موراکامی را شروع کردم: «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم». فعلاً چند صفحهای را خواندهام. بد نیست، جالب است، اما تمایلم به داستان کوتاههای چخوف که آن طرفِ میز گذاشتهام بیشتر است. چیزی که در موراکامی (و خیلی شُعرا و نویسندههای جدیدتر) دلم را میزند این است که همهاش از خودشان مینویسند. هنرمندهای مُدرن خیلی شخصی هستند و خیلی هم به این شخصی بودن افتخار میکنند و میبالند. اما مثلاً فردوسی را که میخوانی دغدغهاش خودش نیست؛ در کل شاهنامه مجموعاً موارد خیلی کمی است که فردوسی راجع به خودش گفته (مثلاً اولِ داستان بیژن و منیژه یا آخر کتاب، یا در مقدمهی کتاب). البته که نویسندهی کلاسیک هم از خودش میگوید، او هم شخصی است، اما خودش را از خلالِ جهان میبیند، و نه جهان را از خلالِ خودش؛ یک دنیا فاصله است بینِ این دو جور زیستن. من طرزِ فکری را دوست دارم که در آن جهان، بر من ارجحیت داشته باشد و از بیرون به درون برسم و اصلاً مرزی بین بیرون و درون نباشد.
در ادبیاتِ کلاسیک (چه فارسی و چه غیرفارسی) این بیمرزی و گستردگی وجود دارد. در ادبیات فارسی، شعرِ سبکِ [اصطلاحاً] خراسانی، یعنی اشعار رودکی، فرخی، فردوسی و ... برونگرایانهتر است و به گمان من اصیلتر؛ چون این شُعرا خودشان را آنقدر مهم نمیپندارند که حرفی از درونشان بزنند؛ و بنابراین پیوند ارگانیکی با طبیعت دارند. مثلاً به ابیات آغازین این قصیدهی فرخی توجه کنید:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبّذا باد شمال و خرّما بوی بهار
شاعر، عاشقانه و خالصانه وصفِ طبیعت را میگوید و از بیرون ایدهای را سوار بر طبیعت نمیکند. شعر فارسی از سنایی به بعد مجموعاً درونگرایانه میشود، که البته عظمتِ خودش را دارد. در میانِ شعرای این دوره، به نظر من سعدی از بقیه برونگراتر و زمینیتر است، اما سخنِ زمینیِ سعدی هم از نوع اخلاقی-عرفانی است و به گمان من ته مزهای تلخ و آزاردهنده دارد؛ و فرسنگها فاصله دارد با مواجههی پدیدارشناسانه و بیقضاوتی که فرخی و منوچهری با جهان داشتند.
- ۰۴/۰۸/۱۱