سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

وقتی پدرانمان از گذشته‌ی خودشان حرف می‌زدند، اینطور احساس می‌شد که گویی گذشته‌ی آنها زمانی خیلی خیلی دور بوده؛ زمان تلویزیون‌های جعبه‌ای سیاه و سفید، زمان شاه مرحوم، زمانی که گوگوش و ویگن در کاباره‌های تهران می‌خواندند. واقعاً هم از آن زمان خیلی گذشته بود. 

اما الان، من با سی و دو سال سن وقتی از گذشته‌ی خودم حرف می‌زنم، منظورم زمان خیلی دوری نیست؛ ولی جزئیاتی که توصیف می‌کنم جوری است که انگار دارم خاطره‌ی چهل سال پیش را می‌گویم. مثلاً من زمانی را به یاد می‌آورم که کارت عابر بانک نداشتم و صبح دستی از خانه پنج‌هزار تومان پول برمی‌داشتم و همین مبلغ کفایت تمام روزم را می‌کرد و دست آخر هم با اتوبوس شهری (خط 155) برمی‌گشتم. من زمانی را به یاد می‌آورم که اینترنت کارتی بود و باید تلفن را از برق می‌کشیدیم و اینترنت بعد از کلی قژقژ و سر و صدا متصل می‌شد. من یادم هست که مادرم برای این که با برادرش که آمریکا بود حرف بزند باید کارت تلفن می‌خرید.

دیگر چی یادم هست؟ خیلی چیزها. کارتون فوتبالیست‌ها، زمستان‌های خیلی سرد تهران که برف تا زانو می‌آمد، مینی‌بوس‌هایی که در سطح شهر به عنوان وسیله‌ی نقلیه‌ی عمومی می‌چرخیدند (الان مدتهاست دیگر ندیده‌ام مینی‌بوس همچین کارکردی داشته‌باشد)، خیابان‌هایی که پر از پیکان و پژو 504 و بعضاً فولکس و ژیان بود. من حتی دورانی را یادم هست که پراید ماشین لاکچری محسوب می‌شد و دایی‌کریمم که خیلی پولدار بود پراید هاچبک داشت. نوشابه‌ی شیشه‌ای را یادم هست که پدرم از دکه می‌خرید و همانجا می‌خورد و شیشه‌ی خالی‌اش را برمی‌گرداند. حالا اینها که هیچی، اینها بیشترش مال بیست سال پیش یا عقب‌تر بود. من حتی خاطراتی از همین ده سال پیش دارم، یعنی زمانی که دانشجو بودم، که وقتی تعریفشان می‌کنم انگار یک پیرمرد نشسته دارد خاطرات جوانی‌اش را می‌گوید. 

مثلاً ابهتی که اساتید موسیقی داشتند، مخصوصاً آنهایی که درس‌خوانده‌ی خارج بودند قابل مقایسه با الان نبود. آن موقع وقتی می‌گفتیم فلان موزیسین «خارج رفته» است یعنی به دانشی دسترسی داشت که تو خوابش را هم نمی‌توانستی ببینی و فقط باید بود جلو آن آدم سر تعظیم خم کنی. 

الان تا دلت بخواهد آدم خارج رفته‌ی معمولی داریم و بچه‌های موسیقی هم که فرت و فرت اپلای می‌کنند و از ایران می‌روند و آنجا هم هیچ گهی نمی‌شوند (اصلاً برای همین بود که من تصمیم گرفتم بمانم). 

بگذار باز برگردم به ده سال پیش. قیمت‌ها، وای قیمت‌ها. یادم هست که یک بار با بچه‌ها رفته‌بودیم رستوران بی‌بی (روبروی دانشگاه آزاد کرج)، من آن شب خیلی خوشحال بودم چون تازه با سوزان دوست شده‌بودم و فکر می‌کردم دوست‌دختر ایده‌آلم را پیدا کرده‌ام، از فرط خوشحالی چلو ماهیچه با گردن سفارش داده باشم، بی آن که نگاه به قیمت‌ها کنم. بعد که فهمیدم چهل و پنج هزار تومان توی خرج افتاده‌ام رنگ از رخسارم پرید. یعنی چهل و پنج هزار تومان اینقدر پول بود. یا مثلاً یادم هست، حقوق ماهیانه‌ی من از آموزشگاه دماوند دو میلیون بود (تازه اواخرش که دو روز می‌رفتم و کارم حسابی گرفته‌بود شده‌بود دو میلیون). بعد سر برج که می‌شد از خوشحالی حقوق گرفتن می‌رفتم  کبابی گلپایگانی که دقیقاً سر کوچه‌ام بود (روبروی زندان) و یک پرس چلو کوبیده سفارش می‌دادم که می‌شد بیست هزار تومان. بگذار خوب فکر کنم، بقیه‌ی چیزها چه قیمتی بود؟ وقتی تازه سیگاری شده‌بودم وینستون لایت را می‌خریدم پاکتی سه‌هزار تومان، الان فکر کنم نخی پنج هزار تومان باشد. بهمن کوچک که دیگر هیچی، پاکتی دو هزار تومان بود ولی بوی گه سگ می‌داد. اکثریت دانشجوهای دانشگاه هنر بهمن کوچک می‌کشیدند، مخصوصاً توی سلف دانشگاه که اتفاقاً سیگار کشیدن ممنوع هم بود ولی هیچکس به تخمش نمی‌گرفت. یک ویژگی‌ای که دانشگاه ما داشت، این بود که همان سال 94-95، یعنی حدوداً شش سال قبل از زن-زندگی-آزادی حسابش از همه‌ی مملکت جدا بود و قوانین سرکوب‌کننده آنجا کارگر نمی‌افتاد، سلف مختلط داشتیم وقتی سلف مختلط اصلاً مُد نبود (بعدها خواهیم خندید که سقف آرزوهایمان مختلط بودن سلف دانشگاه بود). 

برگردم به قبل، دیگر چی یادم هست؟ خیلی چیزها. اجاره خانه‌ی من در کرج برجی دویست هزار تومان بود که اواخر (حدود 99) به برجی هشتصد هزار تومان رسیده ‌بود. من دورانِ «نبودن اینستاگرام» را خیلی خوب به یاد دارم. واقعاً چه شانسی داشتم که از نسلی بودم که نبودنِ شبکه‌های اجتماعی را تجربه کردم؛ وگرنه از تجربه‌ی خواندن کتاب و دیدن فیلم و شنیدن موزیک خوب محروم می‌شدم.

ما دهه‌ی هفتادی‌ها در نقطه‌ی جالبی از تاریخ ایستاده‌ایم، جایی که هر دو شکل زندگی را تجربه کردیم، سرکوب را تجربه کردیم، تلاش برای آزادی را تجربه کردیم، نبودن تکنولوژی را تجربه کردیم، بودنش را هم چشیدیم و در دوران جوانی ما تغییرات خیلی سریع و کنترل‌نشده اتفاق افتاد. یعنی انگار تاریخ را روی دور تند دیدیم، اینقدر که اتفاقات عجیب و غریب افتاد. 88 را دیدیم، 96 را دیدیم، 98 را دیدیم، کرونا را دیدیم، 1401 را دیدیم، جنگ را دیدیم. کاری ندارم که این اتفاقات هیچ کدامشان جالب به نظر نمی‌آیند، ولی خیلی سعادت می‌خواهد که آدم زیستی را تجربه کند که این همه چیز ببیند، یعنی این همه زنده بودن و دیدن خیلی موهبت است، این همه احساس کردن و بودن، بودن و بودن.  

  • ۰۴/۰۹/۱۰
  • س.ن

نظرات (۱)

حالا مسئله این است بودن یا نبودن؟

پاسخ:
بودن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی