سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

بشو آنچه هستی

هر چیزی در این جهان مسئولیت دارد که خودش باشد، مثلاً مرغی که من می‌پزم مسئولیتش همین بوده که مرغ باشد و یک روزی سر بُریده شود و من کبابش کنم. درخت و میز و سنگ هم چیزی بیشتر از این بر عهده‌شان نیست. حالا ما این وسط انسان را زیادی گُنده می‌کنیم و مسئولیتی بیش از بودن بر شانه‌اش می‌گذاریم؛ از این جا به بعد است که انسان گند می‌زند، چون فکر می‌کند که باید خودش و همه را نجات دهد؛ و دست به اضافه کاری می‌زند. 

من یک زمانی فکر می‌کردم رسالتم این است که هنرمند بزرگی شوم؛ الان فکر می‌کنم که نیازی نیست چیزِ خاصی بشوم. تمام رسالت من در همین لحظه متمرکز است، در همین بودن، در همین کارهای دم دستی. اینطوری می‌شوم همان که هستم، نه چیزی که قرار است یک روز باشم. اینطوری در بودنِ دائمی‌ام، و بودنم را به وقت و جایی دیگر موکول نمی‌کنم. 

فکر می‌کنم الان می‌فهمم چرا نیچه می‌گفت «بشو آنچه هستی»؛ آن موقع فکر می‌کردم منظورش این است که روی خودت کار کن که مثلاً به خودشکوفایی برسی، اما مقصودِ نیچه خیلی عمیق‌تر بود؛ یعنی زمان را دور بزن، در لحظه‌ی حال باش و به چیزی که همین الان هستی باور داشته‌باش؛ تا فاصله‌ها از میان بروند و لحظه‌ها گرانبار شوند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

1- من همیشه فکر می‌کردم تی‌‍شرت و شلوار تنگ جالب‌تر است، چون آدم را شق و رق نشان می‌دهد. خودم هم همینجوری لباس می‌پوشیدم. بعد مشکلی که داشتم این بود که لباس‌هایی که می‌خریدم، اولش جذب بودند، ولی بعد به تدریج جا باز می‌کردند و عینِ دماغِ فیل شُل و ول می‌شدند، مخصوصاً شلوارهایم. بعد هی مجبور بودم دوباره پولِ شلوار بدهم، و دوباره همین اتفاق لعنتی می‌افتاد.

امروز رفتم یک تی‌شرت‌فروشی باحال اول قدوسی شرقی، تی‌شرت و شلوار مشکیِ نیم‌بگِ خریدم، و تعریفم از زیبایی‌شناسیِ لباس مردانه برای همیشه تغییر کرد.

2- رفتم خیابانِ باغشاه، نبش هدایت یک مغازه‌ای هست که جلو چشمت از مغز کره می‌گیرد، یک شیشه‌ی کامل کره‌ی بادام‌زمینی گرفتم که کلاً شد 190 تومان، پیش خودم گفتم آدم باید خر باشد که 350 بدهد کره‌ی جیفِ خارجی بخرد. البته مسلماً جیف خوشمزه‌تر است، و صد البته خیلی بیخودتر و با کلی افزودنی.  

3- امروز مامان رفته بود مارگون، با یک گروهی از خانم‌های هم سن و سالش؛ زنگ زدم داشت جوک می‌گفت و می‌‌خندید. خیلی عمیقاً خوشحال شدم. در تمامِ این سالها خیلی کم دیده‌ام مادرم اینطوری باشد، همیشه حرص می‌خورد، همیشه غم داشت، شادی‌اش هم پر از حرص و جوش بود؛ خیلی خوشحال شدم که بالاخره یک بار دیدم اینطوری به خودش حال داد. 

4- خودم هم دارم یاد می‌گیرم بیشتر به خودم حال بدهم. 

5- امروز هنرجوی دخترِ شانزده هفده ساله‌ام که همیشه با هم شوخی داریم و به حد مرگ سر به سرش می‌گذارم آمده‌بود می‌گفت تمرین نکرده، چون حالش خوب نیست، چون ننه و بابایش می‌خواهند از هم جدا شوند و جدا نمی‌شوند و از خدایش هست که این طلاق زودتر اتفاق بیافتد بلکه از سر و صدای جر و دعوای خانگی راحت شود و بتواند به درس و موسیقی‌اش برسد. بعد در همین اوضاع و احوال اکسش هم پیام داده (فکر کن هنرجوی دختر من که به سنِ قانونی هم نرسیده خیلی راحت از اکسش حرف می‌زند) و اکسش پسر جالبی نیست ولی قلقلک می‌شود که جوابِ پسره را بدهد، بعد در همین اوضاع و احوال یک سال دیگر کنکور هم دارد. همه‌ی اینها را که می‌گفت من فقط گوش می‌کردم و سعی کردم تا حدِ ممکن هیچ واکنش یا توصیه‌ای ارائه ندهم، چون از این که در نقشِ پدر مهربان و منجی عالم بشریت بروم متنفرم. فقط یک کلمه گفتم «درکت می‌کنم سخته» و تمام. و اضافه کردم: «حالا بریم سر درسمون؟» 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چیزی به نام سعادت زناشویی وجود ندارد؛ مگر آن که با نوعی حماقتِ خواسته یا ناخواسته ترکیب شده‌باشد. تقریباً تمامِ مردانی که شاهد ازدواجشان بوده‌ام، آنهایی بوده‌اند که یا از اول چیزی به نام خودشناسی برای آنها وجود  نداشته، یا در نقطه‌ای از مسیر رشدشان خسته شده‌اند و خود را در آغوش زنی حل کرده‌اند؛ و این گونه تن به آسودگیِ میان‌مایه داده‌اند. بودنِ طولانی‌مدت در کنار دیگری، مستلزم آن است که قطعاً از کسی که واقعاً هستی چشم‌پوشی کنی و تن به دروغی مادام‌العمر دهی. 

اما ازدواج هم، مانند مذهب، برای حفظ و بقای جامعه ضروری است. آزادی، شعر و بلندپایگی اموری هستند که باید در جایگاهِ استثنا بمانند، و حماقت، میان‌مایگی و پول‌پرستی باید در جایگاهِ قاعده باشد. در غیر این صورت سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

حقارت آدمی

در جزیره‌ی هرمز نشسته‌بودم، کنار تخته سنگی در ساحل مفنق. از شب قبل کمپ کرده‌بودیم. صدای دریا می‌آمد. لشکر مورچه‌های وحشی از کنار پاهایم عبور کردند. به صخره‌های عظیمی نگریستم که زمخت بودند و اسطوره‌ای. دیدم که چقدر در برابرشان کوچک هستم، همانطور که مورچه‌ها در برابر من. فهمیدم که با حقیقت هیچ نسبتی ندارم و در پیشگاه حقیقت برگ کاهی بیش نیستم. فهمیدم که ما موجودات دوپا به حقیقت جهان حتی نزدیک هم نمی‌توانیم بشویم، چه رسد که داعیه‌ی فهم آن را داشته‌باشیم. 

امشب که دو ساعت برق رفته‌بود رفتم روی پشت بام و استکان چایم را هم با خود بردم، و عبور و مرور آدمها را در خیابان نگریستم. عمیقاً فهمیدم که هیچ‌کس خاص نیست، در عین حال که همه توهم خاص بودن را با خود حمل می‌کنند، و این که بین من و کسانی که حتی شدیداً آنها را زیر سوال می‌برم هم، در میزان نزدیکی و دوری از حقیقت هیچ تفاوتی نیست. ما صرفاً بر اساس باورهایمان زندگی می‌کنیم و در انتخاب همین باورها هم هیچ نقشی نداشته‌ایم، ما اصولاً هیچ نقشی نداریم، ما پشت فرمان ماشینی نشسته‌ایم که خودش دارد می‌رود، اما مجبوریم ادای راننده‌ها را دربیاوریم.

حرف من شاید مایوس‌کننده به نظر برسد اما رستگاری‌بخش است، من رستگاری را در پذیرش جسته‌ام، و در نفی منیت من، و در نفی آنچه که قطعی می‌پندارم، و نفی هرگونه قطعیت، که خودش منجر به عمیق‌ترین ایمان‌ها خواهد شد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من شنبه را روز خالی‌ام گذاشته‌ام؛ چون اینطوری می‌توانم بزنم به دل کوه و کمر، بدون این که قیافه‌ی هیچ خر و سگی را ببینم و از صدای ضبطِ هیچ خر و سگی که محسن لرستانی و محسن یگانه و محسن چاوشی و سایر محاسن را گوش می‌کند در طبیعت به رنج نیافتم. امروز هم همین کار را کردم. به احسان گفتم احسان بیا امروز بکشیم زیر کار و بزنیم به طبیعت. 9 صبح، مقارن با قطعِ برق از خانه زدیم بیرون، قهوه خوردیم و جاده‌ی شیراز به یاسوج را همینطور رفتیم بالا، و اگرچه قصد اولیه‌‌مان حوالی اردکان بود، آنقدر رفتیم و رفتیم تا به خود یاسوج رسیدیم. دم یاسوج ماشینِ سمندِ پلیسی به ما ایست داد، به هوای این که گُلی، مشروبی چیزی داشته‌باشیم و احتمالاً شتیلی عایدش شود؛ آمد دید صندوق عقب هیچ چیز نیست و خلاف سنگین‌مان خیار و گوجه است.بی‌پدر و مادر دستش را گذاشته‌بود روی قلب من که ببیند تند می‌زند یا نه؛ خب مادرسگ با این قیافه‌ی لُری تو من اگر هیچ خلافی هم نکرده‌باشم معلوم است که قلبم به شماره می‌افتد. 

من این جاده را قبلاً رانندگی کرده‌ام، هم خیلی سخت و پیچ پیچی و دوبانده است، هم طولانی و خسته‌کننده؛ چهار ساعتی راه هست، اما نمی‌دانم با احسان چطوری رفتیم که نفهمیدیم کی سر از یاسوج درآوردیم؛ بعد سرِ تیبا را کج کردیم و همان راه را برگشتیم و پس از جستجوی بسیار بالاخره ساعت 3 بعد از ظهر، در همان اردکان جای سبزی پیدا کردیم که از آدمیزاد تهی بود، و نشستیم و بساط آتش و چای را به راه کردیم و بعد یک مرغ درسته را لای پلو گذاشتیم و پختیم و خوردیم (همان کاری که مغول‌ها در قرن 8 و آخوندها در قرن 15 هجری با ایران کردند)؛ بعد از فرطِ سنگینی افتادیم و در حالتِ نیمه خواب-بیدار به برگ درختان خیره شدیم که شکلی از آگاهیِ سبز و سیال بودند. 

ادامه‌ی روز چیز چندانی برای تعریف کردن ندارد، جز این که هوا تاریک شد و حدود 9 شب رسیدم خانه. طبیعت‌گردیِ امروز نکته‌ی جالب توجهی داشت و آن این که از اول تا آخرش سوبر بودیم و هیچ ماده‌ی خامی به ریه و قلب و مغزمان نزدیم و برای من که عادت داشتم همیشه در طبیعت بالابازی کنم این خیلی بهتر بود. سوبر بودن هنر است و از هر بالابازی‌ای بالاتر است. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

برای من هیچ چیز در این عالم به اندازه موسیقی مهم نیست و به اندازه موسیقی به ذات حق تعالی نزدیک نیست، و من برای داشتن موسیقی خودم را به هر دوزخی خواهم سپرد تا اضافات روحم در این دوزخ‌های دنیایی بسوزد و دیگر چیزی برای از کف باختن نداشته‌باشم. و این تنها راهی است که در لحظه‌‌ی مرگ احساس سعادت خواهم کرد، همین احساس که من با موسیقی زیسته‌ام و موسیقی ساخته‌ام و در موسیقی حل شده‌ام. و این عشق مرا کافی است و دنیای من جای عشق دیگری را در خود ندارد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

برای وعده‌ی رستگاری نباید چشم به زندگی پس از مرگ بدوزیم. اتفاقاً رستگاری همان عدم است، نه بودن. اگر قرار باشد بعد از مرگ هم دوباره زندگی کنیم که دیگر اسمش رستگاری نیست. زندگی یعنی شکلی از بودن که وابسته به ماده باشد، ما به این می‌گوییم زندگی. عدم یعنی شکلی از بودن که وابسته به ماده نباشد، و حتی وابسته به کلمه هم نباشد (چون کلمه هم یکجور ماده است). ما در این زندگی عدم را تجربه نمی‌کنیم، مگر در لحظات خیلی کوتاهی مثل لحظه‌ی ارگاسم. ما چشم به بهشت دوخته‌ایم که همان عدم مطلق است، ارگاسمی است که هیچوقت تمام نمی‌شود. آنهایی‌مان که در طول حیات مادی به قدر کافی مرده باشیم، یعنی تمرین مردن کرده باشیم، بعد از مرگ فیزیکی به عدم محض خواهیم پیوست. آنهایی‌مان که هنوز از حیات مادی دل نکنده‌ایم، دوباره خواهیم زیست، و این همان دوزخ وعده‌ شده به گناهکاران است.

من به آنچه در خصوص مرگ فکر می‌کنم ایمان دارم و به هیچ عنوان نمی‌پندارم که توهم باشد، چون از مرحله‌ی توهم داشتن عبور کرده‌ام و آنقدر عقل دارم که بفهمم چه چیز توهم است و چه چیز نیست. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چالش اصلی

به نظر من رنج، رنج است چون خبر از مرگ می‌دهد. یعنی رنج چیزی از مرگ را توی خودش دارد، وقتی رنج می‌بریم، داریم رنج می‌بریم چون فکر می‌کنیم این رنج قرار است ما را تا ته پاره کند. حالا تجربه‌ی شخصی من این بوده که هیچ رنجی - حتی دردناک‌ترین تجربه‌هایم- منجر به مرگ فیزیکی‌ام نشده‌است، اما مرگِ روحی را تجربه کرده‌ام و این مرگ روحی همیشه منجر به تولدی دوباره شده‌است. بر همین قیاس، فکر می‌کنم مرگ فیزیکی هم -که بالاخره یک روز می‌رسد- نباید تفاوتی داشته‌باشد؛ و با هر منطقی فگر می‌کنم چیزی به نام مرگ اصلاً نمی‌تواند وجود داشته‌باشد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یدالله رویایی در بد روزی مرد، چون عزرائیل تقریبا به فاصله‌ی یکی دو روز از هم جان مهسا امینی و رویایی را گرفت. اگر رویایی در هر زمان دیگری تصمیم به مردن می‌گرفت، تا مدت زیادی پس از مرگش صفحات مجازی و روزنامه‌ها را پر می‌کرد، انگار می‌خواست که مرگش هم مانند حیاتش بی‌حاشیه باشد. 

شیفتگی من به رویایی به حدود هفت هشت سال پیش برمی‌گردد. همان زمان که تازه این وبلاگ را راه انداخته‌بودم و اشعاری به گمان خودم جدی می‌نوشتم، اشعاری که تقریبا همه‌شان یا رویایی‌طور بودند یا شاملوطور. بزرگترین چیزی که من از رویایی یاد گرفتم اهمیت دادن به فرم و زبان به مثابه خود زبان بود، در مقابل محتواگرایی امثال شاملو و اخوان (هرچند شعر خود این دو نفر هم سرشار از تکنیک زبانی است، اما آنها تکنیک را نهایتا به عنوان چیزی در خدمت محتوا یا ایدئولوژی می‌دیدند). 

رویایی همچنین دید جدیدی نسبت به مقوله‌ی عرفان به من داد. با رویایی فهمیدم که عرفان امری است که در زبان اتفاق می‌افتد و تا مدتها به این فرض باور داشتم (الان دیگر ندارم). در جهان‌بینی رویایی، شما می‌توانید با کج و کوج کردن زبان و بیرون رفتن از چارچوب‌های دستوری آن، به فهمی فرازبانی از واقعیت برسید، در عین حال که برای دریافت این فهم همچنان از نردبان زبان بالا رفته‌اید. برای همین رویایی اسم کتابش را گذاشت «هلاک عقل به وقت اندیشیدن»؛ یعنی سوژه‌ی اندیشنده، هم‌زمان که می‌اندیشد، نمی‌اندیشد، زیرا عقل را (که در لغت به معنی پابند است) کنار گذاشته، یعنی رویایی می‌خواست به یک وضعیت پارادوکسیکال دست پیدا کند که همزمان می‌اندیشد و نمی‌اندیشد، درست مثل هایدگر در هستی و زمان. اصلا جهان‌بینی رویایی پایه‌هایش در پدیدارشناسی بود. یکی از هایدگری‌ترین اشعار رویایی به نظر من این یکی است، که در ابتدای مجموعه‌ی دریایی‌ها آمده:

من به دریا نمی‌اندیشم

فکرهای مرا

دریا اندیشیده‌است. 

تا اینجای کار که نوشتم، فهم من از جهان شعری رویایی است. رویایی به نظر من یک انتلکت به تمام معنا بود، روشنفکر به همان معنای دقیق کلمه، کسی که روشن فکر می‌کند و افق فکرش مثل دریا باز و گسترده است، اما همچنان دارد «فکر می‌کند» و از زنجیر تفکر نرسته، برای همین گاهی دچار فرمالیسم پوچ می‌شود. رویایی برای استعلای زبان از تکنیک استفاده می‌کرد، حالا این تکنیک گاهی خوش می‌نشست (مثل بیشتر دریایی‌ها یا «از دوستت دارم») اما گاهی هم از محتوا تهی می‌شد و می‌شد زبان در خدمت زبان، همان زبانی که خودش را می‌خورد و یک نظام فروبسته است. برای همین شعر رویایی خیلی وقتها به نظرم ناخالصی دارد، مثل سهراب یا جلالی نیست برای من. این ناخالصی به نظرم دقیقاً از روشنفکر بودن رویایی می‌آید. شما برای این که خلوص داشته‌باشی باید بیشتر احساس کنی و نه این که فکر کنی. من به اصالت احساس خیلی بیشتر معتقدم تا اصالت اندیشه. به قول نیچه «عاقبت اندیشیدن زیادی، اندیشناکی است». احساس اصالت بیشتری دارد چون مستقیما با جهان بیرون مرتبط است، با ماده مرتبط است و نه با زبان. ماده زن است و زبان مرد. شاعر با تبدیل کردن ماده به زبان، زن و مرد را به هم پیوند می‌زند. پس شاعر باید ارتباط حسی عمیقی با ماده و با زن داشته‌باشد. رویایی البته این را داشت (به نظرم رابطه رویایی با زن خیلی بهتر از رابطه شاملو با زن بود)، اما زنانگی‌اش را از دهلیز یا غربال روشنفکری عبور می‌داد، یکجورهایی زورکی می‌خواست به همه چیز فرم بدهد، و نتیجتا چیزها را از فرم طبیعی‌شان خارج می‌کرد. برای همین به نظر حقیر، شعر رویایی تا مرز عرفان و جنون می‌رود اما هرگز به آن نمی‌رسد. خیلی مهم است که باور داشته‌باشیم که بالاخره دنیایی خارج از ذهن ما هم وجود دارد و اینقدر اصالت را به ذهن ندهیم، چون ذهن‌گرایی پدر آدمها را درمی‌آورد. واقعی شدن، یعنی ارتباط گرفتن با امر واقع کار سختی است و اغلب ما به این مرحله نمی‌رسیم. برای واقعی شدن، مسیری غیر از مسیر هنر و ادبیات لازم است، باید بروی مثلا در طبیعت آتش درست کنی، آشپزی کنی، خیار و پیاز پوست بکنی، پول دربیاوری، سکس کنی، عاشق و فارغ شوی، رانندگی کنی، هر کاری بکنی که مستقیماً با ماده مرتبط باشد، و سخت‌تر از همه: تلاش نکنی از این امور تفسیری معنوی به دست بدهی، اصالت ماده را در خود ماده جستجو کنی و نه در امری فراتر از آن. آن وقت، در خالص‌ترین حالت، اگر کلمه را هم خوب بشناسی چیزی شبیه هایکو به دست می‌آید یا شبیه اشعار بیژن جلالی، که تحت هیچ شرایطی قابل تقلید نیستند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

یادت باشد، عقایدی که داری، بُعد عرفانیِ تو، ارتباطت با خودت و خدای خودت، بخشی از وجودت که حساس و زنانه است، هیجان‌هایت، عشقت و تمام گنج‌هایی که در سینه داری بسیار بسیار شخصی‌اند. در پنهان کردن آنها بکوش. عقایدت را هر جایی مطرح نکن؛ زندگی‌ات را مطرح نکن؛ بگذار همه چیز درونی‌ و درونی‌تر شود. مثل خاله‌زنک‌ها نباش که تا به کشفی می‌رسند فریادش می‌کنند؛ مثل مرد باش که از درون اقیانوس است و از بیرون ساکت و بی‌منظر. صبور باش، و تنها، و سر به زیر و سخت. 

  • س.ن