احساس میکنم هرچه سنم بالاتر میرود لحنِ نوشتههایم از حالتِ عمیق و فلسفی و ادبی حالت روزمره پیدا میکند و خودم هم آدمِ معمولیتری میشوم، و از این بابت هیچ ناراحت نیستم. در گذشته خودم را شاعر میدانستم، اما در دو سال اخیر شعر برایم از موضوعیت افتاد، شاید چون دیدِ عمیقتری به شعر پیدا کردم و فهمیدم که هیچ کدام از آنها که قبلاً نوشتهبودم شعرِ خالص نبوده، یعنی همهاش با زبانِ بقیه شعر گفتهبودم به خیال این که خودم هستم که دارم مینویسم، مثلاً فروغ یا شاملو یا رویایی با دستهای من مینوشتند. تقلید کردن البته هیچ بد نیست، اما سنِ سی سالگی به بعد دیگر زمانِ تقلید کردن نیست. برعکسِ شعر، در موسیقی هرچه جلوتر میروم بهتر و دقیقتر میرسم به همان چیزی که واقعاً هستم. یعنی کارهای دو سه سال اخیرم را که گوش میکنم برایم قابلِ مقایسه با قبل نیستند، و خیلی خوب میفهمم کجای فکرم در آهنگسازی تغییر کرده. شاید علتش این باشد که من برای موسیقی واقعاً زحمت کشیدم، اما شعر همیشه برایم یک تفنن بود، و فکر میکردم با همان نگاهِ تفننی میشود به شعر رسید. اما این اشتباه است، شاعر نمیتواند متفنن باشد، شاعر باید خیلی زیاد مطالعه کند و زبانِ مادریاش را مثل کف دست بشناسد و صاحبِ دیدگاه نسبت به زبان باشد، یعنی بر زبان سوار باشد و با زبان خیلی متفکرانه برخورد کند. با این حساب شاعر شدن خیلی کارِ سختی است و آدمهایی مثل رویایی یا فروغ یا جلالی یا سهراب خیلی نابغه بودند، چون توانستند زبانِ نو بسازند؛ ساختنِ زبانِ نو، آن هم در دلِ زبانِ بزرگتری مثل زبان فارسی که نوابغی مثل حافظ در آن شعر گفتهاند اصلاً کار راحتی نیست. ساختنِ موسیقیِ نو به مراتب راحتتر است تا ساختنِ شعری که نو باشد.
برای من هرچه جلوتر میروم مسیرِ هنر درونیتر میشود، یعنی بیشتر متوجه میشوم که ممکن است به عنوان هنرمند هیچوقت هم شناخته نشوم، و این شهوتهای حقیر را باید بتوانم کنار بگذارم، خیلی سخت است، اعتراف میکنم که خیلی سخت است، اما در نهایت من برای خودم آهنگ میسازم، این را باید بپذیرم.
وقتی دارم خلق میکنم، اصلاً مهم نتیجه نیست، خلق کردن معنای زندگی من است. آدمها معنای زندگیِ خودشان را خلق میکنند، تا از این طریق شبیه خدا باشند. مثلاً آقای بهین، همسایهی کنار دستی من، هر شب به تمامِ گربههای کوچه غذا میدهد؛ این بخشِ بزرگی از معنای زندگیاش است؛ شاید اگر این نبود از بیمعنایی میمُرد. کاش بتوانم معنای زندگیام را آنقدر وسعت بدهم که همهی آدمها و همهی چیزها در آن جای بگیرند، حتی رنجی که مردم کشورم متحمل میشوند، حتی قطع شدنِ برق، حتی فقر و گرسنگی و مرگ. کاش بتوانم معنایی بسازم که آنقدر بزرگ باشد که مرگ را در خودش حل کند.