گاه گویی
خورشید از زمینِ خُشک
چنان میروید
که آب از چشمه وُ
سنگ از شورهزار.
چنین است روییدن.
2
در ابتدای راه نشستهام
و به انتها مینگرم
ابتدا در تاریکی است
انتها در تاریکی
و نخِ باریکی از نور
در میان.
3
ای خلیجِ کوچکِ فارس
آیا تو نیز، در من چنان مینگری
که من در تو:
بزرگ، تنها و رنجور.
4
رنجهای ما
قلبهای ماست
و قلبهای ما
رنجهای ما را
میرویاند؛
مثلِ گُل آفتابگردان
در مزرعهی گِلآلود
زیرِ نورِ روز.
5
تمامیت را
در ناتمامی جُستن
و هر روز
اندیشهی فردا کردن
و دیوارها را
در محیط حل کردن
و از آبِ دریا نوشیدن و
هرگز سیراب نشدن
تا ناتمامی
تا تمامیتِ ناتمام.
6
امروز
خیابانهای شیراز
نامِ دیگری داشتند؛
زیرا من در آنها قدم گذاشتم
زیرا من آنها را دیدم
زیرا که من آنها را بودم.
7
پیرمردِ آبمیوهفروش
با دستگاهِ کوچکِ آبمیوهگیریاش
با میوههای تازهاش و پیراهنِ مندرساش
با پیراهنِ سفیدِ کهنهاش و کاشیهای سفید مغازهاش
که یادگارِ بیمارستان بود.
پیرمردِ آبمیوهفروش،
خیره در خیابان، خیره در ماشینها
خیره در هرآنچه میگذشت.
8
خدایا
مرا به مقامِ خیرگی برسان
تا از دیدن رهایی یابم.
9
کلماتِ من
پراکندهاند؛
زیرا که من
پراکنده زیستهام
و آوازهایم را
بر سنگهای پراکنده خواندهام
و در شهرهای پراکنده
کوچ کردهام
و زنانی را که پراکنده بودهاند
دوست داشتهام
و روزی پراکنده خواهم مُرد
در جایی
که هرگز، کَس آنجا را
نخواهد شناخت.
10
ای سنگهای روحانی
ای عقیقهای فروافتاده از مریخ
ای درختهای یخ زده
و ای پاییزِ غمناکِ خیابانهای شیراز؛
اینک تمامِ شما را به خویش فرا میخوانم
ای تمامِ غمهای زندگیام
و ای بخشودگیهای ناتمام.
- ۰۴/۰۸/۱۱