو دوگانگی می‌گذاشتم. نمی‌خواستم بپذیرم که تو خودِ منی، چون احتیاج به والد داشتم، احتیاج به یکی داشتم که مراقبم باشد، که بهم بگوید درست و غلط چیست. از این حرکتی که میخواهم بکنم خیلی ترس دارم، چون تمامِ سرچشمه‌ی شرارتِ درونم را آزاد می‌کند، اما می‌خواهم تو را بکشم، می‌خواهم از تو بگذرم که به خودم برسم. خیلی دردناک است، احساس می‌کنم مثلِ کشتنِ پدر و مادرم می‌ماند این کار، اما هیچ چاره‌ای ندارم، از بدبخت و درمانده بودن خسته‌ام، حس می‌کنم در یکی از حساس‌ترین برهه‌های درونی خودم واقع شده‌ام. 

اگر تو را نکشم تا ده سال دیگر هم وضع به همین منوال باقی خواهد ماند. خیلی برایم دردناک است، همانطور که ترکِ سیگار دردناک بود، همانطور که ترکِ هر نوع وابستگی دردناک است، اما تو، به این شکلی که تا امروز بوده‌ای دیگر به دردم نمی‌خوری. خداحافظ خدای بچگی‌هایم، خداحافظ خدای بدبخت‌ها و بیچاره‌ها، تو را با بندگانِ ضعیفت که همیشه شکست می‌خورند تنها می‌گذارم، تو اگر طرفدارِ ضُعفا بودی نمی‌گذاشتی ج.ا سر کار باقی بماند، ضعفا باید خودشان به داد خودشان برسند. تا وقتی به تو باور دارند ج.ا همچنان سر کار است. تو را با بندگانِ بدبختت تنها می‌گذارم و به راهِ قدرت و شرارت می‌روم، خداحافظ. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

عمیق‌ترین زخم

من از دریافتِ محبت ناتوانم. اصولاً از دریافت‌گری ناتوانم. من می‌توانم به آدمها محبت کنم، زیاد هم می‌کنم - این را از روی ادعای آدم خوب بودن نمی‌نویسم، این ویژگی ذاتی من است و تلاشی برایش نکرده‌ام- ، اما نمی‌توانم محبت بگیرم، و این مشکلِ دیگران نیست، مشکل خودم است. وقتی یکی از من یا کارم و ... تعریف می‌کند، دستپاچه می‌شوم، نمی‌دانم چطور واکنش نشان بدهم، سریع سعی می‌کنم یک تشکری چیزی کنم و خودم را از این موقعیتِ لذتبخش اما ناخوشایند بیرون بکشم. این چیزی که می‌نویسم، قسمتِ خیلی پیچیده‌ای از روح و بدنِ من است. 

من در خلوتم می‌دانم که چقدر آدم فوق‌العاده‌ای هستم، این را مخصوصاً الان خیلی بیشتر از قبل متوجه شده‌ام، من می‌دانم که مثلاً در زمینه‌ی کاری خودم چقدر عمیقاً کافی و خوب هستم، من بهترین موسیقی‌ها را نوشته‌ام، بهترین متن‌ها را نوشته‌ام، بهترین هنرجوها را تربیت کرده‌ام، اما بازخوردِ کارِ عمیق و خوب خودم را نمی‌توانم از جهانِ بیرون دریافت کنم، نه چون آدمها بد و قدرنشناس هستند، چون من نمی‌توانم نسبت به خودم قدرشناس باشم، چون نمی‌توانم از آدمها توجه دریافت کنم، چون توجه دریافت کردن من را در موقعیتِ ناامن قرار می‌دهد، و ناخودآگاه کاری می‌کنم که از چنین موقعیتی فاصله بگیرم. 

من از نزدیک بودن به یک نفرِ دیگر می‌ترسم، این متاسفانه ویژگیِ من است و باعث شده تا روابطِ خیلی کمی را در زندگی‌ام تجربه کنم. بارها شده که فردی از جنسِ مخالف، با نگاه کردن به شمایلِ من از بیرون جذبِ من شده، به سمتِ من آمده، اما ناخودآگاه، خودِ خودم، کاری کرده‌ام که این جذابیت از بین برود، که از من فاصله بگیرد، نگذاشته‌ام کار به نزدیکیِ زیاد و همآغوشی بکشد، نه که عمداً باشد، ترسِ عمیقِ درونی بوده. ترسیده‌ام که کافی نباشم، ترسیده‌ام که آن آدم لختِ من را ببیند و کافی نباشم. من در سالهای تعیین‌کننده‌ی عمرم، بسیار احساسِ ناکافی بودن دریافت کرده‌ام، و خیلی برایم سخت است که از این احساس خودم را بیرون بکشم، خیلی به آن عادت کرده‌ام، من عمداً خودم را در حاشیه قرار می‌دهم که کسی نزدیک نیاید که ببیند چقدر تنها هستم و چقدر احتیاج به محبت دارم، عمداً خودم را به بی‌نیازی می‌زنم که کسی وارد منطقه‌ی آسیب‌پذیرِ جنگ‌زده‌ام نشود. 

من در کارِ خودم تقریباً از هر کسی که در این شهر می‌شناسم بهترم، و با این حال به زندگی در سکوت و ناشناختگی و درآمدِ کم قناعت کرده‌ام، چون باز هم ترسیده‌ام که قدرِ واقعی‌ام شناخته شود. ترسیده‌ام که اگر مردم بفهمند چقدر خوبم، بعد جواب توقعاتشان را چطور بدهم. برای این که بدهکارِ مردم نشوم، پیشاپیش خودم را از تعریف و تمجید آنها دور نگه داشته‌ام. 

این چیزهایی که نوشتم، تلخ‌ترین و عمیق‌ترین زخم‌های درونی‌ام بود که هیچوقت جرات نکرده‌بودم روی کاغذ بیاورمشان.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

کثیف‌‌ترین لذت

آدمِ از پا افتاده‌ی بدبختی را پیدا می‌کنیم، یکی را که بدبخت‌تر از خودِ ماست، دستِ یاری به سویش دراز می‌کنیم، و احساس قدرت و احساس خوب بودن سر تا سر وجودمان را دربرمی‌گیرد، خیالمان راحت است که جای ما امن‌ است و غرق نمی‌شویم، غرق شدن مال آن آدم بدبخت کناری است، خیالمان راحت است که ما خوبیم، سرشار از نوع‌دوستیِ مهوع می‌شویم. 

مدتی بعد، همان از پاافتاده‌ی بدبخت پیدایش می‌شود، دیگر بدبخت نیست، قوی شده، از مرداب نجات یافته، دیگر محبتی نسبت به او احساس نمی‌کنیم، احساسِ خطر می‌کنیم، حالا او خوب است و ما موقعیت خودمان را متزلزل می‌بینیم. 

انسان همینقدر بدبخت و بیچاره است، انسان آنقدر بدبخت است که دائم بدبختی و فسادِ دیگران را می‌خواهد تا بتواند خودش را خوب و کافی ببیند. انسان برای فرار از مرگ و برای آن که مطمئن شود هنوز زنده است، هیچ چاره‌ای جز مقایسه‌ی خودش با مردگان ندارد.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

عقل و آگاهی

یکی دانستنِ عقل با آگاهی، یکی از بنیادی‌ترین خطاهای شناختی است که بشر تا امروز مرتکب شده. عقل در لغت به معنای نعل‌بندی است که به اسب می‌زنند، عقل ذاتش محدودیت است، و باید باشد. اما آگاهی محدودیت ندارد. عقل زمان‌مند است، آگاهی بی‌زمان است. برای دریافتِ آگاهی باید چراغ عقل را خاموش کرد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تو به من انگِ مریضی می‌زنی. تو به من قرص و روانکاوی تجویز می‌کنی. تو روی مریضی من اسم می‌گذاری، تو من را طبقه‌بندی می‌کنی، تو روحِ فراگیر من را به «روان» تقلیل می‌دهی، تو من را مریض می‌کنی و بعد خودت به من دوا می‌فروشی. در زمینِ بازیِ تو، من هیچ راهی جز پناه آوردن به خودت ندارم؛ تا دردهایم را نشانم بدهی، تا به من بگویی که فلان مرضم ریشه در رفتار والدینم در کودکی دارد؛ من اما دیگر در دایره‌ی تو نیستم؛ من از دایره‌ی تو خارج شده‌ام؛ چون دیگر قصد ندارم خودم را به عنوان «مریض» بشناسم، من شفا یافته‌ام، نه از طریقِ تو؛ من شفا یافته‌ام زیرا من دیگر من نیستم، منی که من بود مُرد، منی به دنیا آمد که همه چیز است و هیچ چیز نیست؛ تو مشکلاتِ من را از طریقِ «من» تعریف می‌کردی؛ دیگر کدام «من» باقی مانده که درد و مرض داشته‌باشد؟ من خوشبختم مثل کودکی که آب‌بازی می‌کند، مثل پرنده‌ها، مثل ماهی‌ها و گربه‌ها و گیاهان. من هیچ شأن والاتری برای انسان قائل نیستم؛ انسان هم مثل تمامِ حیواناتِ دیگر جزئی از طبیعت است؛ می‌خورد، می‌خوابد، می‌ریند، می‌شاشد، تولید مثل می‌کند و آخرش هم می‌میرد؛ تو آمده‌ای با خاص کردنِ «انسان»، با جدا کردنش از طبیعت مریضش کرده‌ای؛ تو به انسان هویتِ ذاتاً مریض داده‌ای؛ انسان برای بودن نیازی به اندیشیدن ندارد؛ بودن مقدم است بر اندیشیدن، و اتفاقاً اندیشیدن است که بودن را مخدوش می‌کند. انسان هست، حتی اگر نیاندیشد. تو آمده‌ای به اندیشه‌ی اسانی شأن خداگونه داده‌ای، و با اعتماد به نفس می‌گویی من مرکزِ جهانم. در این پانصد سال اخیر که مرکز جهان بوده‌ام چه گلی به سر دنیا زده‌ام؟ به جز جنگ و جهل و ویرانی در جامه‌ی تمدن، چه چیزی به ارمغان آورده‌ام؟ من به عنوان مرکز جهان، به جز ویرانی چه کرده‌ام؟ 

من نمی‌خواهم مرکز جهان باشم، می‌خواهم جزء کوچکی از جهان باشم و از کوچک بودنِ خودم در برابر جهانِ بی‌نهایتِ هستی لذت ببرم، من نمی‌خواهم متفکر و مخترع و قاتل باشم، می‌خواهم فقط باشم. 

من یاد گرفته‌ام که دیگر با قواعدِ تو زندگی نکنم. قواعدِ تو می‌گوید من باید پول و سکس داشته‌باشم تا حالم خوب باشد. الان هیچ کدام را ندارم ولی حالم خوب است. قواعد تو می‌گوید من باید به موفقیت برسم؛ من نمی‌خواهم اصلاً به موفقیت برسم. من می‌شاشم به موفقیت؛ چون احتیاجی به آن ندارم. من سرپیچی از تو را یاد گرفته‌ام، در بودنم، در هنرم، در نوشتنم، حتی در مرگم. دیگر احتیاجی به تو ندارم، زیرا من دیگر من نیستم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بداهه با کلمات

ای که مرا صدا می‌کنی 

تو را آنگاه صدا کردم که 

صدا نبودی و سکوت بودی 

و سنگ بودی و مارِ زیرِ سنگ بودی 

و گنجِ زیر مار بودی و گنجِ زیر سنگ بودی 

و ارابه‌های بزرگ از روی ما رد می‌شدند 

که با گنج و سنگ و خاک یکی شویم 

و سکوت ما صدا بود و صدای ما دریا بود و 

دریای ما زمین را می‌خورد و زمینِ ما 

رستنگاهِ گیاهان بود. 

گیاهانی که می‌سوختند؛ 

گیاهانِ آتشین؛ 

گیاهانِ دندان به دهان برگرفته 

گیاهانِ جادویی. 

ای که مرا صدا می‌کنی 

تو را آنگاه صدا کردم 

که صدا هم دیگر صدا نبود 

و هر چیز که می‌شکست 

در سکوت می‌شکست 

و هر چیز که ساکت می‌شد 

در صدا ساکت می‌شد 

و هر صدا سکوت بود 

و سکوت هم سکوت نبود؛ 

و این عبارت را از انحیلِ یوحنا نقل می‌کنم 

که عاقبت یک روز همه خواهیم آمد 

به آمدن‌گاهِ صدا و سنگ و گنج و انسان و 

آن که ما را صدا خواهد کرد

صدا خواهد کرد. 

  • س.ن