سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۳۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

نوشتن در کافه

دیگر خاک دانه‌های زمان را به خود نمی‌پذیرد، چرا که سرعت جت‌ها از بال پرندگان افزون است. در این دنیا که من زندگی می‌کنم، هر چیز دنباله‌ای دارد؛ حتی دود، حتی ساعت، حتی صدا، و چوب که قهوه‌ای است. من در جهان خشکی زندگی می‌کنم، که صحراهایش مار دارد و مارهایش چادرنشین اعرابی‌اند. و صحرا چاه هم دارد و چاه‌ها آب را به بیرون پرتاب می‌کنند. 

دیگر نمی‌دانم چگونه بمیرم، وقتی قرار نیست خاک بذری به خود بپذیرد؛ آیا دریا آنچنان که زیست می‌بخشد، زیست کوچک ما را به خود خواهد پذیرفت؟ 

حالا در حیاط کوچک کافه، دنباله‌ی درختی سرخ؛ تا صندلی چوبی کش می‌آید؛ و قلب آدمی را در خود می‌فشرد. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روزانه 9

بعد از افتضاح دیشب صبحی همه پاشدیم. من نگران بودم که بین کیارش و ارشیا چه می‌شود. دیدم بعد چند دقیقه با هم گفتند و خندیدند. رفتیم صبحانه زدیم کافه هدایت. من برگشتم خانه چون دوازده و نیم شاگرد دارم - که هنوز نیامده- بچه‌ها امشب دعوتند خانه‌ی آرش. دارند پلن برگشتنشان را ردیف می‌کنند، من هم کم کم به روال عادی زندگی برگردم که اوضاع خیلی قاراشمیش است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۹

یک هفته است که مهمان دارم. روز اول دوم خوب بود، بعد هی بد و بدتر شد. از روز اول سفر اینها فهمیدم که یک چیزی نحس است. نحوست دارد. اصلا این همه عرق خوری (هی هر شب هر شب) چه مبنایی داشت؟ 

امروز تا شب آموزشگاه بودم. شب برگشتم خانه، بچه‌ها بودند. مست و پاره. ارشیا حالش خراب بود، خیلی خراب، می‌خواست خودش را بکشد، چاقو داده بود دست متین التماس می‌کرد که "منو بکش". در یک صحنه‌ی دراماتیک نزدیک بود خودش را از پنجره‌ی هال پرت کند پایین که بچه‌ها گرفتندش. بعد فهمیدم که کیارش هم حالش خراب است. مثل اسب خسته نفس نفس می‌زد. سویچ ماشین را برداشت رفت پایین در حالی که با این وضعش رانندگی عین خودکشی بود. بچه‌ها رفتند پایین جمعش کردند. این وسط من استرس همسایه‌ها را هم داشتم که این‌ها هی با داد و بیداد توی راه پله‌ها رفت و آمد می‌کردند و ... بعد مهسان که کله‌ی ارشیا را نوازش می‌کرد یک جایی دیگر خسته شد و زد زیر گریه. علی رفت مهسان را برساند خانه. بقیه برگشتند بالا. حالا کل حال خرابی اینها سر چی بود؟ این که دیشب کیارش با مهسان (که سکس پارتنر ارشیاست) توی آشپزخانه‌ی من سکس کرده‌بودند، کیارش و ارشیا زده‌بودند به تیپ و تاق هم، ارشیا داد می‌زد "همه‌تون مزدورید" و غیره و غیره. به هزار بدبختی وضع آرام شد، حالا خر و پف کیارش از توی هال می‌آید و ارشیا آن‌سوتر خوابیده و متین و پارسا یواش حرف می‌زنند. فردا همه‌شان برمی‌گردند تهران و من دیگر هرگز این جماعت را دعوت نخواهم کرد. همه نحس، همه فاکدآپ، همه دیوانه. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مست نوشت

روزی از این زمین خواهم رفت

و خاطرات درد را مثل کوله‌پشتی به افق پرت خواهم کرد.

دیگر نمی‌خواهم مست نباشم

دیگر توان هشیاری ندارم.

دیگر توان بودن ندارم، ندارم...

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نمی‌فهمم

در ارتفاعات 

لب می‌گشودم 

کلمه‌ها شراب بودند 

ای خدا، اگر که ساقی بودی

شراب را از ارتفاع، یا از زمین 

در تنگ دهان ما می‌ریختی؟

من که چیزی نداشتم

چرا دستان خالی‌ام را

نادیده انگاشتی

تا از تهی بودن‌ام 

شرمسار باشم؟ 

ماهیان را دوست داشتم

در عمق آب لب می‌گشودند 

به گفتن چیزی که صدا نداشت.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شب بود

شب بود. در زیر هسته‌ی مغموم، یک بلوط تازه خاک را می‌فشرد، تا برون کند سر و در آسمان به یاد آینده‌ای که نیست بسراید. همواره خوانده‌ام که راهی نیست. همواره دانسته‌ام که راهی هست. راه‌های هست و نیست، درهای پس و پیش‌اند، و باد از هر در بیاید از آن یکی پیشتر رفته‌است. شب بود، من انسان بودم و بره‌های کوچک را از ارتفاع می‌دیدم که با رودخانه‌ها و مراتع یکی شده همواره می‌چرند. 

از آدمیان گسستم. از دردهایم گسستم در اطراف پراکنده شدم.

دیگر چیزی از آن من نیست. دیگر چیزی از من نیست.

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اینک تو

اینک در پیشگاه باد به نیایش ایستاده‌ام، آنجا که فاصله از نفس می‌افتد، و مارماهی در زیر نور می‌رقصد. اعتراف می‌کنم که دستانم خالی است، و جز با دستان خالی نمی‌توان به نیایش ایستاد. سرمایه‌ای جز بیچارگی ندارم، آن را نیز تقدیم تو می‌کنم تا دیگر به بیچارگی‌ام نبالم. دست مرا بگیر. دست مرا بگیر که تنها همین دست را دارم، دست خالی در نور. با رگه‌های تاریکی. و رگه‌های انتظار‌. و رگه‌های ایستادگی. اینک در پیشگاه تو به نیایش ایستاده‌ام، با شرافتی که هرگز به خطر نمی‌افتد، و همچون پرچم کشوری مغروق در من استوار ایستاده. غرق در توام و دستانم خالی است. دستان خالی مرا بگیر، نگذار که از خالی خالی‌تر شوم ای معبد نورانی. اینک در پیشگاه مرگ به نیایش ایستاده‌ام مرا به زاویه‌ی تاریکت بپذیر.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

صبح نوشت

دو روز است که با بچه‌هام. پریشب خانه‌ی من. دیشب خانه‌ی علی. دو شبش هم تا خرخره مست که دیشب گل هم بهش اضافه شد و کله‌پا شدم. آخرین تصویری که از دیشب یادم هست، روی کاناپه‌ی علی دراز کشیدم، هایده داشت پخش می‌شد "دل دیوونه ای دل" می‌خواند، بچه‌ها در حال ترقص بودند، من دیگر انرژی‌ام تمام شده‌بود و توی خلسه بودم و در این حین تمام لاین‌های موزیک را (از آن گیتار باس ملوسش تا تمام فاکینگ بقیه‌ی لاین‌ها) به صورت فول‌استریو توی ذهنم می‌شنیدم، و خیلی برایم تحسین‌برانگیز بود کار صادق نوجوکی، یعنی لذتی که می‌بردم هیچ کم از یک موزیک کلاسیک خوب نداشت. اما واقعا خسته بودم و حال روحی‌ام هم خوب نبود و یاسی و مهسان هم هی سر پارسا و متین کرم می‌ریختند و دیگر نمی‌دانم چطور خوابم برد، تا این که الان که شش صبح است روی کاناپه‌ی علی از خواب بیدار شدم، زیر نور آباژور نارنجی و در حالتی که پای چپم توی جوراب خواب رفته‌بود و دیدم بچه‌ها هم هر کدام یک گوشه ولو شده‌اند؛ خلاصه این که زیاده‌روی کردم این دو روز و احتمالا فردا (یا به عبارتی امروز) هم شاگرد کنسل کنم؛ اما احتیاج دارم چند ساعتی خانه باشم و چیل کنم و با خودم باشم. شانش من همین الان هم (در وسط نوشتن این یادداشت) علی از خواب پاشده و نشسته در گوش من چرت و پرت وزوز می‌کند. 

این را می‌فهمم که به عنوان یک درونگرای متاسفانه واقعی احتیاج دارم فاصله بگیرم بعد از دو روز و با خودم باشم، وگرنه از فکر منفجر می‌شوم. حال روحی‌ام خیلی خراب است و نمی‌دانم از دست خودم و ذهن سختگیرم کجا باید فرار کنم، یا چکار کنم که ذهنم چند ساعت فقط خفه‌خون بگیرد. هم تنهام هم از بقیه خسته‌ام.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اتود

می‌خندم می‌میرم می‌خوانم 

پرواز می‌کنم 

و جنازه‌ای بزرگ 

در قبری کوچک 

راهی دریا شد 

شن شد

ساحل شد 

عبور شد 

عمارت چوبی را 

به اسب کوچک بخشید 

هنوز فرم ناقص بود

پس تکرار کرد: 

می‌خوانم می‌خندم می‌گریم

و جنازه‌ی اسبی بزرگ در دریا

پل فرشتگان شد

سید خندان شد وُ

خندید؛

اما هنوز هیچ کس

بر جنازه‌ی ما

در خاورمیانه نمی‌‌گریست

هنوز فرم ناقص بود:

خندیدم، گریستم، رفتم، خواندم،

مُردم، مُردم... 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روزانه ۸

حالم بعد از روزها خوب است و آفتاب کمی می‌تابد. امروز شاگرد دارم تا ۹ شب. امشب متین اینها می‌رسند از تهران، و بعدش خراب‌بازی تا جمعه. دیشب هم با اکیپ خودمان بیرون بودیم، کافه فردوسی. این روزها موسیقی‌ام نمی‌آید، کار زاینده‌ای نمی‌توانم بکنم و در عوض توان بالایی برای باطل کردن وقت دارم. اشکال ندارد، این هم می‌گذرد، وقتی عاقبت کار نیستی است. 

  • س.ن