سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

حدوداً ده سال پیش بود؛ سال 94 یا 95؛ من تازه رفته‌بودم کرج، حالا یادم نیست دانشجوی موسیقی هم شده‌بودم یا نه هنوز. در آن زمان، مرتضی پاشایی، خواننده‌ی پاپ فوت کرد و خیلِ عظیمی از مردم در تشییع جنا‌زه‌اش شرکت کردند. بعد از این جریان، نشستی جامعه‌شناختی در دانشگاه تهران تشکیل شد و یوسف اباذری، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران سخنرانی تند و غرایی ایراد کرد در نقد پروژه‌ی «سیاست‌زدایی از جامعه» و این که ترویج چنین موسیقیِ مبتذلی با «این صدای فالش و تهوع‌آور» بخشی از همین پروژه‌ی بزرگ است. مابینِ سخنرانی اباذری، دختر دانشجویی (که فقط صدایش در وویس شنیده می‌شد) به اعتراض بلند شد که «من حق دارم موسیقی دلخواهم را بشنوم» و اباذری هم البته با زن‌ستیزی و بی‌ادبیِ ذاتی‌ای (که خاص جریان چپ است) دخترخانمِ مزبور را تا توانست کوبید که «تو بیخود می‌کنی» و «آدم‌هایی به سن تو الان شوئنبرگ گوش می‌کنند». 

ما که دانشجوی موسیقی بودیم و طبعاً سنگِ موسیقیِ جدی را به سینه می‌زدیم، در آن زمان با این سخنرانی اباذری خیلی حال کردیم و حتی یکی از دوستان آن موقعم آنقدر حالی به حالی شده‌بود که زارزار گریسته بود؛ انگار که این جامعه‌شناس دردِ دل همه‌ی ما را یک‌تنه بیرون ریخته باشد. ما آن موقع خودمان را در قاموس جریانِ به خصوصی از هنر می‌دیدیم که سرکوب شده و آنچنان که حقش هست دیده و شنیده نمی‌شود و در عوض، امثال پاشایی بالا می‌آیند و هنرِ مملکت را به فساد می‌کشند. 

گذشت و گذشت. چند سال بعد من از دانشگاه هنر تهران فارغ‌التحصیل شدم. جنبشِ مهسا پیش آمد. یک ترانه‌ی پاپ، با ساده‌ترین و پیش‌پاافتاده‌ترین ساختار و هارمونی تبدیل به نماینده‌ی جنبشی شد که یک تنه کلِ جامعه‌ی ایران را تکان داد. آن موقع بود که، خواسته ناخواسته فهمیدم که باید جور دیگری راجع به موسیقی فکر کرد. ناگهان به خودم آمدم: این همه سال، آقایونِ استاد و روشنفکر و فهمیده، با سمفونی‌ها و سونات‌هایشان دقیقاً چه اتفاقی در جامعه‌ی ایران رقم زده‌بودند؟ آکوردهای دیسونانسی که یکی یکی بدونِ هیچ هدفی به هم وصل می‌شدند، ملودی‌های پر از دیز و بمُلی که در نهایت هیچ تصویر روشنی از آنها در ذهنِ مخاطب باقی نمی‌ماند، آثار ارکسترالِ دهن‌پرکنی که فقط با سمپلِ سیبلیوس اجرا می‌شدند، آثار فشلی که در بهترین حالت در فلان فستیوال در یک دهات دورافتاده در حوالی ویَن به اجرا در می‌آمد و بعد سازندگان این آثار در یک پست اینستاگرامی «با افتخار» اعلام می‌کردند که اثرشان در فلان جا اجرا شده، در حالی که وقتی ویدیوی آن اجرا را می‌دیدی متوجه می‌شدی بیشتر صندلی‌های همان سالن خالی است و نهایتاً افرادِ مُسنی در جلوترین ردیف نشسته‌اند؛ آنجا بود که به این نتیجه‌ی قطعی رسیدم: موسیقی دانشگاهی فشل است؛ عقب افتاده‌است؛ نه فقط در ایران؛ در همه‌ی دنیا؛ و هرگز هم نمی‌خواهد عقب‌افتادگی خودش را بپذیرد. 

برگردیم به عقب؛ به سخنرانی اباذری: بله، آن دخترخانم حق داشت، داشت از آزادیِ ذاتی خودش دفاع می‌کرد، داشت با زبانِ بی‌زبانی می‌گفت «ترجیح می‌دهم موسیقیِ فالش مرتضی پاشایی را گوش کنم، چون حداقل چیزی از جنسِ احساس (ولو خیلی سطحی) در آن هست؛ تا این که آثارِ «فاخری» را بشنوم که هیچ‌ ربطی به زیست روزمره‌ی من و به جهان پیرامونم ندارند. اگر توی موسیقی‌دانِ فارغ‌التحصیل دانشگاه عرضه‌ی این را نداری که اثری خلق کنی که در دنیای من تاثیرگذار باشد؛ حق نداری از من انتظارِ این را داشته‌باشی که پا به دنیای تو بگذارم. 

  • ۰۴/۰۸/۱۹
  • س.ن

نظرات (۱)

من متوجه حرفت شدم

ولی از فاخر 

به‌خاطر اکثریت

عقب نکش

اون دختر حق داره هرچی دلش میخواد بگوشه اوکی

ولی اون فقط پی دلشه، برای همین فاخر نیست

فاخر فراتر از دل‌شون

دنبال دل همه‌ان

نگاه‌شون این‌طوره که همه باید فاخر بشن

این خیلی ارزشمنده

اون دختر نمونده

فالش پاشایی هم تبش خوابیده

ولی فاخر شجریان و افتخاری و ناظری و عقیلی و قربانی رو ببین

هنو مونده 

بمون پا فاخر داداش 

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی