سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

روتین صبحگاهی

ما آدمها از روتین‌هایمان ساخته می‌شویم. ما چیزهایی را در زندگی‌مان مدام تکرار می‌کنیم و تکرار همان چیزها تبدیل می‌‌شود به چیزی که «هستیم». برای من روتینِ صبحگاهی این است که وقتی از خواب بیدار شدم، بعد از نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه، و یا حتی یک ساعتی که دور خودم میچرخم، بالاخره افکارم جمع می‌شود؛ آبی به صورتم می‌زنم، صبحانه‌ی خفیفی می‌خورم و می‌روم پایین، قهوه‌ی صبحگاهی را می‌زنم؛ چون دقیقاً پایین ساختمانی که من در طبقه‌ی سومش نشسته‌ام قهوه‌فروشی است. آن وقت چراغ ذهنم روشن می‌شود. بعد از قهوه، شروع می‌کنم به قدم زدن در خیابان‌های اطراف؛ یک مسیر ثابت هم دارم؛ از در خانه‌ام می‌روم سر باغشاه، اول باغشاه یک میوه فروشی است که بعضی روزها از آن خرید می‌کنم، جلوتر از میوه‌فروشی یک خشکشویی است که تقریباً نبش حکیمی است. بعد می‌پیچم داخل حکیمی. این بهترین قسمت پیاده‌روی‌ام است چون عاشق خیابان حکیمی‌ام، خلوت و باریک و خوش‌هواست. بعد می‌رسم سر ملاصدرا، کج می‌کنم به سمت چهارراه و دوباره قصرالدشت را می‌پیچم داخل تا برسم به سر کوچه‌ی خودم. این مربع را تقریباً هر روز درست می‌کنم، مگر روزهایی که به هر دلیلی صبح خانه نباشم، مثل سه‌شنبه صبح‌ها که باید 8 و نیم برسم دانشگاه. در طول این مسیر پیاده‌روی هر روز خیلی چیزها می‌بینم. مردم را می‌بینم با چهره‌های مختلف. بعضی از چهره‌های محل دیگر برایم آشنا شده‌اند و در طول مسیر دستی برایشان تکان می‌دهم. بعضی روزها پیاده‌روی‌ام طولانی‌تر می‌شود، چون می‌روم آن دست چهارراه ملاصدرا از مغازه‌ی پویان مرغ می‌خرم، بعضی روزها چهارراه را می‌روم پایین، به سمت خلدبرین، آنجا یک مغازه هست به اسم کادولند که عودهای دست‌ساز دارد. در مجموع زندگی من را این چیزها می‌سازد. 

بعضی روزها پیاده‌روی صبحگاهی‌ام با حال خوب است، بعضی روزها هم نه چندان. امروز از آن روزهایی بود که با حالِ بالا شروعش کردم. از خانه که بیرون زدم بارانِ کوچکی می‌زد و هوا سردِ زمستانی بود و آسمان سفید. عاشق این هوا هستم. در چنین روزهایی که اینقدر حالم خوب است، هر قدم تبدیل به شکرگزاری می‌شود، بابت این که هستم و فرصتِ بودن و تجربه کردن همه‌ی این نعمت‌ها به من بخشیده شده. آن وقت دوست دارم حال خوبم را با همه قسمت کنم. یکی از عاداتی که همیشه داشتم این بود که وقتی اینقدر احساس شادی و سعادت می‌کردم زنگ می‌زدم به یکی؛ یا مامانم، یا یکی از دوست‌ها، چون حس می‌کردم نیاز دارم که این حالم را با یکی قسمت کنم. حس می‌کردم که نمی‌توانم این شادی را به تنهایی تحمل کنم. تازگی‌ها فهمیده‌ام تحمل شادی هم مثل تحمل غم سخت است، چون ما آدمها دوست داریم احساساتمان را «یک کاری» بکنیم؛ نمی‌توانیم ولشان کنیم به حال خودشان. اما امروز صبح، با این که خیلی خوشحال بودم تصمیم گرفتم به هیچکس زنگ نزنم و انرژی‌ام را ذخیره کنم و همانطور که نسبت به رنج و غم واکنش نشان نمی‌دهم، نسبت به حال خوب هم واکنشی نشان ندهم، بگذارم باشد و با بودنش خوش باشم. با این حال، همین که برگشتم، نشستم پشت سیستم و مشغول نوشتن این سطور شدم، که خودش نوعی تخلیه است. 

  • ۰۴/۰۹/۳۰
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی