سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

صبحگاهِ متفاوت

در نوجوانی، در برهه‌ای که داستان کوتاه می‌نوشتم، همیشه در داستان‌هایم آدمِ سی، سی و خرده‌ای ساله‌ای را تصویر می‌کردم که تنها زندگی می‌کند، در آپارتمانی در وسطِ شهر، و در زمستان با بارانی سیاه از خانه بیرون می‌زند. حتی در تخیلاتم هم این بود که خانه‌ی این آدم در طبقات بالای آپارتمان باشد.  حالا عین به عینِ این تصویر را خودم دارم زندگی می‌کنم؛ گاهی برای چند روز کسی را نمی‌بینم و ساعتهای دراز را در سکوت می‌گذرانم. این میزان تنهایی آسان نیست، اما آسان‌تر از تنها بودن در کنار کسانی است که وجودت را نمی‌فهمند؛ برای همین، خواسته و ناخواسته ارتباطم را با بیشتر آدمهای دور و برم - به جز یکی دو نفر- قطع کرده‌ام. روزهای من در سکوت، نوشتنِ آهنگ، آشپزی، مراقبه، گاهی غصه خوردن و عذاب کشیدن، گاهی شاد بودن، گاهی حسرت داشتن، گاهی نگرانی و گاهی سرخوشی بسیار می‌گذرد؛ تمام چیزهایی که یک آدم عادی تجربه می‌کند. 

این میان، مشکلاتی هست که از جنسِ خودم هست و مختص به خودم. مثلاً الان یکی دو هفته است که مشکلِ کم‌خوابی خیلی اذیتم می‌کند. بخشِ بزرگی از مشکل مربوط به خودم هست که خوابم خیلی سبک و حساس شده و اضطراب دارم و با کمترین صدایی از خواب می‌پرم و دیگر خوابم نمی‌برد. بخش بزرگ دیگرش مربوط به جایی هست که زندگی می‌کنم، همسایه‌هایم، دو تا مدرسه‌ای که از دو سمت خانه‌ام را احاطه کرده‌اند و راسِ هفت و نیم صبح بلندگوهایشان بیدار می‌شود. چند روزی داشتم به این فکر می‌کردم که دیوارهای خانه‌ام را پشمِ شیشه بزنم، یا پنجره‌ها را دوجداره کنم. همه‌ی این کارها شدنی بود ولی هزینه‌ی زیادی می‌برد و تضمینی هم نبود که به نتیجه‌ی دلخواهم برسم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که بروم گوش‌گیر بخرم، نه از آنها که مخصوص شناست، از آنها که وقت خواب می‌گذارند توی گوش. 

صبح رفتم پایین، قهوه خوردم، و دنبالِ گوش‌گیر تمامِ داروخانه‌ها و کالای‌خواب‌ها و لوازم پزشکی‌های خیابان  ملاصدرا را زیر و رو کردم؛ ناگفته نماند که هدف گوش‌گیر بود، اما در واقع داشتم از پیاده‌روی در خیابان‌های مرکز شهر لذت می‌بردم. این منطقه از شهر را دوست دارم چون خیلی اصیل است و بیشتر ساختمان‌هایش از قبلِ انقلاب بوده‌اند و آدم‌حسابی‌های بیشتری اینجا می‌بینی، تا مثلاً قدوسی و معالی‌آباد. خوب که ملاصدرا و هدایت را گشتم پیاده رفتم سمتِ سینماسعدی، و از آنجا خیابان صورتگر که پر از فروشگاه‌های لوازم پزشکی است. آنجا بود که ناخواسته به کتابفروشیِ دانش برخوردم؛ یکی از قدیمی‌ترین کتابفروشی‌های شیراز که اتفاقاً چندان هم بزرگ نیست، اما یک زمانی پاتوق روشنفکرها و کتابخوان‌ها بود. خودِ من از وقتی نوجوان بودم می‌آدم همینجا. کتابفروشی دانش حالِ خوبی دارد، برعکسِ محمدی و شهر کتاب و سایر کتابفروشی‌های اطراف ملاصدرا که همه بازاری شده‌اند و اکثراً هم کتابهای درسی و کمک‌درسی می‌فروشند. 

من این سعادت را داشتم که تقریباً جزو آخرین نسلی باشم که زندگی بدون گوشی هوشمند را تجربه کرد؛ و برای سرگرم شدن مجبور بود کتاب بخواند و فیلم ببیند. برای همین در سنین 15 تا 25 سالگی از رمان و شعر و کتاب فلسفه و هر چیز دیگری نسبت به خودم زیاد خواندم. خلاصه رفتم توی کتابفروشی دانش و دیدم به به، خودِ آقای دانش (نمی‌دانم فامیل واقعی‌اش همین باشد یا نه) گوشی به دست نشسته و احتمالاً دارد اسکرول می‌کند؛ آن هم در میانِ انبوهی کتاب که احاطه‌اش کرده‌اند. منظورم محکوم کردن نیست، خودِ من هم زیاد پیش می‌آید که وقتِ زیادی را در شبکه‌های اجتماعی حرام کنم؛ ولی حیف، چقدر بد. خلاصه، یک رمان از موراکامی و یک مجموعه داستان کوتاه از چخوف خریدم و بعد هم آمدم بیرون، از مغازه‌ی کنار دستی‌اش از این گوش‌گیرهای زردِ فومی خریدم به امید این که امشب دیگر یک کمی بیشتر بخوابم. چون کم‌خوابی واقعاً زندگی‌ام را سخت کرده.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چیزی به اسم رستگاری یا آرامش وجود ندارد و تنها یک کلمه است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خداپرستیِ من

خدا برای من یعنی آنچه هست، نه آنچه نیست. بنابراین هر وقت از بی‌پولی، مریضی، تنهایی و بی‌خوابی رنج می‌برم برای تسکینِ رنجم به خودِ بی‌پولی، مریضی، تنهایی و بی‌خوابی پناه می‌آورم. چون دردهای من واقعی هستند و وقتی درد را با واقعیت خودش پیوند می‌دهی دیگر درد نیست. 

بنابراین من از این زندگی هیچ چیز نمی‌خواهم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در هر دو ایده‌ی راست‌گرایی و چپ‌گرایی نوعی زن‌ستیزی یا زندگی ستیزی هست. راست، «پول» را از یک واسطه‌ی مبادله‌ی کالا فراتر می‌برد و تبدیل به یکجور ارزشِ انتزاعی می‌کند؛ بنابراین چون خدای سرمایه‌داری «پول» است، خدایی اینقدر انتزاعی و دور از واقعیت، نمی‌تواند ربطی به مادر زمین داشته‌باشد. چپ هم در انکارِ زندگی همدستِ راست است؛ اگرچه شعارهای راست‌ستیزانه می‌دهد.  چپ هم به اندازه‌ی راست، حامل ارزش‌های انتزاعی و دور از واقعیت است؛ چون نفسِ ایده‌ی «برابری» باز هم یک ایده است و ربطی به ماده یا زمین ندارد؛ چپ با تاکید ورزیدن روی ماده یا متریال، به دنبال آن است که ارزش‌های ایدئالیستیِ خودش را تقویت کند؛ به عبارتی نگاهِ چپ به «ماده» نگاهی استعلایی و انتزاعی است. 

هر دو جناح ضدِ زندگی و ضدِ انسان هستند؛ بشرِ امروز نیاز به معنویتی دارد که بیش از هر زمانِ دیگری در گذشته مادی باشد؛ معنویتِ متریالیستی؛ معنویتی که روی آنچه «هست» تاکید کند. تمامِ ادیان و ایدئولوژی‌هایی که بشر ساخته، تا امروز روی آنچه «نیست» تاکید کرده‌اند و آنچه هست را قربانیِ آنچه نیست نموده‌اند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

حالا مگر من و زندگی‌ام در این دنیا چقدر مهم هستیم که برایم اینقدر مهم است که حالِ «من» خوب باشد یا زندگیِ «من» خوب شود؟ من مرکز دنیا نیستم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

صادقانه‌ترین حسی که به خانواده‌ام (و به بیشتر آدمها) دارم این است: تنفر. 

من این حس خودم را زیرِ پوشش معنویت و خیلی چیزهای دیگر قایم می‌کردم؛ اما الان مدتی است که با آن روبرو شده‌ام. من از بیشتر آدمها متنفرم. من هیچ حسی به آدمها ندارم. آدمها برایم بیشتر بازی و ادا هستند، و من بازی‌هایشان را خیلی خوب می‌فهمم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در ژرفای وجود یک آدم مذهبی، همواره نوعی روان‌رنجوریِ برخاسته از خودشیفتگی پیدا می‌شود. خودشیفتگیِ مذهبی‌ها بسیار پیچیده‌تر از خودشیفتگی افراد غیرمذهبی است، آنها فکر می‌کنند آنقدر مهم‌اند که خدا اعمال و رفتارشان را می‌بیند و مستقیماً ناظر بر آنهاست؛ و حتی فراتر از این، از خدا پاداش و جزا دریافت می‌کنند. فرد مذهبی همواره به نیابت از خدا خودش را مجازات می‌کند، تا از طریق این مجازات خودشیفتگی‌اش را اقناع کند. فردِ خودمجازات‌گر، طبیعتاً میل دارد که کُل جامعه را هم مجازات کند، یا از طریق قانون یا ابزارهای فراقانونی. این نظامِ پیچیده‌ی پاداش و جزا در جوامع غربی جای خودش را به قانون داده، تا دیگر کسی حق نداشته‌باشد به جای خدا عمل کند. اما در ممالک شرقی - به خصوص مملکت خودمان- از آنجا که بارِ تحقیرِ تاریخی سنگینی روی شانه‌هایمان هست، به همان نسبت بیماریِ خودشیفتگی نیز در اعماق روان‌مان سنگینی می‌کند، و به همین دلیل به مجازات خودمان و دیگران ادامه می‌دهیم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

به ما آموخته بودند که طبیعت بُرهان وجود خداست، که خدا طبیعت را ساخته. از همان زمان ما را از دیدنِ طبیعت محروم کردند، چون هر گاه که به کوه‌ها و درختها نگاه می‌کردیم، دنبالِ خدایی نادیدنی می‌گشتیم که مثلِ شعبده‌بازی پشتِ همه‌ی این چیزها قایم شده. ما دیگر معنایی برای خود طبیعت قائل نبودیم؛ ذهنِ ما معناگرا شده‌بود؛ ذهنِ استدلالی و بزرگسال که در همه چیز دنبال غایت می‌گردد، درست مثل ذهن ارسطو که می‌گوید همه چیز «علت غایی» دارد. 

حالا دقیقاً می‌فهمم که چرا از ادبیات و سینمای معناگرا (مثل آثار تارکوفسکی) خوشم نمی‌آید، چون اساس معناگرایی بر «نماد دانستن» چیزها استوار است، تارکوفسکی مثلاً دوربینش را نیم ساعت روی یک منظره نگه می‌دارد که منِ مخاطب با دیدن آن منظره به یاد چیز دیگری بیافتم، من از این نوع انتزاعیت خوشم نمی‌آید. هنرمند باید بیش از همه‌ی آدمها مادی باشد، مادی ببیند و با چیزها همانطور که هستند برخورد کند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

زن‌ستیزی نمودی از مردانگی ضعیف است؛ در مردانی که از ناحیه‌ی مادر آسیب دیده‌اند و نتیجتاً در رابطه با زنانی که بعداً ظاهر می‌شوند مدام ناکامی را تجربه می‌کنند. در واقع، مردانی که زن‌ستیزاند همان مردانی‌اند که بیش از همه «زنانه»اند، چون بیش از مردانِ دیگر خشم و حسادت را تجربه می‌کنند. 

زن‌ستیزی نمودهای دیگری هم دارد؛ مثلِ اخلاق‌ستیزی، راست‌گرایی افراطی و کینه‌ی عمیق نسبت به مدرنیسم. تمامِ این نحله‌های فکری، به شکل ناخودآگاه در خودشان خشم نسبت به جنسِ زن را حمل می‌کنند. به همین دلیل، فیلسوفی مثل نیچه، که همه جا از فضائلِ مردانه داد سخن می‌دهد؛ و بیش از هر فیلسوفی زبانِ خشن و غضب‌آلود دارد، به نظر من زن‌ترین فیلسوفِ تاریخ است. نیچه از جانب مادرش آسیب دیده بود و بعداً هم در رابطه با لو سالومه به طرز عمیق و وحشتناکی به فاک رفت. خواهرش الیزابت هم همان رابطه‌ی کنترل‌گرانه‌ را نسبت به نیچه داشت و بعداً هم از نوشته‌های نیچه به سودِ ایدئولوژی فاشیسم خودش سواستفاده کرد. نیچه از همه جهت از جانبِ زنان خراب شده‌بود و بخش عظیمی از نوشته‌های نیچه تلاش برای ترمیم این خرابی‌ها از طریقِ ایجاد یک دستگاه فکری است که در خودش «ابرمرد» را پرورش دهد و بازگشتِ جاویدان داشته‌باشد؛ فقط فیلسوفی می‌تواند تا این حد اگزیستانسیالیست باشد و به معناسازی فکر کند که در زندگی عمیقاً زخمی شده‌باشد. وگرنه، من فکر می‌کنم آدمِ سالم به معناسازی نیازی ندارد؛ چون در یک ارتباط بی‌واسطه با زندگی، معنا خود به خود فراهم می‌شود. مشکلِ اگزیستانسیالیست‌ها به نظر من این بود که می‌خواستند معنا را به شکلی انتزاعی و از بیرون سوارِ زندگی کنند. در حالی که این همه معناگرایی به نظرم خودش یکجور توهم را در ذهنِ آدمها فراهم می‌آورد: توهمِ مهم بودن؛ یا لااقل تلاش برای مهم بودن.

انسان نیاز دارد بفهمد که مهم نیست؛ و نیازی هم نیست که مهم باشد؛ که اهمیتِ او فقط در بطنِ خود زندگی معنا می‌شود و در ارتباط با سایر موجودات.      

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

همیشه تصویرِ نیمه‌کاره‌ای از وصال در درونِ ماست. وصال با معشوقِ ازلی و ابدی. بعد ما این تصویر را به زنان و مردانی که سر راهمان قرار می‌گیرند فرا می‌افکنیم، بعد عاشق می‌شویم و ناکام می‌مانیم. اما پیش از رد شدن از سوی معشوق، ناکامی در درونِ ما بوده؛ معشوق فقط آنچه را که در خودِ تو بوده، به تو بازنمایانده. همیشه چیزی ناتمام هست. به قول سهراب «همیشه فاصله‌ای هست، و عشق صدای فاصله‌هاست». کار ما در زندگی این است که این فاصله‌ها را پُر کنیم، اما نه از بیرون؛ از درون. ما باید فاصله‌ها را به نحو پیشینی پُر کنیم. یعنی وقتی معشوق نیست، خیال کنیم که معشوق حاضر است و با قوای خیال، وصال را از درون عملی کنیم. این مسیری است که هیچوقت تمام نمی‌شود، همیشه هست، اما در طریقِ آن هم دم کامل‌تر می‌شویم. مسیرِ تکامل، یعنی به تدریج از «عاشق بودن» بیرون بیایی و به «معشوق بودن» برسی. معشوق خودت شوی؛ تا آن زخمِ دیرینه و عمیق درمان شود. هر وقت که در وضعیت عاشق بودنی دنیا تیره و تار است؛ وقتی معشوق می‌شوی دنیا به تو لبخند می‌زند؛ چون عاشق و معشوق را در درونِ خودت داری. من رنج خودم را می‌شناسم، رنجِ من از جنس من است و سی و دو سال با آن زندگی کرده‌ام و به آن شکل داده‌ام؛ فهمیده‌ام که چه جور باید با آن مدارا کنم؛ وقتی رنجِ خودم را می‌بینم و می‌پذیرم، وقتی خالی را می‌پذیرم دیگر خالی نیستم، از عاشق بودن در می‌آیم و به معشوقی می‌رسم. کلید این تحول، فقط در مشاهده‌گری است، ما به این دنیا آمده‌ایم که مشاهده کنیم، که ببینیم و هر چه در مسیرِ مشاهده پیشتر می‌رویم خود به خود کاملتر می‌شویم.

  • س.ن