سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

نوستالژی بازی

گاهی آدم وسوسه می‌شود که بنشیند و ساعتها درباره‌ی گذشته بیاندیشد. گاهی به مسیری که آمده‌ام می‌اندیشم و در شگفت می‌شوم از این همه فراز و نشیب که انگار همه‌ی آنها از منبعی دیگر برنامه‌ریزی شده‌بود. من زیستن را بی‌معنا نمی‌بینم؛ و وقتی به سرنوشت استادانی که داشتم می‌اندیشم، خودم را دنباله‌رو آنها می‌بینم؛ در تفکر، در زیستن و در یگانه شدن با زمان. 

این روزها که با هوشِ مصنوعی بیشتر کار می‌کنم، متوجه می‌شوم که هوش و تفکر تحلیلی دیگر راهگشای مشکلاتِ بشریت نیست؛ چون مبتنی بر «داده» است و «داده» نهایتاً اعتباری و محدود است. ما احتیاج به آدمهای باهوش نداریم، چون هوش مصنوعی از همه‌ی آنها باهوش‌تر است. ما احتیاج به آدمهای خیلی وسیع داریم، خیلی بزرگ، آدمهایی که بتوانند روح را نشان دهند، و به ما بباورانند که بشریت هنوز نمرده‌است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

1- هیچکس دلش به حال تو نسوخته و نخواهد سوخت. پس دل نسوزان
2- به آدمها چنگ و دندانت را نشان بده، حتی اگر واقعاً دوستشان داری این دوست داشتن را در اعماق وجودت پنهان کن. 

3- بِدَر پیش از آن که دریده شوی. 

4- انسان ذاتاً تشنه‌ی خون است. 

5- حتی خانواده‌ی درجه یک تو هم آنطور که ظاهر امر نشان می‌دهد موضوع‌شان حالِ خوب تو نیست. آنها موضوع‌شان خودشان هستند و اعتبار بخشیدن به زندگیِ خودشان از طریقِ تو. 

6- تو خودت را داری. تو خدای خودت هستی، هرگز قدرت را به یک منبع بیرونی واگذار نکن. نه به یک خدای بیرونی که مبتنی بر مفاهیم اخلاقی باشد، نه به یک زن، نه به پول، نه موقعیت، نه مقام، نه هیچ انسان دیگری. تو همه چیز خودت هستی. با خودت دوست باش. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در ایران موسیقیِ کلاسیک همیشه متعلق به یک قشر خاص تحصیلکرده بوده، اصلاً در همه جای دنیا همین است، موسیقی کلاسیک ماهیتاً مربوط به الیت جامعه است. 

هنرِ پژمان این بود که به شکلی بسیار عمیق، و بدون هیچگونه تظاهر و سوگیری ایدئولوژیک، آنچه را که از موسیقیِ ایرانی در خود داشت، با آنچه از موسیقی کلاسیک غرب در خود داشت یکی کرد. این یکی شدن آنقدر واقعی و طبیعی بود که شنونده هرگز فکر نمی‌کرد با موسیقیِ «تلفیقی» روبروست. به همین دلیل، موسیقی پژمان واضح، شفاف و خودمانی بود (بر خلاف غالب آثاری که از محیط آکادمی بیرون می‌آیند)؛ پژمان به نظر من شخصیتِ آکادمیکی نبود، اگر بود این نمی‌شد، من یکی دو جلسه افتخار شاگردی‌اش را داشتم، به زحمت کلمه‌ی تخصصی‌ای از زبانش خارج می‌شد، موسیقی را فراتر از این چیزها می‌دید (بر خلافِ اساتیدی که در دانشگاه ناچاراً نزدشان کلاس می‌گذراندیم)، اما عمقِ مطلب را می‌رساند، من در همان یکی دو جلسه پیشِ پژمان فهمیدم که چطور باید ملودی بنویسم، اصلی‌ترین هنری که یک آهنگساز باید بلد باشد و این همه در کلاس‌های درس مورد غفلت واقع می‌شود. ملودی‌نویسِ فوق‌العاده‌ای بود و موسیقی‌اش آنقدر زیبا و زنده است که به نظر من الان روحش با همین موسیقی در حالِ رقص و سماع در آسمان‌هاست. چقدر زیباست که آدم اینچنین زندگی کند، چقدر زیباست که آدم اینچنین بمیرد. 

گاهی فکر می‌کنم در لحظه‌ی مرگ، تمامِ کارهای زندگی‌مان پیش چشممان ظاهر می‌شود. خودِ اعمال، نه مجازات یا پاداش‌شان. چقدر زیباست که در تمامِ زندگی‌ات عشق ورزیده باشی و با هنر محشور بوده باشی، که در لحظه‌ی مرگت یک عمر عشق و هنر پیش چشمت ظاهر شود.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من به این سوال که واقعاً «کی هستم» زیاد فکر می‌کنم، و در نهایت به این می‌رسم که «نمی‌دانم»، من فقط یک آگاهیِ سیالم، من آن چیزی هستم که «تجربه می‌کند»، مثلِ یک دوربین که معلوم نیست روی دستِ کدام عکاس یا فیلمبردار دارد می‌چرخد. تنها چیزی که من از خودم به رسمیت می‌شناسم همین «دیدن» است؛ اما این که آنچه می‌بینم را «شخصی» کنم، یا نسبت به آنچه می‌بینم حسِ مالکیت داشته‌باشم، یا فکر کنم دنیایی که می‌بینم از آنِ من است چیزی جز توهم نیست. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

«دشمنِ طاووس باشد پّرِ او 
ای بسا شاها که کشته فرِّ او» 

 

آنچه ما می‌خوریم، همان است که ما را می‌خورد. 

به یاد داشته‌باش، برای آزادی باید داشته‌هایت را مُدام بالا بیاوری. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در آستانه

دو تا پروژه بود که من تمامِ سالیان اخیر عمرم را صرفشان کردم. یکی ترجمه‌ی کتاب هارمونی شونبرگ و دیگری آلبوم کارهای آهنگسازی‌ام. من می‌دانم که آمال و آرزوهای آدمی در این دنیا چقدر پوچ است، و این که چقدر خنده‌دار و احمقانه است که بگویم معنی زندگیِ من این دو تا پروژه بود، چون در نهایت همه‌ی این کارها بخشی از ایگو و منیتِ من هستند که یک روز خاک می‌شود و کرم‌‌ها آن را خواهند خورد. با تمامِ اینها که در پرانتز گفتم، این دو پروژه خیلی برایم مهم بود، و هست. و خدا می‌داند که برای به سرانجام رسیدنِ هر کدامشان، آن هم در این مملکت غریب که همواره ترسِ گرسنگی و قحطی بر آن حکمفرماست و اخیراً ترسِ جنگ هم اضافه شده، چقدر خونِ دل خوردم. اما اگر این کارها نبودند، شاید معنی بودنِ خودم را از دست می‌دادم و دیگر نمی‌فهمیدم برای چه زنده‌ام، ترجمه و موسیقی تنها چیزهایی بودند که در این سالهای دهشتناک ایران، جلو افسرده شدنم را گرفتند و باعث شدند سر پا بمانم؛ آن هم وقتی که هم‌قطارها و هم‌کلاسی‌های دانشگاهم یکی یکی از ایران می‌رفتند و کارهایشان با افتخار در فلان سالن و فلان گردهماییِ وین یا برلین یا آمستردام اجرا می‌شد و من اینجا داشتم هنرجو می‌دیدم و تلاش می‌کردم استقلال اقتصادی‌ام را حفظ کنم. منظورم پایین آوردنِ هم‌قطارهایم نیست، و از موفقیتشان خیلی هم خوشحالم، من اگر نرفتم بخاطر این بود که اولاً مشکلِ فلان داشتم که نمی‌خواهم بنویسم، دوماً خانواده بود، سوماً تهِ دلم رفتن نبود. به همین سادگی. اصلاً قضیه را دراماتیک و حماسی نمی‌کنم، من هم نخواستم و هم نتوانستم بروم، به همین سادگی. اینها هم که می‌نویسم شکایت نیست. 

به هر حال، حالا هم آلبوم و هم کتاب در آستانه‌ی انتشارند، آن هم دمِ جنگ. شاید هر دوی این کارها در هیاهوی سیاست و گرد و غبارِ اخبار شدید این روزها گم شوند، پیِ این را هم به تنم مالیده‌ام، شاید اصلاً هوشِ مصنوعی به مرحله‌ای برسد که وجود هنرمند یا مترجم را کاملاً بی‌اعتبار و غیرضروری کند، با این وجود من آنچه می‌توانستم کردم. باقی‌اش با خدا.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خلق معنا

احساس می‌کنم هرچه سنم بالاتر می‌رود لحنِ نوشته‌هایم از حالتِ عمیق و فلسفی و ادبی حالت روزمره پیدا می‌کند و خودم هم آدمِ معمولی‌تری می‌شوم، و از این بابت هیچ ناراحت نیستم. در گذشته خودم را شاعر می‌دانستم، اما در دو سال اخیر شعر برایم از موضوعیت افتاد، شاید چون دیدِ عمیق‌تری به شعر پیدا کردم و فهمیدم که هیچ کدام از آنها که قبلاً نوشته‌بودم شعرِ خالص نبوده، یعنی همه‌اش با زبانِ بقیه شعر گفته‌بودم به خیال این که خودم هستم که دارم می‌نویسم، مثلاً فروغ یا شاملو یا رویایی با دستهای من می‌نوشتند. تقلید کردن البته هیچ بد نیست، اما سنِ سی سالگی به بعد دیگر زمانِ تقلید کردن نیست. برعکسِ شعر، در موسیقی هرچه جلوتر می‌روم بهتر و دقیق‌تر می‌رسم به همان چیزی که واقعاً هستم. یعنی کارهای دو سه سال اخیرم را که گوش می‌کنم برایم قابلِ مقایسه با قبل نیستند، و خیلی خوب می‌فهمم کجای فکرم در آهنگسازی تغییر کرده. شاید علتش این باشد که من برای موسیقی واقعاً زحمت کشیدم، اما شعر همیشه برایم یک تفنن بود، و فکر می‌کردم با همان نگاهِ تفننی می‌شود به شعر رسید. اما این اشتباه است، شاعر نمی‌تواند متفنن باشد، شاعر باید خیلی زیاد مطالعه کند و زبانِ مادری‌اش را مثل کف دست بشناسد و صاحبِ دیدگاه نسبت به زبان باشد، یعنی بر زبان سوار باشد و با زبان خیلی متفکرانه برخورد کند. با این حساب شاعر شدن خیلی کارِ سختی است و آدمهایی مثل رویایی یا فروغ یا جلالی یا سهراب خیلی نابغه بودند، چون توانستند زبانِ نو بسازند؛ ساختنِ زبانِ نو، آن هم در دلِ زبانِ بزرگتری مثل زبان فارسی که نوابغی مثل حافظ در آن شعر گفته‌اند اصلاً کار راحتی نیست. ساختنِ موسیقیِ نو به مراتب راحت‌تر است تا ساختنِ شعری که نو باشد. 

برای من هرچه جلوتر می‌روم مسیرِ هنر درونی‌تر می‌شود، یعنی بیشتر متوجه می‌شوم که ممکن است به عنوان هنرمند هیچوقت هم شناخته نشوم، و این شهوت‌های حقیر را باید بتوانم کنار بگذارم، خیلی سخت است، اعتراف می‌کنم که خیلی سخت است، اما در نهایت من برای خودم آهنگ می‌سازم، این را باید بپذیرم. 

وقتی دارم خلق می‌کنم، اصلاً مهم نتیجه نیست، خلق کردن معنای زندگی من است. آدمها معنای زندگیِ خودشان را خلق می‌کنند، تا از این طریق شبیه خدا باشند. مثلاً آقای بهین، همسایه‌ی کنار دستی من، هر شب به تمامِ گربه‌های کوچه غذا می‌دهد؛ این بخشِ بزرگی از معنای زندگی‌اش است؛ شاید اگر این نبود از بی‌معنایی می‌مُرد. کاش بتوانم معنای زندگی‌ام را آنقدر وسعت بدهم که همه‌ی آدمها و همه‌ی چیزها در آن جای بگیرند، حتی رنجی که مردم کشورم متحمل می‌شوند، حتی قطع شدنِ برق، حتی فقر و گرسنگی و مرگ. کاش بتوانم معنایی بسازم که آنقدر بزرگ باشد که مرگ را در خودش حل کند.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

1- شش صبح با احسان رفتیم پارک آزادی دویدیم. با قهوه‌فروش راجع به چای ماچا حرف زدیم و گفتم که یک بار خورده‌ام و چقدر طعمِ مزخرفی دارد؛ و قهوه‌فروشِ نازنین تصدیق کرد و گفت چای ماچا مال آنهایی است که درصددِ ترک قهوه برمی‌آیند. من ترجیح می‌دهم همان قهوه را بزنم تا ماچا را که طعم مایع ظرفشویی می‌دهد. 

2- دستور پخت میرزاقاسمی: 1- بادمجان باید دودی شود. 2- گوجه‌ی خرد شده را تفت می‌دهیم، می‌شود یک قاشق آب هم اضافه کرد که با آب خودش بپزد. در وهله‌ی بعد روغن. 3- پیاز و سیر جدا تفت می‌خورند (دقت کن موقع تفت دادن خوب هم بزنی که سوخته نشود)، بعد روغن. 4- آب گوجه به پیاز و سیر اضافه شود+ رب. 5- بادمجان که کباب شده و پوست کنده‌ای و تکه تکه شده اضافه می‌شود به کل داستان. 6- کل داستان خوب که پُخت وسطش را خالی می‌کنی، عینِ کله‌ی تاسِ مردهای پنجاه ساله وسطِ ماهی‌تابه را خالی می‌گذاری و کمی روغن می‌ریزی و تخم‌مرغ‌ها را همان وسط می‌شکنی. 7- صبر می‌کنی تا همه بپزند. باید هم بزنی البته. هم زدن یعنی زیر و رو کردن، که همه‌ی لایه‌ها خوب حرارت بخورند. 

3- درگیر کارِ آواز و پیانوام هستم، امشب رعنا آمد، پیشنهاد خوبی داد، تغییرش می‌دهم، برای خواننده‌ی آلتو، سُپرانو و پیانو. خیلی کار عجیبی شده. امروز برای احسان بخش کوچکیش را اجرا کردم، گریه کرد. 

4- پارتیتورِ استراوینسکی‌ام را که آناهیتا با حقه‌بازیِ زنانه از من بالا کشیده‌بود پس گرفتم؛ آنقدر اعتماد به نفس نداشت که حتی خودش بیاید دمِ در کتابم را پس بدهد، پدرش را فرستاد. جگرم عمیقاً خنک شد. دیگر در حقِ هیچکس بزرگواری الکی نمی‌کنم. 

5- سانسوریایی که خریده بودم یک میلیون و نیم حسابی وضعش خراب است، امشب برای دومین بار گلدانش را عوض کردم، تمامِ ساقه‌ها کج و مج شده‌اند. امشب جای تمام گلدان‌ها را عوض کردم. از ترسِ این که باد مستقیم کولر بهشان نخورد همه را چپانده‌بودم گوشه‌ی هال، بدجوری توی هم رفته‌بودند و حالِ چندتاییشان واقعاً خوب نبود. زاموفیلیای نازنینم یکی از شاخه‌هایش (قدیمی‌ترین شاخه) زرد شده؛ تقصیر من است؛ حواسم بهش نبود، نورِ درستی نمی‌خورد، جگرم سوخت، شاید مجبور بشوم کلِ شاخه‌ی کوچولو  را بکنم. این زاموفیلیا وقتی تازه آوردمش فقط دو تا شاخه داشت؛ الان شده شش تا شاخه. فردوسِ عزیزم هم قد کشیده، تا نزدیک سقف می‌رود، یعنی نسبت به وقتی که خریدمش حدوداً چهار برابر شده. این دو تا را جور خاصی دوستشان دارم، بقیه‌ی گلدان‌هایم را هم دوست دارم‌ها. مثلاً یک بابا آدم رعنا داده بهم که از وقتی آمده تا الان کلی بزرگ شده. ولی مطمئن نیستم زیاد دوام بیاورد؛ چون از همه شنیده‌ام که بابا آدم گیاه خیلی حساسی است و خیلی باید مواظبتش را بکنی. 

6- هوف. چقدر خالی شدم. نوشتن خوب است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خسته، وسطِ کار

خداوندا اگر من از توام و اگر من توام و اگر آگاهی تو است، چرا رنج می‌برم و چرا شاد میشوم؟ مگر رنج و شادی از نُقصان نیست؟ پس تا وقتی رنج می‌برم و یا خوشحال می‌شوم هنوز تو نیستم. اما کسی هم در من هست که نه رنج می‌برد و نه خوشحال می‌شود و همه چیز را از پیش می‌داند و فقط هست. آن تو است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اگر ده رمانِ برتری را که در زندگی‌ خوانده‌ام نام ببرم، قطعاً در صدرِ لیست جنایت و مکافات قرار می‌گیرد؛ و بعد برادران کارامازوف، و بعد شیاطین؛ و بعد با اختلافِ زیاد آثار نویسندگان بزرگِ دیگری که خوانده‌ام. جالب است که در این لیست هیچوقت نام تولستوی دیده نمی‌شود، اصولاً رغبتی به خواندنش نداشتم. در برابرِ فضاسازی‌های سینماتیک داستایوسکی، تولستوی همیشه در نظرم خشک و سخت می‌نمود. حالا مدتی است که نظرم عوض شده. هنوز جنگ و صلح یا آنا کارنینا را نخوانده‌ام؛ اما چند نوولِ کوتاه از تولستوی خواندم، مرگ ایوان ایلیچ، پدر سرگئی، سعادت زناشویی و همین امروز هم ارباب و بنده را تمام کردم. طبعاً من منتقد ادبیات نیستم و فقط از زاویه‌ی دیده یک خواننده‌ی ساده دوست دارم راجع به چیزهایی که خوانده‌ام بنویسم، که بعداً این یادداشت‌ها برایم بماند. 

در تمامِ آثار تولستوی که خوانده‌ام، درست مثل آثار داستایوسکی مسائل الهیاتی مطرح است؛ اما زاویه‌ی دوربینِ تولستوی خیلی متفاوت است. داستایوسکی دوربین‌اش را تا زوایایِ تاریکِ شخصیتِ آدمها فرو می‌برد و تا تهِ گند و کثافت‌شان را بیرون نکشد از پای نمی‌نشیند؛ برای همین خواندن داستایوسکی گاهی خیلی سخت است. حتی سکانس آخر جنایت و مکافات (پس‌گفتار) که حکایت از رستگاریِ راسکلنیکف دارد به نظرم نوعی دلخوشکنک است، مثل آکورد ماژوری که پس از یک سمفونیِ سراسر دیسونانس بالاخره می‌آید، اما زخمِ آنچه که خوانده‌ایم بر دل می‌ماند. 

اما تولستوی دوربین‌اش را زیاد نزدیک نمی‌برد. تولستوی به اندازه‌ی داستایوسکی دراماتیک نیست (حداقل برای من) و به اندازه‌ی او مدرن نیست؛ بر عکس، او از زاویه‌ی خدا آدمهایش را می‌بیند و روایت می‌کند. برای همین لحنِ تولستوی سرد است؛ اما همیشه یک جایی، خیلی به نرمی، اما عمیق ضربه‌ی خودش را می‌زند؛ نه از آن دست ضربه‌هایی که، مثل سکانس جنایت در جنایت و مکافات، پرهیاهو و خشن باشند، بلکه در لایه‌های بسیار درونی‌تر و دست‌نیافتنی‌تر. 

تولستوی داستانش را جوری روایت می‌کند که انگار هیچ اتفاق خاصی نیافتاده. و من این بی‌‍‌‌تفاوتی را دوست دارم. مثلاً در پدرسرگئی، خیلی عادی زندگی آدمی را دنبال می‌کنیم که اول یک آدمِ نظامی و خوشگذران و خانم‌باز است، بعد به وادی تقدس می‌افتد، بعد با پا گذاشتن روی هوای نفسش واقعاً مقدس می‌شود، بعد غرور برش می‌دارد، بعد تسلیم نفسش می‌شود و بالاخره مسیرِ آمده را رو به سراشیبی بازمی‌گردد. هیچ کدام از این وقایع، برای تولستوی خاص نیستند، انگار همه‌ی آنها را از پیش دیده‌است و همه چیز را مثلِ خدا، فراتر از خطِ زمان می‌دانسته‌است و حالا فقط از سرِ اجبارِ زمان‌مندی، آنها را در یک خطِ داستانی برای مخاطب باز می‌گوید. 

بنابراین، در نظرِ من، نویسنده یا موسیقی‌دانی که دراماتیک نیست، اتفاقاً به لایه‌های عمیق‌تری از حقیقت دست یافته‌است و از هیاهوی این زندگیِ فانی فراتر رفته‌است.  

  • س.ن