سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

از مرگ

من عاشقِ زندگی‌ام. دیوانه وار عاشق‌ام به زندگی، و برای همین از «مرگ» زیاد می‌نویسم (در بیشتر یادداشت‌ها و شعرهایم کلمه‌ی مرگ هست). زیرا معتقدم غایتِ عشق به زندگی، رسیدن به مرگ است. مرگی آگاهانه و مسئولانه.

در نوازندگی، وقتی دستم را روی کلاویه‌ها می‌اندازم -حداقل در موقعِ تمرین- باید با حداقل سرعتِ ممکن پایین بروم و تمام وزن دستم را حس کنم که گویی در یک بالش نرم فرو می‌افتد، به عبارتی باید لحظه به لحظه‌ی این سقوط را حس کنم. حال چرا مرگ اینگونه نباشد؟ زوالِ زیبای بدن. زوالِ زیبای زمان. سقوط در جاودانگی. سقوطِ آرامِ آرام، از نقطه‌ای به نقطه‌ای نامعلوم.

من همیشه هدایت را تحسین کرده‌ام و به هیچ وجه اورا پوچ و مایوس نمی‌دانم، او فقط زیاده از حد عاشق زندگی بود، و همین عشق او را به خودکشی رساند. - این برداشت من است-

و مرگِ هرکس شبیه خودش است. در مرگِ من تمامِ من جلوه‌گر می‌شود. مثل قطراتِ منی که از وجود آدم بیرون می‌ریزد و تمام خصوصیات وراثتی او را در خود ضبط می‌کند.

نمی‌دانم این حالِ روحانی را چه جور توضیح دهم. فقط می‌دانم لحظاتی هست که همه‌ی لحظات زندگی را در خود به صورت فشرده دارد. و بی‌شک مرگ از همین دست لحظات است.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

موسی

موسی

آن کوهِ لال 

از ارتفاعِ خود فرو افتاد 

و بر مساحتِ خود افزود: 

پس آنگاه 
گندم شد، نان شد

در خود وزید و به خویش درغلطید. 


گفت یارب! گره از من بگشای

زیرا زبانِ او، مثلِ خوشه‌ی گندم 

تا خورده‌بود و دو نیم بود: 

نیمی باد و نیمی باران. 


***

موسی درخششِ سنگ است

موسی تندیسِ خداست

و زبانِ او به زلال ماه می‌رود: 

زلال همچون لال، همچون لاله. 


  • س.ن
  • ۰
  • ۰

زلال

چه کسی بر من می‌گرید 

وقتی ناقوسِ آسمان به سه ضربه‌ی مدام می‌درخشد 

چه کسی بر من می‌گرید؟

من جنینم در رحَمِ مرگ

گندُمم در خاکِ فراموشی.

سپیده‌ی رستاخیزم، به گاهِ ابریشم. 


موسی گفت: «گره از زبانم بگشای» 

اینک من‌ام گره!  چون  ساقِ گندم تا خورده. 

و زبانم به زلالِ ماه می‌رود. 

زلالِ همچون لاله! زلال همچون لال. 



راستی را 

چه کسی بر من می‌گرید؟ 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بمیرید

«بمیرید پیش از آن که بمیرید» 


آدمِ زنده از مرگ می‌ترسد. وقتی مُرد با مرگ یکی می‌شود، پس دیگر از چه بترسد؟ 


مرگِ حقیقی، در واقع ترس از مرگ است. 


پس: بمیرید تا دیگر از مرگ نهراسید. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

خدای بیهوده

غمگینم. آنقدر غمگین که تمامی ندارد. مثلِ افقِ سفید که در بیکرانش پرنده‌ها پل‌پل می‌زنند. هرگز معلوم نیست پرنده‌ها به کجا می‌خواهند برسند. چون افق پایانی ندارد. 

من از این حسِ پایان‌ناپذیری غمگینم. همه چیز باید پایانی داشته‌باشد، قطعیتی داشته‌باشد. مثلِ شکل‌های سربسته: مربع، مثلث، دایره. اما دنیا به طرز بی‌رحمانه‌ای بزرگ و نامفهوم است.

نه بدیِ دنیا پایان دارد نه خوبی‌اش. حتی خودِ ما پایان نداریم. و به همین دلیل بی‌هدفیم. مثل تکه‌های یخِ شناور روی اقیانوس. بی‌هدف مثلِ خود خدا. 

آنها که خدا را تفسیر می‌کنند گناهی ندارند. می‌خواهند خدایشان مثل خودشان هدفمند باشد. کار کند، پول دربیاورد و این بر و آن بر بچرخد. 

اما خدا، مثلِ یک تکه یخِ قطبی، در لامکان خودش نشسته‌است. او حتی نمی‌نگرد. نگاهِ او همواره به سوی خودش خیره شده. در خودش می‌پیچد و از خودش شکل می‌گیرد. چنین چیز بیهوده‌ای چه هدفی می‌تواند داشته‌باشد؟

*

به هر حال، بیهودگی معنای جهان است. و من این بیهودگی را هر روز صبح با آفتاب می‌بلعم... 
  • س.ن