هنوز به قدر کافی دیوانه نیستم
اما سایههای جنون را
میبینم
و میستایم
و عطرهای جنونآمیز را نفس میکشم
و بادهای بهاری را میشناسم
و همراه با زنبورها و گلهای وحشی
دیوانه خواهم شد.
هنوز به قدر کافی دیوانه نیستم
اما سایههای جنون را
میبینم
و میستایم
و عطرهای جنونآمیز را نفس میکشم
و بادهای بهاری را میشناسم
و همراه با زنبورها و گلهای وحشی
دیوانه خواهم شد.
سرانجام همه چیز را باختهام
و دستهایم از داشتن خالی است
و مثل پرندگان ساحلی
سبکبار راه میروم
نه در آرزوی جفتی، نه پروازی.
اما در ساحل، درختهای خیزران روییدهاند
و چشمهای ما را به دیدن دعوت میکنند
و ماسههای ساحلی از ما میخواهند
کمی بیشتر قدم بزنیم.
از من کلمهای باقیست
و فاصلهی من تا مرگ یک کلمه است
و یک کلمه لبهای ما را
از بوسیدن باز میدارد؛
کلمهای که صبح میشود
کلمهی آفتاب.
بهار میآید
و یک بار دیگر
این چرخ را تکرار میکنیم
و در تکرار چرخ، تکرار میشویم
مثل ابرها
مثل بادها.
بهار میآید
و باز به راهی میرویم
که همواره رفتهایم.
اگر به راه خود میرفتم
چه سخنها داشتم که بر زبان آورم
اما راه تو را برگزیدم
که از جنس هیچ بودی
و هرگز کلامی به من نیاموختی.
روز بیهودهاست
و شب بیهودهاست
و طلب نور بیهودهاست
و کشت کردن در مزارع نیز.
حرفی ندارم که بیهوده نباشد
جز نام تو ای عزیز
که تا سحر با من بیدار ماندهای
و در کنار من به تماشای ماه نشستهای.
هیچ چیز پایدار نیست
و هرگز کسی بیش از این
چیزی نگفته است
و هرگز کسی آنسوتر نرفتهاست
و آبهای این رودخانه را
هرگز کسی چندان درنیافتهاست؛
حتی ماهیان همیشه در آب.
سکوت
اتفاقی است
که گاهی میافتد
مثل افتادن سنگی در حوض.
آنگاه، همه چیز پایان میپذیرد
آنگاه ما نیز
پایان میپذیریم.
ای خداوند
با من سخن بگوی
آن گونه که با زنبور سخن میگویی
و با شبنم صبحگاهی
و با کودکانی که هنوز از مادر نزادهاند.
ای خداوند با من سخن بگوی
با زبان سکوت.
سرانجام یک شب
در جادهی دراز
خواهم رفت
و گیاهان جنگلی را
خواهم بویید
و نفسهایم را بخار خواهم کرد
و بخار نفسهایم را
با دود و باران خواهم آمیخت.
سرانجام یک شب
به راهی خواهم رفت
که پیش از این هرگز
نرفتهبودم.