سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از ته دل

دوگانه‌ی عجیبی است، دوست دارم شعرهایم خوانده شوند اما دوست ندارم دستمالی شوند. دیگر در اینستا و جاهایی که زیاد خوانده می‌شوند نمی‌گذارم. از تحسین آدمهای کوچک بیشتر احساس کوچک بودن می‌کنم. دنبال افتخار نیستم. ادیب به این معنایی که اینها می‌گویند نیستم. یعنی فاخر نیستم. یک آدم ساده‌ام. با روحی ساده. روحی که تنهاست. که می‌خواهد خوانده شود، نه تحسین. دلم بزرگداشت نمی‌خواهد آغوش می‌خواهد برای گریستن. گریستن به عزای این سالها. به عزای عمری که رفته‌ام و دیگر برنخواهدگشت. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از خستگی مینویسم

این حس تنهایی، این نومیدی عمیق از آدمیان، چیزی است ناگزیر. باید به آن تن دهم اگر تا کنون نداده‌ام. نومید از خدا، نومید از آدمیان. نومیدی مقدس چونان معبدی در میان صحرایی. شمعون صحرا. در دوردست تا چشم کار می‌کند چیزی نیست.

بر شن‌های صحرا پیاده باید رفت

وگرنه تایر ماشین‌ها، از روندگی چیزی کم ندارد، جز لمس. 

باید که سطح را حس کرد، که زیر پای آدمیان مثل هوا کش می‌آید

و مثل عمر، کشدار می‌شود. 

باید که سطح را حس کرد، وگرنه ترمز ماشین از ایستادگی 

چیزی کم ندارد، جز لمس.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

صبح است

در دره‌های جاجرود یک عقاب،

بر بسترِ کبودِ آب

بال‌های شیشه‌‎ای‌اش را می‌تکاند. 

دیوارهای گِلی بر شیارِ رود

از ارتفاعِ نابهنگامی

سرریز می‌شوند،

گویی هوا مُدام

میلِ فرو فتادن دارد.

گودال‌های ته به سر

از جگرِ زمین تا تاجِ آسمان

با شیارهای گِلی، نامِ مقدسِ کاج

را فریاد می‌زنند.

صبح است، هنوز

بر بسترِ جاجرود

یک عقاب،

با بال‌های شیشه‌ای‌اش در مصبِ نور،

طولِ درازِ جاده را می‌پاید:

منقارِ ناامید، با قیچیِ شکسته بر کاغذِ هوا

دندانِ خشم می‌ساید،

مردی نشسته دور.

 

 

 

پی نوشت: در این سال‌ها که شعر می‌خوانم و گاهی می‌نویسم، هیچ گاه نیما را اینچنین از نزدیک حس نکرده‌بودم، و بادِ عظمتش به پوست صورتم نخورده‌بود.

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شعرِ نو

بر بام‌های کاگلی،

درِ شکسته دیوار است.

درِ شکسته حیثیتِ بُعد است

و بُعد، شکلِ ناقصِ چیزی

مایل به خم شدن.

بر بام‌های کاگلی

درِ شکسته دیوار است.

با هر کلام، حیثیتِ فضا  و زمان

از نو سقوط می‌کند:

صدایِ شستنِ ظرفی از زیر شیر آب می‌آید.

و تکه تکه شدن، و محو.

در بوسه‌ی تو محو است و محوِ تو

آیینِ کلاه‌داری وُ

محوِ من شایسته‌ی بندگی.

در بوسه‌ی تو حفره‌ی تاریک است وُ

تاریکیِ تو، دوامِ دیوار وُ

تاریکی من، لانه‌ی پرندگان مهاجر.

دیوارها، هماره راهی به بیرون دارند

دیوارها، راهی به بیرون دارند؛

  و باد، از درِ شکسته تو می‌آید.

 ای کاش زمین بودم.

ای کاش قلبم، که مثل هر قلب دیگری در سینه می‌تپد، 

کبوتری می‌شد وُ  در هوای بهار لانه می‌گزید.

ای کاش پاهایم که راه می‌رود

زمین بود و تمامِ آدمیان را

چون بارِ امانت بر دوش می‌کشید،

بر بام‌های کاگلی و دشتهای فراخ.

ای کاش دیگری بودم؛

ای کاش، نامِ دیگری داشتم

شایسته‌ی کتاب‌هایی که خوانده‌

و از یاد بُرده‌‌ام.

آنگاه دانشِ خود را

چون نوعروسی در برکشیده

به آب می‌فروختم. 

ای کاش، نامِ دیگری داشتم.

نامی که محو باشد، و از دهانِ دوستان

همچون هوای پاک رد و بدل شود،

نامی که رودخانه باشد

با سنگ‌های رنگارنگِ تهِ آب.

ای کاش نامِ دیگری می‌داشتم

شایسته‌ی تردید.

  • س.ن