زنستیزی نمودی از مردانگی ضعیف است؛ در مردانی که از ناحیهی مادر آسیب دیدهاند و نتیجتاً در رابطه با زنانی که بعداً ظاهر میشوند مدام ناکامی را تجربه میکنند. در واقع، مردانی که زنستیزاند همان مردانیاند که بیش از همه «زنانه»اند، چون بیش از مردانِ دیگر خشم و حسادت را تجربه میکنند.
زنستیزی نمودهای دیگری هم دارد؛ مثلِ اخلاقستیزی، راستگرایی افراطی و کینهی عمیق نسبت به مدرنیسم. تمامِ این نحلههای فکری، به شکل ناخودآگاه در خودشان خشم نسبت به جنسِ زن را حمل میکنند. به همین دلیل، فیلسوفی مثل نیچه، که همه جا از فضائلِ مردانه داد سخن میدهد؛ و بیش از هر فیلسوفی زبانِ خشن و غضبآلود دارد، به نظر من زنترین فیلسوفِ تاریخ است. نیچه از جانب مادرش آسیب دیده بود و بعداً هم در رابطه با لو سالومه به طرز عمیق و وحشتناکی به فاک رفت. خواهرش الیزابت هم همان رابطهی کنترلگرانه را نسبت به نیچه داشت و بعداً هم از نوشتههای نیچه به سودِ ایدئولوژی فاشیسم خودش سواستفاده کرد. نیچه از همه جهت از جانبِ زنان خراب شدهبود و بخش عظیمی از نوشتههای نیچه تلاش برای ترمیم این خرابیها از طریقِ ایجاد یک دستگاه فکری است که در خودش «ابرمرد» را پرورش دهد و بازگشتِ جاویدان داشتهباشد؛ فقط فیلسوفی میتواند تا این حد اگزیستانسیالیست باشد و به معناسازی فکر کند که در زندگی عمیقاً زخمی شدهباشد. وگرنه، من فکر میکنم آدمِ سالم به معناسازی نیازی ندارد؛ چون در یک ارتباط بیواسطه با زندگی، معنا خود به خود فراهم میشود. مشکلِ اگزیستانسیالیستها به نظر من این بود که میخواستند معنا را به شکلی انتزاعی و از بیرون سوارِ زندگی کنند. در حالی که این همه معناگرایی به نظرم خودش یکجور توهم را در ذهنِ آدمها فراهم میآورد: توهمِ مهم بودن؛ یا لااقل تلاش برای مهم بودن.
انسان نیاز دارد بفهمد که مهم نیست؛ و نیازی هم نیست که مهم باشد؛ که اهمیتِ او فقط در بطنِ خود زندگی معنا میشود و در ارتباط با سایر موجودات.
- ۰۴/۰۷/۲۷