سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

من بینِ موجودیتی که واقعآً هستم و موجودیتِ اجتماعی‌ام دچار تناقض‌ام. این شکاف روز به روز عمیق‌تر می‌شود؛ چون آگاهیِ من رشد می‌کند و متوجه رفتارهای کوچکِ اطرافیانم می‌شوم. منظورم از این حرف خودبزرگ‌بینی نیست چون خودم هم از جنس آنها هستم و ای بسا همین رفتارها را داشته‌باشم. اگر رفتارهای کوچک آنها آزارم می‌دهم به این خاطر است که حتماً این رفتارها را در خودم هم می‌بینم. 

خدایا زندگی کردن در شهر خیلی سخت است. به من قدرت بده که بینِ این همه انرژی متضاد و نیروی نامتوازن و ناهموار و دره‌های سخت و ناهمگون راهِ خودم را پیدا کنم و با قلبِ خودم یکی باشم. زندگی کردن در میانِ دیگران، اگر بخواهی خودت باشی خیلی سخت است؛ و این تقصیر دیگران هم نیست؛ ذاتِ جمع چنین اقتضا می‌کند. 

گاهی انتخاب کردن بینِ روابط دوستی‌ام و بین آدمی که واقعاً هستم خیلی سخت می‌شود. گاهی برای نگه داشتنِ این تعادل خیلی به زحمت می‌افتم. باید یاد بگیرم که رها کنم و بگذارم آدمها هر وقت دلشان خواست بیایند، هر وقت دلشان خواست بروند؛ دست از تلاش کردن برای نگه داشتنشان بردارم. باید یاد بگیرم که نگران نباشم. نه نگرانِ پول، نه نگران شغل، نه نگرانِ آینده، نه نگران رابطه. باید یاد بگیرم که خوب باشم. خوب بودن به همین سادگی است. خوب بودن یعنی حسِ خوب داشتن. و بعد خود به خود این حس خوب را به بقیه هم منتقل کردن. 

خدایا گاهی خشم و شهوت و نفرت و بغض گلویم را می‌گیرد، گاهی از تجمع این احساسات خیلی اذیت می‌شوم. الان که این سطور را می‌نویسم در حالِ خوبی هستم که می‌نویسم، ذهنم باز و قلبم آرام شده؛ و می‌توانم انباشته‌های ذهنی‌ام را روی کاغذ بیاورم. احساس می‌کنم این محیطی که در آن زندگی می‌کنم، آدمهایی که با آنها کار می‌کنم و معاشرت می‌کنم، اطرافیان، شهر، خیابان، خیلی انرژی منفی دارند. از صبح که پایم را از خانه بیرون می‌گذارم در معرض این انرژی منفی‌ام تا شب که دوباره برگردم. برای همین مدام باید پاکسازی کنم. 

یا باید یاد بگیرم که با این انرژی منفیِ شهر بسازم و حال خودم را خوب نگه دارم، یا باید یک روز همه‌ی داشته‌ها و نداشته‌هایم را اینجا ول کنم و بزنم به کوه و جنگل؛ از این دو حالت خارج نیست. 

خدایا این مدت اخیر خیلی سختی کشیده‌ام، سختی‌هایی که در زیرِ پوستم بوده و روحم را سنگین کرده؛ فکر می‌کنم که بخاطر این سختی‌ها شایسته‌ی رحمت و بخشایش تو باشم. اگر جایی با شهوت، نفرت، بغض، ناراحتی و سنگینی به آدمها نگاه کرده‌ام از تو طلبِ عفو می‌کنم؛ مرا به طبیعتِ خودت برگردان و با طبیعتِ خودت یگانه کن و با درخت‌ها و جنگل‌ها و کوه‌ها و دریاها و سیاره‌هایی که از مدار دید من خارج‌اند مرا یگانه کن، منِ گناهکار را ببخشا و با نور خودت تاریکی وجود مرا پاک کن.  

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من می‌دانم که از روی شهوت نگاه کردن به آدمها اشتباه است. من می‌دانم که از روی قصد و غرض نگاه کردن به آدمها اشتباه است. اما وقتی پایم را از خانه بیرون می‌گذارم، وقتی پایم را توی جامعه‌ی لعنتی می‌گذارم از جنسِ خودشان می‌شوم؛ در حالی که ته قلبم می‌دانم از جنسِ آنها نیستم. من خیلی جاها ناخودآگاه جوری رفتار می‌کنم که خوشایند بقیه باشد و نه خوشایند خودم و قلبِ خودم. اما حداقل به این درک رسیده‌ام که این را بدانم، و تلاش می‌کنم، قول می‌دهم هر روز تلاش کنم، که پایم را از این ورطه‌ی ناخوشایند بیرون بکشم. درست است انسانم و اشتباه می‌کنم، اما تلاش خودم را خواهم کرد، که هر روز به قلب خودم نزدیکتر شوم و با خودم روراست‌تر باشم و دیگر به خودم دروغ نگویم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من می‌دانم که غیبت کردن چقدر بد است، می‌دانم یعنی این که عمیقاً حسش می‌کنم، نه بخاطر این که اخلاق گفته این کار بد است. حتی در ذهنم، وقتی دارم کسی را قضاوت می‌کنم می‌دانم که دارم سنگینی گناهانِ آن آدم را از دوشش برمی‌دارم و بر دوش خودم می‌گذارم. همه‌ی اینها را منِ نادان می‌دانم، اما باز، وقتی پیش یکی، مخصوصاً اگر رفیقِ صمیمی باشد، می‌نشینیم هیچ بحثی خوشمزه‌‍‌تر و خوش‌گوشت‌تر از بد گفتن پشتِ این و آن پیدا نمی‌کنیم. این چه اخلاقی است خدایا؟ من واقعاً از این اخلاقم خجالت می‌کشم و امشب، در محضرِ خودت قول می‌دهم، قسم می‌خورم که نه دیگر پیشِ کسی، نه حتی در سکوتِ ذهنم، راجع به آدمها حرف نزنم. به من چه که آدمها دارند چه غلطی می‌کنند؟ بگذار هر غلطی می‌کنند برای خودشان باشد.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مسیر آگاهی

اصلِ انسان آگاهی است. آگاهیِ بی‌جا و بی‌زمان. آگاهی‌ای که متناظر بر خودش است. اما آن آگاهی که ما به طور روزمره تجربه می‌کنیم همواره «آگاهی از چیزی» است و نه «آگاهی از آگاهی». آگاهی می‌خواهد خودش را از قیدِ چیزها رها کند، می‌خواهد به مطلقیت برسد؛ اما چون راهش را بلد نیست تبدیل به آگاهی از چیزها می‌شود. گاهی برای لحظاتی، راهِ رهایی را می‌آموزد، آنگاه سعی می‌کند آن راه را مثلِ یک کلید پیش خودش نگه دارد؛ و چون اینجا باز هم پای «نگه داشتن» وسط می‌آید، باز آگاهی محدود و اسیر می‌شود. آگاهی برای مطلق شدن، باید دست از مطلق‌گرایی بردارد. برای یکی شدن با کُل، باید دست از میل به کُل بودن بردارد؛ باید به جزء اکتفا کند. برای شنیدنِ کلِ خطوطِ یک موسیقی پُلی‌فونیک (به فرض اثری از باخ) باید به شنیدنِ درستِ یک خط اکتفا کنیم، برای دریافتِ کُلِ زمان‌های گذشته و آینده، باید به فهمِ یک لحظه مکتفی باشیم. برای دیدنِ کلِ کشورها، باید اول یک تکه از خاکِ همین کشور خودمان ایران را دریابیم. تمامیت طلبیِ ذهن ما را کوچک می‌کند؛ تمامیت‌خواهی ما را برآن می‌دارد که مشت‌هایمان را بسته نگه داریم؛ و از دریافتِ تمامیتِ آگاهی محروم بمانیم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آخرین سپاس امروز

خداوندا سپاسگزارم که به من خشم و ویرانگری آموختی. اکنون که دست‌هایم تهی است؛ این خشمِ خالی را در مشت می‌فشارم و مثل میوه‌های تکه تکه شده من نیز منفجر می‌شوم و تکه‌های منفجر شده‌ام هزار رنگ می‌شوند و آسمان را خون‌باران می‌کنند. خداوندا سپاسگزارم که مرا از خون و آتش آفریدی. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

زندگی دروغ

این زندگی که ما می‌کنیم دروغ است؛ مثلِ سکس با یک عروسک جلو دوربین. اول از همه این که توی بیمارستان به دنیا می‌آییم، بعد ما را به چاردیواری می‌آورند، بعد دروغ گفتن را مرحله مرحله به صورت سیستماتیک می‌آموزیم؛ اول دروغ به خودمان، بعد به بقیه. بعد این که این زندگی که ما می‌کنیم درش هیچ مواجهه‌ای با مرگ نیست، همه چیز به طرز خطرناکی ایمن است، نه از کوهی بالا می‌رویم، نه از ارتفاعی می‌افتیم، نه بیابانی می‌بینیم، نه دریایی. عشق‌هایمان پشتِ میز کافه اتفاق می‌افتد، همه‌اش رمانتیک و حال به هم زن است، رقت‌انگیز است، بدن‌مان را احساس نمی‌کنیم، هیچ چیز را احساس نمی‌کنیم، تا لحظه‌ی مرگ هم بودن را احساس نمی‌کنیم، آخرش هم که در بیمارستان می‌میریم. آنقدر مرگ را از ما دور کرده‌اند که یادمان رفته مرگ چه شکلی داشت. 

زندگی بی حضور مرگ خیلی مسخره است؛ خیلی دروغ است؛ حالم از همه‌تان به هم می‌خورد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من من نیستم

من یک عادتی از قدیم داشتم که هنوز هم دارم. من خاطراتم را در دفترچه‌های پاپکوی کوچک یادداشت می‌کردم. از سالهای دبیرستان تا دانشجویی‌ام، تا سالهای تهران و غیره و ذلک، چندین عدد از این دفترچه‌ها در رنگ‌های مختلف باقی مانده. خیلی از این دفتر یادداشت‌ها را من گم کرده‌ام؛ یا این که تعمداً در خانه‌ی پدری‌ام جا گذاشتم و با خودم اینجا نیاوردم؛ چون خاطراتی که در آنها ثبت کرده‌ام گاهی آنقدر تلخ است و زخم‌هایم را زنده می‌کند که ترجیح می‌دهم با خودم حملشان نکنم. اما دیشب که رفته بودم پیش مامان و بابا، به طور اتفاقی دو تا از این دفترچه‌ها را پیدا کردم و تصمیم گرفتم که برای آشتی با گذشته هم که شده آنها را باز کنم و بخوانم. یکی‌شان مربوط به سال 89 بود، یعنی پیش دانشگاهی، و آن دیگری مربوط به 95، یعنی اولین سالی که دانشجوی فوق‌لیسانس بودم. کاری ندارم که در این دفترچه‌ها چه چیزی نوشته‌بود؛ شرح یک سری خواسته‌ها و آرزوها و شکست‌های عشقی و تمناهای قلبِ یک نوجوان و جوان. اما چیزی که در این یادداشت‌ها توجهم را جلب کرد، نوعی خودمرکزپنداری بود. در تمامِ سالهای پانزده تا سی‌سال، شاید مثلِ همه‌ی آدمها، من تصوراتی درباره‌ی خودم داشتم، آرزوهایی داشتم که می‌خواستم برآورده شوند و برای برآورده شدن‌شان به سهم خودم کارهایی کرده‌بودم. در روایتِ زندگی‌ام، من مرکز بودم و دنیا دورِ من می‌چرخید؛ من قرار بود خفن‌ترین آهنگسازِ ایران شوم، من قرار بود بهترین روابط ممکن را تجربه کنم، من قرار بود فلان و بهمان شوم. 

اما از یک سال پیش به این طرف، دقیقاً از 13 فروردین پارسال، دارد اتفاقاتی می‌افتد که دنیا مدام به من یادآوری می‌کند که من، من نیستم. من چیز دیگری هستم، همان چیزی که همه‌ی آدم‌ها هستند، من همه‌ی آدم‌ها هستم، من همه‌ی زندگی‌ها هستم، و فعلاً، در این زندگی که فعلاً می‌شناسم، در اسم و فامیل و جسدِ سروش ظاهر شده‌ام. من الان محکومم که دنیا را از زاویه‌‌ی دید سروش ببینم، و با ذهنِ سروش فکر کنم و در جسم سروش راه بروم؛ اما من سروش نیستم؛ من خدا هستم؛ من همه هستم؛ آن معتادی هم که وقتی از در می‌روم بیرون می‌بینم یک گوشه افتاده و دارد تزریق می‌کند، و به حالش رقت می‌آورم، آن هم من هستم: منی که در لباسِ معتاد ظاهر شده. من حق ندارم کسی را تحقیر کنم، حق ندارم پشتِ سر کسی حرف بزنم، چون همه‌ی آنها منم. همه‌ی آنها هم که تحسین‌شان می‌کنم خودِ منم. من مرکز نیستم، من کلِ دایره‌ام، کلِ جهانم، و باید متوجه باشم که اگرچه فعلاً در لباسِ سروش حرف می‌زنم، این فقط یک لباس است و ناگزیر روزی آن را خواهم کند و عریان خواهم شد، و هیچ خواهم شد، و کدام لباسی باشکوه‌تر از عریانی است؟ 

ز پیراهن برون آ، بی شکوهی نیست عریانی 

جنون کن تا حبابی را لباس بحر پوشانی  

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

واقعیت این است که ما در جهان هستی خیلی کوچک و حقیریم؛ و افکار و آمال و آرزوهای ما خیلی کوچک است. ما دچار خودمرکزپنداری شده‌ایم، و همه چیز را از توی خودمان می‌بینیم، و فکر می‌کنیم این تو چقدر بزرگ است. اما آن بیرون خیلی بزرگ‌تر است؛ و چیزی که ما از تو می‌بینیم، هیچ شباهتی به واقعیتِ جهان بیرون ندارد. ما مثل مورچه‌ها یک روز به دنیا می‌آییم و خیلی زودتر از آنچه می‌پنداریم از دنیا می‌رویم و اصلاً هم معلوم نیست که بعدش چه می‌شود. این وضعیت هیچ راهِ حلی ندارد، اما به ما می‌آموزد که متواضع باشیم و ادعای فهم نکنیم و این دو روز دنیا را چندان جدی نگیریم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از عشق تو

از عشق تو

چیزی جز مرگ

سهم من نبود 

سهمی که تا ابد

شکرگزار آن خواهم بود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مرگ و دیوانگی

مرگ دیوانگی است 

و دیوانگی مرگ است 

از این رو دیوارهای اتاق 

همواره می‌ریزند 

و بهارهای پی‌درپی

ما را به مرگ و دیوانگی فرامی‌خوانند.

  • س.ن