سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

برنارد هرمن

در میان آهنگسازان فیلم، من کلاسیک‌ها را، یعنی آنهایی را که برای سینمای کلاسیک آهنگ ساخته‌اند جورِ خاصی دوست دارم. دو نفر از همه بیشتر: موریس ژار و برنارد هرمن (که البته سبکِ کاری‌شان ربط و شباهتی به هم ندارد). ژار را از نظرِ ارکستراسیون و فضاسازی خیلی دوست دارم، به خصوص در دو شاهکارش، لورنس عربستان و پیام (همان فیلمی که در ایران به نام محمد رسول‌الله معروف است). 

اما برنارد هرمن، از لحاظِ مدرنیسم و سیستم هارمونی اهمیت ویژه‌ای دارد. اولین بار با شمال از شمال غربی عاشقش شدم و فهمیدم که هیچکاک بدون هرمن هرگز هیچکاک نمی‌شد (عجب جمله‌ی ه داری نوشتم). متاسفانه چون ما در ایران زندگی می‌کنیم به هیچ کدام از پارتیتورهای آثار هرمن دسترسی نداریم (در واقع باید از آن سر دنیا بخریم و چون ارزشِ ریال‌مان در حدِ پِهِن است ... ولش کن)؛ امشب در یوتیوب گردی سویتِ سایکو را پیدا کردم، آن هم چی، با پارتیتور. حالا لینکش را اینجا می‌گذارم، اولاً برای خودم، و در ثانی برای مخاطبِ احتمالی این صفحه. 

https://www.youtube.com/watch?v=-5_pmtj7dvc&list=RD-5_pmtj7dvc&start_radio=1

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

باران موسمی

دیشب و امشب باران زد؛ فکر می‌کنم از اثراتِ تغییرات اقلیمی باشد اما مهم نیست؛ جالب و رمانتیک بود، چون ناخوانده بود. امشب کفِ باران رفتم بیرون و توی یک کافه تریا داخلِ پاساژ آناهیتا نشستم، جایی که هیچوقت دلم نمی‌کشید بروم. فروشنده مرد خوش‌اخلاق میان‌سالی بود. چای ماسالا سفارش دادم و خیره شدم به آدم‌هایی که غالباً بدونِ چتر و غافلگیر کفِ خیابان راه می‌رفتند. 

یکی از موضوعاتِ تکرارشونده‌ی افکارم این است که تک تک آدم‌هایی که توی خیابان می‌بینم، به همان اندازه‌ی من «خودشان» برای خودشان مهم است و مرکز دنیاست. یعنی همه فکر می‌کنند خیلی مهم‌اند و اهمیت بقیه‌ی آدم‌ها را کم و بیش در نسبت با خودشان می‌سنجند. من هم همینجور هستم‌ها. مثلاً فکر می‌کنم من خیلی مهمم، خیلی هنرمندم، زندگیِ من خیلی مهم است، در حالی که زندگیِ من پشیزی بیش نیست و همین الان به گوزی بند است، کافی است تندبادی از آسمان بوزد و آپارتمانی را که تویش نشسته‌ام خراب کند؛ پوف! یک ثانیه بعد من دیگر نیستم. همانطوری که مثلاً ما با سوسک‌ها برخورد می‌کنیم، مثلاً یارو سوسکه یک عمر روی خودش حساب کرده، به خیال خودش نان‌آور خانواده بوده، عشقی داشته یا تمنایی (حالا در مقیاسِ سوسکی خودش، نه در مقیاس انسانی)، بعد با یک ضربه‌ی دمپایی من به درک واصل می‌شود. چرا ما آدم‌ها اینقدر خودمان را جدی می‌گیریم و فکر می‌کنیم از آن حشره‌ی بیچاره خیلی مهم‌تریم؟ مگر مقیاس‌های بزرگتر عالم هستی را دیده‌ایم؟ مگر جهان‌های بزرگتر را تجربه کرده‌ایم که فکر می‌کنیم این دنیای خودمان خیلی بزرگ است؟ و بعد خیلی جالب است که اینقدر تلاش می‌کنیم این زندگیِ دوروزه را بسازیم. چقدر احمقانه است که خیلی چیزها اینقدر برایمان مهم‌اند؛ لامصب تو قرار است بمیری. 

 حداقل جوری بمیر که از خاکت یکی دو تا درخت سبز شود که بره‌ها بخورند و گوشتشان خوشمزه شود و اینجوری برگردی به چرخه‌ی طبیعت. وگرنه از بود و نبودت چه باک.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بعد از ده سال

حدود ده سال پیش بود، فکر کنم 1394، که احمد پژمان آلبوم دیورتیمنتو را منتشر کرد، 4 قطعه برای ارکستر زهی که از لحاظ هارمونی و ارکستراسیون و ملودی فوق‌العاده بودند. آن زمان، در غرور جوانی (حالا فکر کن مثلاً من بیست، بیست و یک سالم بود) گفتم «بابا پژمان که کار خاصی نکرده و اینها صرفاً یک سری ملودی قشنگ‌اند و هیچ بسط و گسترشی درشان نیست»، خیلی هم روی حرفم مُصر بودم اتفاقاً؛ با دوستم مهران که اتفاقاً او هم آهنگساز خیلی خوب و بااستعدادی بود و تقریباً هم سن بودیم، ساعتها راجع به این آلبوم حرف میزدیم و مغرورانه نقد می‌‍‌کردیم که «آره، پژمان فلان و بهمانه، پژمان تفکر فرمال نداره، سطحیه» و از این ..شرهای انتلکچوال. بعد من شروع به نوشتن یک کوارتت زهی کردم که از نظرِ آن موقع خودم بزرگترین شاهکارم بود و قرار بود روی دست دیورتیمنتو بلند شود، چون درست مثل دیورتیمنتو، ملودی‌اش از موسیقی ایرانی بود (انصافاً چقدر هم ملودی زیبایی نوشتم) و پر از بازی‌های ریتمیک و فلان و بهمان. نوشتنِ کوارتت یک سال زمان برد؛ شش ماهی هم با چند تا از نوازنده‌های خوب دانشگاه تمرینش کردیم و روی صحنه بردیم و اجرا شد و بعداً ضبطی هم از آن گرفتم و خلاصه گذشت و گذشت. حدود شش هفت ماه پیش، به مناسبت این که می‌خواستم قطعات آلبومم کامل شود، دوباره کوارتت زهی‌ام را ضبط کردم، این دفعه یک ضبط خیلی خوب با دو نفر نوازنده‌ی عالی. طبیعتاً در مدتِ این ده سال، از 94 تا 1404 کلی موسیقی دیگر نوشته بودم و زیبایی‌شناسی‌ام به کل عوض شده‌بود. این بار وقتی کوارتت خودم را گوش دادم، فهمیدم که انگشت کوچیکه‌ی کارِ پژمان هم نمی‌شود، من آن موقع خیلی مغرور و کوچولو بودم؛ خیلی خام بودم و برای همین اینقدر جاه‌طلبی و بزرگی‌طلبی در موسیقی‌ام بود؛ و پژمان دقیقاً به این دلیل که بزرگ هست احتیاجی به بزرگی طلبی در موسیقی‌اش نداشته. و اصلاً آن نوع بسط و گسترشِ تماتیک (که در سونات‌ها و سمفونی‌های اروپایی هست) هیچ ربط و خاصیتی در موسیقی ایرانی ندارد، و من چون به زور سعی می‌کردم آن نوعِ خاص بسط و گسترش را ایجاد کنم، فرمِ کوارتتم کمی آبکی و زورکی از آب درآمده، چون ناخودآگاه می‌خواستم دلِ مخاطبِ انتلکت و اساتید دانشگاهم را هم خوش نگه دارم. در حالی که پژمان آنقدر بزرگ بود و هست که اصلاً به تخمش نبوده که موسیقی‌ای که می‌نویسد به مذاق کی خوش می‌آید و به مذاق کی خوش نمی‌آید. 

پژمان را فقط دو سه جلسه از نزدیک دیدم. افتخار این را داشتم که در حدِ دو سه جلسه شاگردی‌اش را کنم؛ هرچند آن موقع هم نمی‌فهمیدم واقعاً با کی طرفم. چون پژمان آنقدر آدم ساده و خالص و روشنی بود که برای فهمِ غبارگرفته‌ی آن زمان من زیادی بود؛ چون دروغ نمی‌گفت و در حرف زدنش به ندرت اصطلاحات تخصصی به کار می‌برد و روبرویت می‌نشست و از خودش حرف می‌زد و خلاصه به معنی خالص کلمه یک آرتیست به تمام معنا بود. 

حالا در نهایت، لینکی از کوارتت خودم و لینکی از دیورتیمنتوی پژمان اینجا می‌گذارم تا شاید روزی مخاطبی این یادداشتها را بخواند و عمق حرف من را دریابد. 

https://soundcloud.com/soroush-naziryy/string-quartet-no-1-2016 

(این موسیقی من) 

https://www.youtube.com/watch?v=p93Wjm2w0Ys&list=RDp93Wjm2w0Ys&start_radio=1&t=707s

(و این دیورتیمنتوی شاهکار احمد پژمان)  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

دیروز با همایون و امیر و احسان زدیم به جاده، رفتیم دلخون؛ جایی در چه می‌دانم چندصد کیلومتری شیراز که قاعدتاً هیچ خر و گرازی نباید از وجود چنین جایی با خبر باشند، اما ملتِ همیشه در صحنه با پژو پارس و سایرِ ادواتِ لُری آنجا هم حاضر بودند که حالِ ما را بگیرند و هر چند آدم نباید راجع به هیچ قومیتی قضاوت کند، اما لُر جماعت موجود عجیبی است، به خصوص که در همین شیراز، اگر پایت را به ادارات دولتی بگذاری متوجه می‌شوی که متصدیان بیشتر میزهای پهن و عریض لُر هستند و دمپایی‌های گشادشان از زیر میز بیرون زده و آبِ وضویی که تازه گرفته‌اند هنوز از آستین‌شان می‌چکد و وقت نکرده‌اند ته‌ریش‌هایشان را بتراشند، حالاً عمداً یا سهواً. همه‌ی این چند سطری که نوشتم پرانتزی بود بر شرحِ دیروز. 

آقا ما رسیدیم دلخون و ناهارِ مشتی درست کردیم و چون قاشق و چنگال یادمان رفته‌بود همینطوری با مُشت از توی قابلمه خوردیم در حالی که کفِ پایمان توی آبِ زیر صفر درجه بود؛ و بعدش نیم ساعت مراقبه‌ی سکوت کردیم و در این نیم ساعت پشه‌ها خواهر و مادرمان را ساییدند و من تلاش می‌کردم نیشِ پشه‌ها را بپذیرم و نادیده بگیرم و این را پیش خودم یک جور تمرینِ معنوی حساب کردم؛ نیم ساعت بی‌تفاوتی به پشه‌هایی که دارند شیره‌ی خونت را با سُرنگ بالا می‌کشند تو را نمی‌کشد، ولی تو را آنچنان قدرتمند می‌کند که اخبار سیاسی و بی‌پولی و گشنگی و شکست عشقی و هیچ زهر ماری دیگر نخواهد توانست اذیتت کند. 

برگشتن آب هویج خوردم. 

صبح هم آفوگاتو خورده‌بودم. این را یادم رفت قبلاً ذکر کنم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

گاهی ریدن به سراپای یک آدم بیشترین احترامی است که می‌توانی به او بگذاری، چون همان چیزی که عمیقاً از تو طلب داشته را نشانش داده‌ای؛ اگر ترحم می‌کردی بی‌احترامی بود. نمی‌دانم جان مطلبم را می‌گیری یا نه، ولی خب اگر هم نمی‌گیری به یک ورش.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

این روزها که می‌گذرد بیشتر در بابِ مسائل جنسی فکر می‌کنم و می‌نویسم، اقتضای الان این است که درباره‌ی سکس بیشتر و متفاوت‌تر از گذشته فکر کنم؛ چون سکس برایم کمتر از قبل حالتِ خواسته‌ یا تمنا را دارد، پس راجع به آن آزادانه‌تر می‌اندیشم. تا وقتی که محتاجِ سکس باشی فکر کردن درباره‌ی آن بیهوده و بی‌نتیجه است، چون گرسنه هرگز نمی‌تواند درباره‌ی غذا بیاندیشد و غذا حکم مرگ و زندگی‌اش را دارد؛ وقتی از مرحله‌ی بقا خارج می‌شوی، غذا خوردن برایت بُعد پیدا می‌کند، سعی می‌کنی خوب آشپزی کنی، فلان ادویه را با فلان نمک به هم بزنی که یک املت شاهانه شود، آشپزی کردن و غذا خوردن هنر می‌شود؛ سکس کردن هم همین است، هنر ارتباط برقرار کردن، هنر وارد شدن و بیرون آمدن و دوباره وارد شدن و دوباره بیرون آمدن مثل رابطه‌ی موج و ساحل. 

حالا امروز اتفاقی داشتم صحنه‌هایی از فیلم eyes wide shut را همینجوری رد می‌کردم، فیلمی که محوریتش سکس است. داشتم فکر می‌کردم چقدر کوبریک دیدِ عمیقی نسبت به رابطه دارد که چنین شاهکاری با چنین قاب‌بندی‌هایی از داخلش درمی‌آید. به نظرم فهمِ همین یک فیلم، برای یک عمر فهمیدنِ مساله‌ی زن و مرد کفایت می‌کند. وقتی از فهم حرف می‌زنم طبیعتاً منظورم گرفتنِ یک پیامِ قاطع یا ایدئولوژی از فیلم نیست، فهم خیلی عمیق‌تر از این حرفهاست. فهم یعنی لمس کردنِ چیزی که در قاب تصویر اتفاق می‌افتد؛ برای همین کارگردان‌ها با قاب‌بندی‌هایشان و دکوپاژهایشان و میزانسن‌هایشان با ما حرف می‌زنند و نه با دیالوگ‌هایی که از دهان آدم‌های فیلم‌هایشان بیرون می‌آید. 

به هر جهت، کوبریک سکس را خیلی خوب به تصویر کشیده و من از این جهت تحسینش می‌کنم و فکر می‌کنم این فیلم را (مثل سایر آثار کوبریک) باید بارهای بار دید. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یومیه 3

نیاز به نوشتن در من آنقدر شدید است که گاهی نمی‌توانم کنترلش کنم؛ این نیاز از سال‌های طولانی تنها زندگی کردن می‌آید. 

در یادداشتِ قبلی از بودا گفتم. 

بودیسم را دوست دارم. دوست دارم فرق دارد با این که بگویم به آن معتقدم. همین که به چیزی معتقد باشی تبدیل به ایدئولوژی می‌شود و گندش در می‌آید. من بودیسم را دوست دارم، چون که به ما می‌آموزد که خودمان را چندان جدی نگیریم و اینقدر درگیرِ مفهومِ بی‌سروتهِ خود نباشیم، و قضایایی را که در زندگی‌مان پیش می‌آید شخصی نکنیم و شخصی نبینیم. چنین نگرشی کمک می‌کند که مخصوصاً بر خشم و شهوت فائق آییم، چون انرژی خشم و شهوت تا حدِ زیادی وابسته به مفهومِ خود است. 

خودی که از جهان جدا افتاده، معمولاً احساسِ کمبود می‌کند و نیاز دارد از طریق شهوت راندن و خشم راندن و قدرت‌طلبی این کمبود را جبران کند. برای بیشتر آدمها این احساس نقص تا آخر عمر ادامه پیدا می‌کند. 

بودیسم به من یاد داد که من چیزی نیستم که نگرانش باشم، چون چرخِ دنیا میلیاردها سال است که چرخیده و بعد از مردن من هم میلیاردها سال خواهد چرخید و نقشِ من در این دنیا در حدِ گوز هم نیست که اینقدر خودم و هنرم را جدی می‌گیرم. 

حالا تناقض جالب اینجاست که من همه‌ی اینها را می‌فهمم، و در عین حال ناچارم که با جدیت برای پیشرفت خودم و هنرم تلاش کنم، که پنج صبح بلند شوم، که ورزش کنم، که خوب زندگی کنم، در عین حال که می‌دانم در این دنیا هیچ چیز نیستم، در عین حال که می‌دانم تهِ همه‌ی اینها مرگ است. یعنی تناقض اینجاست که می‌فهمی همه‌ی اهدافی که داری چقدر در واقعیت بی‌اهمیت‌اند، اما باید اهدافی داشته‌باشی تا بتوانی زنده بمانی. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یومیه 2

روتین پنجِ صبح برقرار است. 

امشب نوشتن یک کار جدید را شروع کردم. 

در رابطه با ر احساس گناه دارم، اما خوب که فکر می‌کنم می‌فهمم که این یک احساس شرطی‌شده است و ربطی به واقعیت ندارد. 

درباره‌ی سیاست ترجیح می‌دهم ننویسم، چون اولاً دیدگاهم مشخص است، دوماً نوشتن درباره‌ی سیاست محصولِ خشم و بیزاری است و انرژیِ خشم مرا هم‌سطحِ همان سیستمی می‌کند که از خودش و طرفدارانش بیزارم. 

برای من خشم و انرژی جنسی خیلی شباهت دارند، می‌توانم هر دوی این انرژی‌ها را در خودم احساس کنم که مثلِ اسبِ سرکش شیهه می‌کشند و گاهی اختیارشان از دستم در می‌رود. 

یکی از درس‌هایی که اخیراً گرفته‌ام و هر روز تمرینش می‌کنم نظاره‌گر بودن است. من خشمم را نظاره می‌کنم، انرژی جنسی‌ام را نظاره می‌کنم، اجازه می‌دهم که باشند بی آن که واکنشی به آنها نشان بدهم. بی‌واکنشی یک درسِ بزرگ است؛ درسی است که بودا به ما می‌دهد. 

هر آنچه در جهان به من آسیب می‌زند، مستقیماً آسیب نمی‌زند، بلکه تفسیرِ من از آن چیز به من آسیب می‌زند. کسی نمی‌تواند به من آسیب بزند مگر آن که آسیب را از او بپذیرم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نامه به ر

ر عزیزم! 

الان یک ماه و نیم است که بخشِ پررنگی از افکارم را به خودت اختصاص داده‌ای؛ من درگیر رابطه‌ای با تو شدم که نمی‌خواستم اینقدر جدی شود. آن شبی که شام دعوتت کردم و آبجو خوردیم و برای اولین بار به سمتی رفتیم که بعد از این همه آشنایی رابطه‌مان شکل دیگری پیدا کند، هم من و هم تو می‌دانستیم که این رابطه قرار نیست طولانی شود. قرار گذاشتیم تا سی و یکم خرداد با هم باشیم؛ خیلی هم خوش گذشت؛ انصافاً تا سی و یکم تمامِ محبتم و وقتم و هرچه را می‌توانستم به تو اختصاص دادم؛ اصلاً این موقتی بودن قضیه ایده‌ی خودت بود نه من؛ وگرنه من حتی به این که کمی طولانی‌تر شود هم فکر کرده‌بودم. به هر حال، ایده‌آلِ نهاییِ من این بود که بعد از سی و یکم، بعد از آن شب که عشقبازی کردیم و بعد آمدیم بیرون و رفت و آمد موشکها را در آسمان با هم تماشا کردیم، به شکل خیلی دوستانه‌ای از هم جدا شویم، طوری که نه من آسیب ببینم و نه تو؛ و تو همچنان شاگرد آهنگسازی‌ام باشی و بیایی اینجا با هم راجع به موسیقی حرف بزنیم و دو تا دوست خوب بمانیم. اما این چیزی که در ذهن من بود، برای توقع از یک زن خیلی ایده‌آل بود؛ چون بعد از آن شبِ رویایی، تو هی اصرار ورزیدی که قضیه را طولانی‌تر کنی، در حالی که می‌دانستی نه خودت ظرفیتش را داری نه من. انتظار داشتی که هر روز زنگ بزنم، دو روز که زنگ نزدم پشتِ تلفن الم‌شنگه راه انداختی، تا حدی که مجبور شدم با دسته‌گل بیایم خانه‌ات که دلت آرام بگیرد. بارها مجبور شدم ساعتها با تو حرف بزنم و متقاعدت کنم که من بُکن دررو نیستم و تو یک آدم بالغی که خودت با انتخاب خودت با من توی رابطه آمده‌ای و قصدِ من سواستفاده از تو نبوده و به جان تو واقعاً دوستت داشته‌ام و هدفم صرفاً سکس نبوده. خلاصه کنم، این پانزده روز اخیر، هی با رفتارهایت و هی با رفتن توی نقشِ قربانی از من انرژی گرفته‌ای و انرژی من را (که قاعدتاً باید به خودم، بدنم و حال خوبم اختصاص می‌یافت) تغذیه کرده‌ای؛ اتفاقاً سوراخ دعا را هم خوب پیدا کردی. وقتی دیدی من آدم خوبی هستم و سواستفاده کن نیستم و عذاب وجدان می‌گیرم، هی نقطه‌ی عذاب وجدان من را انگولک کردی که بهم حس بد بودن بدهی (همان کاری که مامان در کودکی با من می‌کرد) و اتفاقاً تا اینجای کار هم موفق بوده‌ای. اما از اینجا به بعد دیگر تصمیم‌گیرنده منم، چون مکانیزم بازی تو را یاد گرفتم؛ تو قصدت این است که با این انگولک کردن‌ها چند سالی زندگی من را به بازی بگیری و از این که روح و روانم را خدشه‌دار کنی لذت می‌بری؛ گناهی هم نداری، زن هستی، آن هم زنِ ایرانی. این الگوها را دیگر آنقدر دیده‌ام که سر تا تهشان را حفظم. ولی خب من هم دیگر پسر نیستم، سی و دو سالم شده، از یک جایی به بعد که تحملم به سر آید ناگهان از آدمِ نایس همیشه لبخند به لب تبدیل می‌شوم به آدمِ غایب، مثل امام زمان. یعنی غیبم می‌زند و با غیب شدنم مجازاتت خواهم کرد. حالا خودت انتخاب کن، دوست داری دوستانه تمامش کنیم یا غیب شوم و تو را هم برای همیشه از زندگی‌ام غیب کنم؟ 

 

پ.ن: ر اینجا را نمی‌خواند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

 

1-شهوت راندن عیب نیست؛ این که شهوت تو را براند عیب است. وارد شدن عیب نیست؛ اما مهم این است که خارج شدن را هم بلد باشی. چون زن مایل است با نگه داشتنِ آن در خودش تمامِ تو را ببلعد و مدیریت کند، قدرت‌طلبیِ زن به این گونه است و این عیب نیست؛ آفرینشِ خداست. بزرگترین ابزاری که زن در مقابلِ تو دارد دادنِ احساس گناه است. زن مایل است کاری کند که تو حس کنی آدمِ بدی هستی و به او تجاوز کرده‌ای (به خصوص در فرهنگِ مردسالار ما که سکسِ خارج از ازدواج اصولاً نوعی تجاوز و فریب محسوب می‌شود) و حالا که بد و متجاوزی باید تقاص پس بدهی، زن با ایفای نقشِ قربانی مایل است حقِ ضایع‌شده‌ی خودش را از تو پس بگیرد. در ایفای رابطه با زن، باید دل به کار بدهی، باید حواست باشد که در زمینِ خودت بازی کنی، نه در زمینِ او.

2- زنان، در همه حال از مردان قدرتمندترند. آنها ابزارِ زیباییِ ظاهری و کشش جنسی را دارند؛ و همینطور ابزارِ فریبکاری؛ چیزی که ما مردان از داشتنِ آن محرومیم. فراموش نکن که زنان دشمنِ تو نیستند؛ حریفِ تو هستند؛ بینِ دشمن با حریف فرق هست. دشمن قصدِ کُشت تو را دارد؛ حریف قصد شکست دادنت را. تو برای بازی کردن و برای زنده ماندن به حریفت نیاز داری؛ تو برای رسیدن به خودشناسی به حریفت نیاز داری؛ در هر مرحله از زندگی‌ات رابطه‌ای که با زنان داری تعریف می‌کند که رابطه‌ات با خودت چطور است.

3- پس اصولِ بازی با زنان این است: برو تو، شهوت بران، اما به موقعش هم بیرون بیا، شهوت بران اما برده‌ی شهوتت نشو؛ به او نشان بده که زیباییِ ظاهرش برایت مهم است؛ اما در عین حال نبودنش هم به هیچ جایت نیست؛ به او نشان بده که دوستش داری و دشمنش نیستی؛ اما هر لحظه هم آزادی که دوستش نداشته‌باشی؛ رِند باش، مثلِ حافظ. و فراموش نکن، که همیشه در نهایت در مقابلِ زنان بازنده‌ای؛ پس تنها راهِ برنده بودن این است که وضعیتِ بازنده بودنِ خودت را به نحو پیشینی پذیرفته باشی.  

  • س.ن