سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

من در اتاق کارم از تعدادی پرتره نگهداری می‌کنم، تصویر افرادی که دوستشان دارم، زیرا خدا را اگرچه نادیدنی است، در چهره‌ی این افراد دیده‌ام. روی دیوارِ روبرویم (بالاتر از مانیتوری که الان به آن خیره شده‌ام) تصویری از بتهوون است. بتهوون همیشه برای من غول و دست‌نیافتنی بوده، نمادِ مبارزه با رنج، نمادِ انسانیت، نمادِ بودن و شدن. من نمی‌توانم ادعا کنم که موسیقی بتهوون را می‌فهمم، چون موسیقیِ بتهوون راحت‌الهضم نیست و صرفِ این که حتی تو یک موزیسینِ تحصیل‌کرده باشی به این معنی نیست که بتهوون را فهمیده‌ای. اما در لحظاتی از زندگی‌ام، جرقه‌هایی از آتشِ بزرگ موسیقی او را لمس کرده‌ام و قلبم را تکان داده‌است. در نوجوانی‌ام، یکی از اولین مواجهاتم با موسیقی کلاسیک، موومان اول سمفونی 5 بتهوون بود (بعد از چهار فصل ویوالدی)؛ و در همان سن، موومان اول سونات مهتاب را می‌نواختم (نتش را خودم از اینترنت پیدا کرده‌بودم، معلم پیانوی آن زمان من حتی این قطعه را نشنیده بود)؛ بعدها هم آثار دیگری از بتهوون را اجرا کردم، مثلاً با دوستم احسان سونات ویولن شماره‌ی 5 (بهار) را می‌نواختیم و خودم هم سونات پیانوی شماره‌ی 1 را کامل اجرا کردم، سونات 6 را هم که بعدها پیش استادم خانم ا. اجرا کردم. هیچ کدام از این اجراها در حدِ حرفه‌ای نبود، من یک آهنگساز بودم که صرفاً برای شناختِ رپرتوار پیانو می‌نواخت، اما باعث شد کمی به قلبِ دنیای بتهوون راه پیدا کنم. 

به هر حال در وصفِ بتهوون بیش از این چیزی نمی‌توانم بنویسم چون از درکِ خودم هم خارج است، اما همیشه تاثیر عمیقش را بر من و زیستِ من داشته‌است. 

آن سوترِ اتاق، در دیوارِ مجاور، در فرورفتگی کمدِ دیواری پرتره‌ی باخ هست؛ دیگر موسیقی‌دانی که زمانِ زیادی را در مواجهه با آثارِ او گذرانده‌ام؛ حتی بیشتر از بتهوون. از پرلود و فوگ‌های کتاب 1 چندین مورد را نواخته‌ام؛ بقیه را هم حداقل در حد دشیفر داشته‌ام، همیشه. به لحاظ شنیدن هم که باخ همیشه یکی از اولویت‌های شنیداری‌ام بوده، به شاگردانم هم که می‌خواهم هارمونی درس بدهم همیشه کُرال‌های باخ را می‌دهم که هر هفته دشیفر کنند، این یک ضرورت است. بدونِ شناخت باخ موزیسین شدن امکان‌ناپذیر است. 

اما روی دیوارِ پشت سرم، بالای پیانو پرتره‌ی دبوسی را نصب کرده‌ام، آهنگساز فرانسوی ابتدای قرن بیستم، آغازگرِ موسیقی مدرن. شاید حضورِ دبوسی در کنار باخ و بتهوون خیلی نامتناسب به نظر برسد، شاید یکی پیدا شود که بگوید «در فاصله‌ی باخ و بتهوون تا دبوسی خیلی آهنگسازان بزرگ دیگر بودند که می‌توانستند روی دیوار اتاقت جا بگیرند، شوپن، مالر، برامس، چایکوفسکی...». اما واقعیت این است که علاقه‌ی من به دبوسی بیشتر یک موضوع شخصی است. من دبوسی را دوست دارم چون خودم یک دبوسیِ درون دارم، دبوسی را دوست دارم چون امپرسیونیسم را دوست دارم. استادم مهران روحانی هم عاشق دبوسی بود و پرتره‌‍‌ی بزرگ دبوسی را در اتاق کارش نصب کرده‌بود. امروز اگر یک نفر موسیقیِ خود من را بشنود (مخصوصاً آثار پیانویی) شاید بیش از همه سبکِ آهنگسازانی مثل دبوسی و راول برایش تداعی شود. 

دقیقاً به دلیل همین گرایش امپرسیونیستی، روی دیوار روبرویم (بغل دست بتهوون)، تصویری از «گل آفتابگردان» ون‌گوک را هم نصب کرده‌ام. ون‌گوک خودش در اتاقم حضور ندارد، اما نقاشی‌اش هست، که نماینده‌ی حضورِ خودش است. حضورِ سیال و گرم و بی‌مرز. 

اما، فرورفتگیِ آینه و کمد دیوار سمت چپم، همانجا که گفتم تصویرِ باخ بود، دو پرتره‌ی دیگر در دو سمت باخ هستند. دو نفر که خیلی دوستشان دارم، دو آهنگسازِ ایرانی که شخصاً با آنها مواجهه داشتم، یکی استادم مهران روحانی، که زیستِ هنری من را دگرگون کرد و موسیقی و زندگی را به من آموخت؛ دیگری، استادِ فقید دیگرم احمد پژمان که البته در حد دو سه جلسه افتخار شاگردی‌اش را داشتم؛ اما از خودش و آثارش بسیار آموختم و قویاً معتقدم مهمترین آهنگساز تاریخ این مملکت بود. 

در کنار تمامِ این تصاویر، تصاویری که عاشقانه دوست دارم، تصاویرِ متعددِ خدا، یک تصویر دیگر هم هست، تصویرِ داستایوسکی، نویسنده‌ای که روزگاری با ولع تمام آثارش را مطالعه می‌کردم. از داستایوسکی دو تا پرتره دارم که در دو طبقه‌ی کمدم گذاشته‌ام. آنچه که از داستایوسکی آموختم - در کنار اندیشمندان و نویسندگان دیگری چون نیچه و نیکوس کازانتزاکیس- آنقدر عظیم بود که اینجا به بیان نمی‌آید. 

حالا که فکر می‌کنم افراد دیگری هم بودند که پرتره‌شان می‌توانست در اتاقم جای بگیرد، مثلاً اگر از مولوی یا فردوسی تصویری موجود بود قطعاً دوست داشتم که هر روز آن عکس را ببینم؛ اما فکر می‌کنم که شعرا و نویسندگان کلاسیک، مثل مولوی و فردوسی و هومر و دانته، مخصوصاً نباید مشمول قاعده‌ی عکس گرفتن شوند، چون آنها شخص نیستند، آنها مثل روح بی‌شکل و فراتر از شکل هستند و به همین دلیل در کلیتِ فرهنگِ ما و بودنِ روزمره‌ی ما حل شده‌اند. ما مثلاً راجع به سعدی فکر نمی‌کنیم، ما سعدی را هستیم، سعدی را زندگی می‌کنیم، با زبان سعدی حرف می‌زنیم، سعدی نیازی به شناخته شدن ندارد چون شناختِ ما خودش شکلِ سعدی را به خود گرفته‌است.  

 

  • ۰۴/۰۸/۱۲
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی