یک جایی، در همین چند ماههی اخیر، از یک جایی، ضربهای خوردم که کلا اعتقادم را به همه چیز از دست دادم و بنیادی که در روابطم با انسانها گذاشتهبودم به کل زیر سوال رفت. این قضیه تا جایی پیش رفت که تصمیم گرفتم تغییر ماهیت بدهم و در عشق دادن به بقیه را تا جای ممکن ببندم؛ که با نزدیکترین کسانم قطع رابطه کردم و دیدارهایشان را به حداقل ممکن رساندم. خلاصه تصویر من از نوع بشر حسابی تیره و تار شد. حالا در این تاریکی، فقط یک نقطه باقی مانده که در آن نمیتوانم عشق ندهم، و هر وقت به آن نقطه برمیگردم قلبم گرم و روشن میشود و تمام وجودم سرشار و غنی، آن هم وقتی است که شاگردهای نوجوانم را میبینم. این بچهها را من نمیتوانم دوست نداشتهباشم، پارهی تنم هستند. آنها برای من با هر کسی فرق دارند، هنوز ایگویشان شکل نگرفته و وقتی میبینمشان کیف میکنم. این قضیه ربطی هم به حد و حدود استعداد موسیقی این آدمها ندارد؛ اتفاقاً بعضیشان به لحاظ کار موسیقی خیلی معمولی و حتی ضعیفاند. من فقط دلم برای اینها میسوزد، میبینم که دستهایشان خالی است، میبینم که چقدر شور زندگی دارند. این احساس قلبی را هرگز نمیتوانم توصیف کنم، این متفاوتترین عشقی است که در زندگیام نسبت به آدمها حس کردهام، آدمهایی که سن و سالشان نصف من است و هنوز تاریکی چندانی به چشم ندیدهاند.
- ۰۴/۰۹/۱۸