سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۱

و مَرد در انتهای دودِ سیگارش نشسته‌است 

و زن در انتهای ماتیکش گم می‌شود 

و مُبل‌ها در انتهای هال به پنجره‌های باز می‌‍رسند 

و ابرها هم در انتها، یک روز عاقبت باران می‌شوند. 

به آینده نگاه می‌کنم و چیزی جز انتهای خودم نمی‌بینم. 

انتهای ابتدا. ابتدای انتها. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۱

همه‌ی ما یک ایگوی زخم‌خورده‌ی مریض در خودمان داریم، ما بار دردناکِ این موجود مریض را همه‌ی عمر حمل می‌کنیم، با این خیال که خود واقعیِ ما همین است؛ همین صلیبی که بر دوش داریم، همین رنج. ما حاضر نیستیم از رنج‌هایمان دست بکشیم چون ترس آن را داریم که اگر بارِ رنج‌هامان را زمین بگذاریم، ایگو فرو خواهد ریخت و دیوارهای ذهنی‌مان خواهند شکست و دیگر چیزی نخواهد بود که از آن محافظت کنیم. برای همین، هر روز سفت و سفت‌تر از خودِ ذهنی‌مان محافظت می‌کنیم، و مخصوصاً به ادیان و ایسم‌ها و ایدئولوژی‌ها می‌چسبیم که خودمان را با این فرقه‌ها تعریف کنیم، و همه‌ی این‌ها از ترس است، ترس. شاید شکستنِ دیوارِ ترس سخت باشد، اما سخت‌تر از زندگی با صلیبِ سنگینِ رنج نیست. به میزانی که ترس را بشکنیم بیشتر شبیهِ خدا می‌شویم، زیرا خدا بی‌کران است و نمی‌ترسد و بخشنده است و مشت‌هایش برای بخشیدن و رها کردن همواره باز است. بر عکسِ ما آدم‌ها که از ترسِ از دست دادن، مشت‌هایمان را سفت می‌بندیم. 

من نمی‌توانم حتی راهی را که خودم رفته‌ام به کسی توصیه یا پیشنهاد کنم، چون در این جایگاه نیستم، من خدا نیستم، اما بنده‌ی او هستم؛ و انسان تنها در مقامِ بندگی است که به مقامِ خدایی دست می‌یابد؛ و این وضعیتِ پارادوکسیکالِ انسان است. اگر بپذیری که قطره‌ای از دریا بیش نیستی، با تمامِ دریا یکی می‌شوی. 

ای کاش می‌توانستم آنچه در قلبم و در روحم دارم به دوستانم و اطرافیانم و خانواده‌ام انتقال دهم، تا بدانند که واقعاً چقدر دوستشان می‌دارم و چه بهشتِ بزرگی در قلبِ تمامیِ ما انسان‌ها هست که درهای آن را به روی خودمان بسته‌ایم.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

به هر حال، تا امروز که امروز است، اگر یک چیز را به درستی دریافته‌باشم، همانا نسبی بودنِ شناخت است. ما آدمها شناختمان نسبی است و خودمان هم نسبی هستیم، و هرگز به دریافت ثابتی از آنچه که حقیقتاً هستیم نخواهیم رسید، چه رسد به دریافتِ آنچه که جهان بیرون باشد. تنها امرِ مطلقِ واقعی، نسبیتِ محض است. حالا این که من در قلبم به وجودِ خدایی باور دارم یا ندارم، یک مساله‌ی شخصی است، و بیش از این که به شناخت مربوط شود، به این مربوط است که من اساساً دوست دارم دنیا را چطور ببینم، دوست دارم وجود داشتنِ خدا را باور کنم یا وجود نداشتن‌اش را؛ پس اصلاً تمام بحثهای عقیدتی برای اثبات چنین مسائلی بیهوده و گمراه‌کننده‌ است. 

آنچه ما را تبدیل به انسان‌های آزاداندیش می‌کند، و باعث می‌شود پیرو هیچ فرقه‌ی ایدئولوژیکی (اعم از فاشیسم، کمونیسم یا اسلام‌گرایی) نشویم همین است. اصحابِ ایدئولوژی‌ها، با ساده‌دلی و با نیت خیر فکر می‌کنند رازِ جهان را فهمیده‌اند، و حالا وظیفه دارند بر اساسِ رازی که خودشان کشف کرده‌اند برای بقیه‌ی ابناء بشر تعیین تکلیف کنند. در حالی که انسان تکلیف خودش را هم نمی‌تواند بداند، چه رسد به تکلیف بقیه. پس چه بهتر که مثل کودکان ساده باشیم، و ساده زندگی کنیم، و بدانیم که هیچ نمی‌دانیم و قرار هم نیست که بدانیم؛ چرا که وسوسه‌ی دانستن خیلی خودخواهانه و زشت است. اصلاً برای چی انسان باید راز جهان را بداند؟ بداند که چه بشود؟ به کجا برسد؟ مگر آنها که به گمان خودشان دانستند، چه شدند؟  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خودنگاری

روزهای عجیبی است. حسی را با خود حمل می‌کنم که خوشبختی محض است و در عین حال شوم است. خبر از آینده‌ی شوم می‌دهد و در عین حال اطمینان می‌دهد که در این آینده‌ی شوم من خوشبخت خواهم بود. حسی به رنگِ سبز مشئومِ پررنگ. منِ درونِ من کاملاً متحول شده، حتیِ تُنِ صدایی که با آن فکر می‌کنم تُنِ صدای قبلی نیست؛ تُنِ صدای یک ماه پیش هم نیست. انگار در طول یک سال اخیر بارها در حالِ مردن و زنده شدن بوده‌ام، دیگر یادم نمی‌آید چه کسی بودم؛ حتی یادم نمی‌آید چه کسی هستم؛ ایگو محو شده، مسائلِ روانی مربوط به من ناپدید شده‌اند؛ خوشحالی و غم ناپدید شده؛ آرامشی عمیق پدیدار شده، عمیق و ثابت. چیزی که هرگز در گذشته نداشته بودم. موضوعاتِ پارسال به نظر خنده‌دار می‌آیند و تنها سایه‌ی کمرنگی از آنها باقی است. فکر می‌کنم به زمانِ بیشتری نیاز دارم تا این همه تغییر را در خودم باور کنم و حل کنم، و فکر می‌کنم که دیگر هرگز به برداشتِ ثابت و یکنواختی از خودم نخواهم رسید. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

 صبح بلند شدم، رفتم پایین قهوه و صبحانه خوردم، در تمام خیابان‌های اطراف خانه‌ام قدم زدم، برگشتم بالا، نشستم پای اتمام کاری که چند هفته است روی دستم مانده، ظهر ناهار، آخرین بقایای مرغی را خوردم که خودم چند روز پیش پخته‌ بودم، با لوبیا و کمی نانِ تست. بعد دراز کشیدم، کمی کتاب خواندم، نیم ساعتی رفتم توی مدیتیشن و کمی هم چُرت زدم. بلند شدم، دوباره نشستم پای کار کتاب، تمام شد، آخرین تصحیح خودم را فرستادم برای ناشر. ساعت حدود 5 بود، احساس گرفتگی شدیدی می‌کردم (همیشه دمِ غروب این احساس می‌آید)، رفتم یک دوش گرم ربع ساعته گرفتم، کمی قدم زدم و فکر کردم. نشستم پای پیانو. بعد از مدتی حس کردم که حسش نیست. چای بار گذاشتم. نشستم پای سریال توین پیکس، قسمت اولش را دیدم. کم کم حسِ گرفتگی و خفگی ناشی از تنهایی یادم رفت، سکوت میوه داد. دم غروب خیلی وسوسه شده بودم زنگ بزنم به یکی که برویم بیرون. چقدر خوب که نزدم. همچنین خیلی وسوسه شده بودم که گُل بکشم، چقدر خوب که نکشیدم. چقدر خوب است وقتی احساسِ بد را آنقدر تحمل می‌کنیم تا معمولی شود، به جای این که حتماً یک کاری کنیم که از احساسمان فاصله بگیریم. امشب بعد از مدتها رفتم فست فود خوردم، بیکن‌برگرِ ساندویچی پایین خانه‌ام؛ آنقدر چسبید که حد و حدود ندارد، آن هم برای من که ماهی یک بار هم از این آت و آشغال‌ها نمی‌خورم. زندگی من خلاصه شده در تمامِ این کارهای معمولی و خسته‌کننده. هیچ اتفاق خاصی درش نمی‌افتد. هیچ زنی نیست. هیچ دورهمی و پارتی‌ای نیست. همه‌اش سکوت است و سکوت. چقدر خوب است که زندگی آدم ساکت و خسته‌کننده باشد. دیگر منتظر هیچ چیز نیستم.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من به عنوانِ آدمی که گرایشِ سیاسی‌اش راست‌ است، طبیعتاً نه از طرزِ فکر ساعدی خوشم می‌آید، نه شاملو و نه بقیه‌ی هم‌پیاله‌های ایشان. کلاً هم از چپ - و به خصوصِ چپ ایرانی- نفرت دارم و به نظرم این جریان فرقِ زیادی با جمهوری اسلامی ندارد. اما متاسفانه آن سرِ طیف هم - که ازشان به اندازه‌ی چپ‌ها متنفر نیستم- همچین چیزِ به درد بخوری از آب درنیامده‌اند؛ و با رفتارهای لمپن‌واری فرصت‌های خوبی برای خود-برحق-پنداری به چپ‌ها می‌دهند. 

شاشیدن به قبرِ نویسنده‌ای که چهل سال است دار فانی را وداع گفته، با هر طرزِ فکری که دوست داریم یا نداریم، خیلی خیلی کار فُول و عجیب‌غریبی است؛ همانطور که انداختنِ کلِ تقصیر انقلاب بر گردن چند نفر روشنفکر کارِ فُول و عجیبی است، و اصلاً حلاصه کردنِ تمام‌ علت‌های یک رویداد تاریخی در یک چیز یا چند نفر خیلی عجیب است؛ و اصلاً از همه بدتر این که شما هنوز از انقلاب 57 عبور نکرده‌اید، یعنی یک رویدادی را که 45 سال پیش اتفاق افتاده و دیگر هیچ راهی برای تغییرش نیست بخشیده‌اید، یعنی گذشته را نبخشیده‌اید، و تا وقتی گذشته را نبخشی، آینده اتفاق نمی‌افتد. یعنی نهایتِ آمالِ شماها بازگشت به وضعیتی است که قبل از 45 سال پیش داشته‌ایم، که تازه تصویر خیلی دقیق و درستی هم از آن نداریم؛ و گیرم که دورانِ پهلوی بهشت برین بوده باشد، کلاً اندیشه‌ی بازگشت به گذشته خیلی فُول و شکست خورده‌است. 

خلاصه می‌خواهم بگویم، متاسفانه اپوزیسیون ما از دو طیف چپ و راست تشکیل شده که جفت‌شان مرتجع و عقب‌افتاده‌اند (هرچند از اولی خیلی بیشتر متنفرم)، و هیچ‌کدام لیاقتِ نمایندگی اعتراضاتِ داخلی را ندارند؛ چون روحِ اعتراضاتِ واقعی داخل ایران، خیلی خیلی پیشرفته‌تر و آینده‌گراتر از هر دوی این جریان‌های پیر و ازکارافتاده‌است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

میدانستیم

همه می‌دانستیم 

آنچه را که باید بود بدانیم 

پیش از آن که کلامی بر زبان آید 

یا درختی از زمین بروید 

یا چشمه‌ای از سنگ بجشد 

همه چیز را می‌دانستیم 

و دانسته از یاد می‌بردیم 

تا روزِ مرگ 

تا روزِ مبادا. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

عجبا

سخن هرقدر ساده‌تر

دروغ‌تر

و هر قدر دروغ‌تر 

راست‌تر. 

شب هرچه شب‌تر روزتر 

و تو را هر چه دورتر

دوست‌تر خواهم داشت.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سرانجام

سرانجام 

پرده فرو می‌افتد 

و رازهای جهان آشکار خواهد شد

رازهایی که هیچ نبودند 

و سنگی در بغل نداشتند 

و با هیچ زبان سخن نمی‌گفتند؛ 

رازهای من

و رازهای تو.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تبریکات

تبریک می‌گویم، 

دیگر تمام شد؛ 

دیگر مثل هیچ‌کس نیستم؛ 

دیگر خودم شدم: 

همان انسانِ ساده‌ای که بودم؛ 

برهنه، بی‌شکل، بی‌زبان، 

توده‌ی گوشتِ در آستان انفجار، 

حرمتِ عریانی، مراقبه، بی‌افکار، 

ساختمانِ آماده‌ی ترکیدن

درختِ آماده‌ی میوه دادن 

زمینِ خشک

چشمه 

دریاچه‌ی نمک 

و هر راهی

که از هر جایی

به هر جایی می‌رسد. 

دیگر خودم شدم؛ 

همان که هیچ شکلی نیست 

و هرگز به هیچ شکل 

درنخواهد آمد. 

  • س.ن