سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

وصف حال

آنها، هزارها کارتِ عابربانک، در صحرایی از ماسه و اندوه رها شده‌بودند. بر پیشانیِ آنها اعداد بود، و هر یک رمزی را همچون طلسمِ خلقت با خود حمل می‌نمودند: بیست و یک شصت و چهار، شصت و پنج هفتاد و یک، هزار و سیصد و هفتاد و دو.

و رمزها عدد بودند و عددها اگرچه در بینِ خود حساب و کتابِ دقیقی داشتند، فی‌الواقع به هیچ جا وصل نمی‌شدند، و از فرطِ مطلقیت در اقیانوسی از گمراهی غرقه می‌گشتند. نه شصت و یک می‌دانستند متعلق به کجاست و نه هفتاد و دو و نه نود و پنج.

شاید که اعداد، نماینده‌ی دارایی آدمی، یا بهتر بگویم، نماینده‌ی خونِ آدمی بودند، که چون خونِ آدمیان را روی هم بریزی دریای سرخ می‌شود و تمامِ اشتراکِ من با آدمیانِ دیگر خون است که از سرخی با هم مو نمی‌زند. و باز، اعداد، ستارگان بودند که چون کلمه‌های سرگردان در میانِ تاریکی، نخِ باریکی می‌جویند که به هم وصل شوند.

هزارها کارتِ عابربانک، اعتبارِ آدمیان را، که از نام و از پیشه و نسبِ خانوادگی‌شان چیزی نمانده بود با خود حمل می‌نمودند. شاید در قلبِ هر یک از صاحبانِ کارت‌ها روزگاری عشقی بوده‌است. شاید هر یک از آنها، ملال را در قلب‌شان احساس می‌نمودند. ملالی که مخصوصاً شب‌هنگام وقتی که آدم در خیابان قدم می‌زند، نسبت به چراغ‌های کوچک و سایه‌هاشان در قلبش حس می‌کند، که این همه نور و سایه چقدر بیش از حد هستند و بیش از حد بودن‌شان چقدر آدمِ تنها را می‌آزارد.

و مرد، با کارتِ بانکی‌اش که هزاران بار گم کرده‌بود، استکانِ چایی سفارش داد، و بر صندلیِ چوبی نشست، و در افقِ دور، خیره نگریست.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

 

در این روزها که همه در حال غرق شدنیم و کشتی تایتانیک هر لحظه فروتر می‌رود؛ من، به عنوان نویسنده‌ی این سطور هیچ جایگزینی برای وضع موجود نمی‌شناسم، نمی‌توانم پیشنهادی برای بهبود اوضاع ارائه دهم. اما، اما، به عنوان کسی که چهار سال عمر بی مصرفش را در دانشکده‌ی ادبیات گذرانده، در دوستان قدیم‌ و همکلاسی‌های سابقم چیزی را می‌بینم که به شخصه برایم مشمئز کننده است: به رسمیت نشناختنِ شر!

رفقا، شما انگار در دنیایی زندگی می‌کنید که هیچ چیز دور و برتان نیست، انگار واقعا نمی‌بینید که کشتی دارد غرق می‌شود و چشم‌تان را به روی زوالِ فراگیرِ بشر بسته‌اید. من از شما انتظار ندارم که مبارزِ سیاسی باشید، انتظار ندارم که چیزی به نام ادبیات متعهد خلق کنید – که آن هم به نوبه‌ی خود چشم به روی شر بستن است-، انتظار دارم که واقعیت را ببینید و از این عرفان‌بازیِ مسخره که بوی زحمِ پوسیدگی‌اش تا هفت قاره آن طرف‌تر می‌رود بکشید بیرون.

من مطمئنم که اگر سلطان‌العارفین بایزید بسطامی هم امروز زنده بود، به جای کرامت ورزیدن و راه رفتن بر آب، چشم بر آنچه هست می‌دوخت، و آنچه نیست را از دلِ همان که هست پیدا می‌کرد. و مطمئنم که اگر زیبایی‌ای در میان باشد، نه امری موهوم و انتزاعی و نه از جنسِ نور، بلکه امری عمیقاً تاریک و از جنسِ پذیرفتنِ تاریکی و از جنسِ پذیرفتنِ مرگ است.

و حرف آخرم، این که شما با این رویکردِ پوسیده‌تان، از همه بدتر، دارید ادبیاتِ فارسی را به فنا می‌دهید، ادبیات را به موزه می‌سپارید تا زیرِ خروارها خاک مدفون شود؛ چرا که شما خواننده‌ی فعال ادبیات نیستید؛ مُریدِ ادبیات‌اید و در آن پناهگاه جسته‌اید، فی‌الواقع دارید از ادبیات مصرف می‌کنید تا نمیرید.

و حرفِ آخرتر، منی که این سطور را نوشتم بیش از همه‌ی شما از مرگ می‌هراسم. اما حداقل ترسِ خودم را به رسمیت شناخته‌ام.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

صدای فاصله ها

سرمایه‌ی آگاهی گر آینه داری‌هاست

در ما و تو چیزی نیست نزدیک‌تر از دوری»

*

امروز داشتم با یکی راجع به مختصاتِ جهان پست‌مدرن (که درش قرار داریم و نمی‌شناسیمش و بهترین شناختش نشناختنش است) سخن می‌گفتم. گفتم که مثلاً یکی از مختصات دنیای امروزِ ما کنار هم چسبیدنِ چیزهایی است که هیچ ربطی به هم ندارند، مثلاً در نوحه‌ی امام حسین موسیقی راک پخش می‌شود. و این که اثرِ هنری زمانِ ما شاید اتفاقاً باید بی‌ربط باشد، یعنی بی‌ربطی را به عنوان یک «ربطِ» واقعی بشناسد.

بعد فکرم فراتر رفت به این که شاید حقیقی‌ترین ربطِ میانِ دو چیز، بیگانگی‌شان باشد. ما عاشقِ آن کسی می‌شویم که با ما از همه بیگانه‌تر است و برای همین عشق و رابطه اساساً دو چیزاند. ما عاشقِ «صورتِ عدمی» خودمان می‌شویم که در یارِ بیگانه می‌یابیم. عاشقِ نبودِ خودمان در بودِ او.

آیا آن جوهر هستی، آن یگانه، آن چسبِ همه چیز، همین بی‌چسبی و تهیِ میانِ همه چیز نیست؟ و آیا در لمس کردنِ چیزها، یک نقطه‌ی تهی قرار ندارد که همواره لمس را در غایتِ خود ناکام می‌گذارد؟ آیا عشق، فهمِ بی‌ربطی و شگفتی از پوچیِ میانِ دو کس نیست، آنگاه که فاصله به زبان در می‌آید و سکوت را پر می‌کند؟

دیشب، در اوج مستی که در چشمانِ تو می‌نگریستم همین را حس کردم. و هیچ حرفی نداشتیم که با هم بزنیم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

باران کند، 

باران رقت بار، 

 همواره در عبور:

وقت عبور تاریخ 

باران می‌آید 

و وقت عبور از تاریخ 

باران به خانه بازمی‌گردد. 

این شیشه‌های مه‌گرفته 

اندوه خدایان‌اند 

و اطلسی‌های کنج خیابان 

خیال کند عبور. 

در قلب من - که از خدا می‌سرایم- 

صدها خدای ملول آرمیده‌اند 

و قطرات باران 

چون بوسه‌های کند و رقت‌بار

اندوه‌ تاریخ‌اند، 

خیس و مدام، 

همواره خیس‌تر. 

 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اما

اما زبان من 
تنها زبان من است 
و نه از آن توست 
و نه از آن تنهایی؛
چرا که تنهایی
تنها زبان خود را دارد 
و نه از آن من است و 
نه حتی از آن خودش؛ 
چرا که هیچ چیز
نه من، نه تو، نه تنهایی‌
از آن خود نیستیم
و راز خود را 

به کس نخواهیم گفت 

و راز خود را نخواهیم دانست؛

آنسان که درخت، ریشه‌های خود را 

هرگز نمی‌شناسد 

و آب نمی‌داند که چرا جاری‌ست.

 

  • س.ن