سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۶۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

دستِ خالی

چیزی ندارم که به تو نشان بدهم: 

در دستِ خالی‌ام داسِ آهنینی است 

به هیبتِ ماهِ ناقص. 

 

انسانِ لُخت، چیزی به غیرِ سایه‌ی لُختش 

بر زمینِ داغ ندارد. 

 

در دستِ خالی‌ام سیبِ خالی‌تری است: 

بیا و بگیر، آن را برای تو گاز زده‌ام 

اکسیژنِ تازه است

برگرفته از حُبابِ دریاها. 

 

روزها از آدم‌ها می‌پُرسم 

سراغِ بودن‌شان را 

اشارت می‌کنند به کمربند 

که شلوارِ طوسی را 

با پیراهنِ چارخانه آشتی می‌دهد. 

 

در دستِ خالی‌ام کلمه‌ای خالی دارم 

بیا و آن را بگیر 

پیش از آن که به تاریخ بپیوندد.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 33

نوشتن به مثابه تسکین؟ نه! به مثابه نماز! به مثابه نیایش، به مثابه بودن! من می‌نویسم پس زنده‌ام لعنتی، پس هستم. 

*

نمی‌دانم چرا. ولی احساس می‌کنم انسان (یا لااقل آن گروه از انسان‌ها که بهشان می‌گوییم مَرد) تمامِ توشه‌اش را از نومیدی و شکست و مرگ می‌گیرد. یعنی به میزانی که نومید باشی، به میزانی که همواره بمیری، به همان اندازه توشه‌ات را از زیستن سرشار می‌کنی. به اندازه مُردن، هر لحظه مُردن، زیبا مُردن و از سرشاریِ تهی مُردن. مثلِ برگِ درختها که وقتی از شاخه فرو می‌افتند، تصویر زیبای انحطاط را تجسم می‌کنند. 

من عاشقِ فسادِ لحظه‌ام، فسادِ گیاهان، فسادِ خاک و تنِ انسان که همواره تجزیه می‌شود. 

در تجزیه‌ی عناصر، امواجِ دریاها کف بالا می‌آورند، و حبابهای کوچکِ بازیگوش به روی آب می‌آیند. 

در تجزیه‌ی لحظه، گذشته و آینده پیوند می‌خورند، ما کفِ دستهایمان را به روی هم می‌گذاریم، و دستهای ما در هم انحطاطِ همیشگی را منعکس می‌کنند. 

من عاشقِ گلهای کاغذی‌ام که در پیچِ آفتاب، رنگی از فساد دارند. 

و سایه‌هایی که بر آسفالتِ خیس منعکس می‌شوند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

صبحانه 1

من یک عادتِ وحشتناکی نسبت به خواب دارم. اگر خسته باشم و خوابم بپرد، دیگر پریده، سنگ هم از آسمان ببارد خوابم نمی‌برد. دیشب یک خبطی کردم، دو شات قهوه خوردم که بشینم پای کارم، واقعاً هم تا یک کار کردم. اما بعدش که رفتم توی رختخواب، بلایی به سرم آمد که مرغانِ هوا باید به حالم زار بزنند. چپ شدم، راست شدم، از این دنده به آن، بیست بار رفتم دستشویی و آمدم، پتو کشیدم، پتو را زدم کنار، خواب نیامد که نیامد. استرس داشتم، استرسِ خیلی زیاد از پروژه‌ی سنگینی که قبول کرده‌ام و کُند پیش می‌رود، استرسِ این که با این وضع که تقریباً هر روز یا هنرجو دارم یا باید بروم دانشگاه یا آموزشگاه یا کوفت، کی برسم این کار را تمام کنم. خلاصه آنقدر استرس به جانم افتاد که خوابم نبرد. در حالی خوابم نمی‌بُرد که می‌دانستم امروز - که چهارشنبه باشد- تا خودِ شب شاگرد دارم و اگر نخوابم به فاکِ فنا خواهم رفت. 

القصه، ساعت چهار و نیم بود که کلاً بیخیال خواب شدم، بلند شدم لپ تاب را روشن کردم، نشستم پای پروژه‌ی کذایی و هزار کلمه‌ی دیگر تایپ کردم، کمی استرسم آرام شد. از آن طرف دو تا از هنرجوهای صبح را پیام دادم کنسل کردم (گفتم گور پدر پولشان الان که فعلاً ده میلیون سارا رسیده) که بگیرم تا ظهر بخوابم. 

آه هوا روشن شده. چقدر آسمان زیباست. پرنده‌ها چه غوغایی می‌کنند. درست است خوابم نبرد اما شانس این را پیدا کردم که زیباترین طلوعِ جهان را ببینم، و کمی در سکوت بیاندیشم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

1- از رفت و آمد اضافه تا حد امکان پرهیز کن. از پارتیِ شلوغ، مست کردن، سر و صدای اضافه و رانندگی در ترافیک تا حدِ امکان بپرهیز.

نگاهت به بودنِ آدم‌ها در زندگی‌ات بیشتر سلبی باشد تا ایجابی. شاخ و برگ‌ها را بزن، بگذار اصلاً همه بروند. 

2- به خودت «نه» بگو تا به دیگران هم بتوانی نه بگویی. آدم از نه‌هایی که می‌گوید ساخته می‌شود. «نه گویی» مدام، تبدیل به شکلی از آری‌گویی به زندگی می‌شود. به سیگار - که خیلی لذت‌بخش است- نه بگو، به بیشتر لذت‌های آنی نه بگو، لذت را به تعویق بیانداز تا خودش به سراغت بیاید، تا التماست کند، لذت‌گرا نباش. 

3- هرچه زندگی می‌رود که «تُند» شود، تو کُندش کن، افسارش را بکش. به هیچ جا قرار نیست برسی. هیچ مقصدی نیست. پس آرام برو و تا حدِ امکان در یک نقطه، یک لحظه بایست. بگذار زمان متوقف شود. در یک کلام: Slow Down! 

4- بپذیر که رنج می‌برسی. تلاش نکن از رنج خلاص شوی. بپذیر که مضطربی. تلاش نکن که از اضطراب رها شوی. بپذیر که در ایران زندگی می‌کنی. تصورِ اروپا نداشته‌باش. چون انسانِ اروپایی هم - اگرچه در ظاهر بسیار خوشبخت‌تر است- احتمالاً به همان اندازه‌ی تو احساس بدبختی می‌کند (مطالعاتِ شخصی‌ام نشان می‌دهد که آدم‌ها در احساسِ بدبختی برابرند). 

5- وقتی از شدتِ فکر دیوانه می‌شوی، سراغ مخدراتِ آنی نرو. بگذار دیوانگی‌ات ادامه یابد تا خودش آرام شود. 

 

پ.ن: این پُست شبیه روانشناسی زرد شد ولی واقعاً هرچه نوشتم از ته دلم بود. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

گرایش فکری

گرایشِ فکری-سیاسی آدم‌ها تا حدِ زیادی بسته به طبقه‌ای است که از آن برمی‌خیزند (حداقل در این یک مورد، مثل مارکس، طبقاتی فکر می‌کنم). بینِ چپ و راست، با این که می‌دانم هر دو شرور و جنایتکارند، باز گرایشِ من به راست بیشتر است، و این تا حد زیادی دست خودم نیست، بخاطر طبقه‌ای است که از آن برخاسته‌ام، یعنی طبقه‌ی متوسط شهری. همان طبقه‌ای که همزمان مورد نفرت و دشمنیِ چپ‌ها و ج.ا است. 

من بر این باورم که بخشِ عمده‌ی پیشرفت‌های فکری نوع بشر از طبقه‌ی متوسط شهری، از بورژوازی برخاسته. در زمینه‌ی خاص خودم که هنر موسیقی باشد، تقریباً بیشترِ آهنگسازان و نوازندگانِ بزرگ متعلق به همین طبقه بودند. فلاسفه - حتی فلاسفه‌ی چپ‌اندیش- خود از طبقه‌ی متوسط شهری برخاسته بودند و اگر غیر از این بود، آنچنان غمِ نان می‌داشتند که فرصتِ اندیشیدن نمی‌یافتند. 

به نظر من، دغدغه‌های طبقه متوسطی (که مهم‌ترین‌شان آزادی است) آنچنان که چپ‌ها با لحنی تحقیرآمیز از آن یاد می‌کنند حقیر نیست، بلکه آزادی بنیانِ انسانیت است. انسان خر و گاو و بز نیست که علوفه‌ای پیش رویش بریزند و سیر شود، و به همین راضی باشد. 

این سطور را نوشتم تا تخلیه شوم. در واقع، نفرتِ من از اندیشه‌ی چپ‌گرایانه نیست (زیرا اساساً از اندیشه نمی‌توان نفرت داشت)، بلکه از منشِ چپ‌گرایانه است که به شکلِ نامحسوسی رنج را تقدیس می‌کند و لذت را تقبیح، که لذت را زاییده‌ی سرمایه‌داری می‌داند، ماشین لادا و پژو آخوندی را به بی‌ام‌و دنده اتومات ترجیح می‌دهد، می‌خواهد همه چیز قدیمی و خاک خورده باشد، از آپارتمان‌های درازِ خاکستری که پر از واحدهای قوطی کبریتی هستند خوشش می‌آید، و در همه‌ی این موارد، نوعی زیبایی‌شناسی مازوخیستی را جستجو می‌کند.* من دوست دارم خیابان‌های شهرم پت و پهن باشد، با فضای وسیع، و ماشین‌هایی که مازوت نمی‌سوزانند، و مردمی که با لبا‌س‌های آخرین مُدِ روز به خیابان می‌آیند، و مغازه‌هایی که چراغ‌هاشان تا صبح روشن‌ است و کافه‌ها و بارها. و مردمی که خرید می‌کنند و مخصوصاً مصرف می‌کنند، چرا که مصرف کردن هم نشانه‌ی زندگی است. 

 

 * تمامِ این تصاویر را، یک به یک، چند سال پیش در سفر به ارمنستان دیدم، و می‌دانم که هنوز هم در روسیه و جمهوری‌های سابقِ شوروی می‌توان چنین تصاویری دید.

پ.ن: این را هم اضافه کنم، که انگِ آن‌طرفی بودن نخورم. من آدمی هستم که به بورسیه‌ی دانشگاه مریلند دستِ رد زدم، چون باور داشتم در آن جای دنیا هنر می‌میرد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 32

 

بعد از این که همه‌ی دانشجویان رفتند، یک لحظه تنها شدم. از صبح درس داده‌بودم تا این ساعت که پنج، پنج و نیم عصر بود. ساعتِ آخر قیافه‌ی بچه‌ها مثلِ شیرِ اول متروگلدن‌مایر بود که دهن‌دره می‌کند. و من همچنان با حرارت داشتم درباره‌ی موسیقی مالر صحبت می‌کردم. 

وقتی همه رفتند، یک لحظه تنها شدم. از فرط خستگی، حال نداشتم بساط لپ‌تاب را جمع کنم، لیست حضور و غیاب را - که هیچوقت پر نمی‌کنم- تحویل آموزش دهم، و پله‌های سه طبقه را بروم پایین. یک لحظه با خودم تنها شدم و گفتم که صبح تا الان مخاطب همه‌ی حرفهایم چه کسی بوده؟ خیلی ساده، خودم. 

من با جمعیتی طرفم که غایت‌شان پاس کردنِ چند درس و گذراندن ترم است. خیلی بعید است کسی این میان به بیش از این فکر کند. و حق هم دارند. آن سری داشتم می‌گفتم «بچه‌ها باز باشید» [منظورم فکر باز بود] صدایی از ته کلاس درآمد که «استاد ما بازیم» و من این باز بودن را کاملاً فهمیدم، همه از وسط جر خورده‌اند، کاملِ کامل.  

با این وجود، من باز هم هر هفته دوشنبه‌ها می‌روم، و با همان حرارت درس می‌دهم. در این جهانی که همه سرد شده‌اند و کسی دیگر چیزی برای باختن ندارد، یکی باید گرم بماند، یکی باید از امید بگوید، از جعبه‌ی پاندورا، حتی اگر واهی باشد. 

حالا کاری ندارم، عکسِ این کلاس خالی را گرفتم، تا یادم بماند، حتی اگر همه‌ی جهان هم مخاطبم باشند، آخرِ آخرش باز با یک قاب خالی طرفم، که فقط یک نفر پشتِ قاب ایستاده، خودم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

رویا۴

خواب دیدم از همه‌ی عالم دل‌بریده، تنهای تنها به ساختمان متروکه‌ی یک حمام عمومی قدیمی می‌روم (این ساختمان را قبلا هم در رویاهایم دیده‌ام). ساختمان بسیار بزرگ بود، با معماری قدیمی (طاق‌های قوسی ایرانی)، حوضچه‌هایی که به هم می‌پیوستند اما در وقتی که من رفتم آب کمی درشان ریخته بود، و آب اندکی کثیف می‌نمود (انگار که چند نخ مویی، چیزی توی آب ریخته باشند) من نرفته‌بودم که استحمام کنم، بلکه در این محیط اسطوره‌ای قدم می‌زدم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۳۱

نوشتن آخرین پناه من است.

 وقتی که می‌دانم خدایی نیست، خدا را به همان ساحت آغازین خودش، یعنی کلمه بازمی‌گردانم.

خدا را به ساحت حقیقی‌اش، ساحت ذهن بازمی‌گردانم. آنجا که من آفریننده‌ی اویم و نه او آفریننده‌ی من. آن وقت همه چیز در خائوس آغازین نظم می‌گیرد و سامان می‌یابد. نظمی که زاده‌ی پوچی پذیرفته شده‌است. 

امروز نقاشی سهراب سپهری را می‌دیدم، از سه سیب خاکستری که گویی بی‌هدف روی میز رها شده‌اند و یکی‌شان از دوتای دیگر جدا افتاده. و یادم افتاد به این ابیات سهراب:

و روی میز هیاهوی چند میوه‌ی نوبر

به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۳۰

امشب آنقدر غمگینم که حد و حدود ندارد. 

از دست خودم خیلی خیلی ناراحتم.

نتوانسته‌ام کسی که می‌خواهم باشم.

خیلی جاها کنترل رفتارم از دستم خارج شده. 

کاش می‌توانستم در این لحظات کمی، حتی کمی با خودم مهربان‌تر باشم اما نمی‌توانم.

نه خودم می‌توانم با خودم مهربان باشم، نه توان کمک گرفتن از کسی را دارم، هرچند کسی هم نیست که واقعا بتواند کاری کند.

نه احتیاج به دلسوزی دارم نه راه حل نه هیچ چیز. فقط کاش کسی بود که پذیرشی را که خودم نسبت به خودم ندارم، نسبت به من داشته‌باشد. احساس ناپذیرفته شدن، ناکافی بودن و کمبود عمیق می‌کنم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 29

شاید ده سال دیگر اینجور موقعی، پشم‌هایم فر بخورد که فروردین 1402 چند کارِ مختلف را با هم پیش بردم. 

از یک طرف پایان‌نامه‌ی سارا هست (تا الان پایان‌نامه‌ی فارسی برای خیلی‌ها نوشته‌بودم، ولی انگلیسی‌اش سابقه نداشت) که الان هزار و پانصد کلمه شده، باید تا آخر این هفته برسد به پنج‌هزار تا (یا حضرت پشم)، از آن طرف دارم نوحه (!!!) تنظیم می‌کنم برای ارکستر، برای پیام و پدرام که پروژه‌ی سربازی‌شان بشود، که دو میلیون برسد که این هفته شهریه‌ی باشگاهم را بدهم. 

از آن طرف، ویرایشِ آخر کار ترجمه‌ی خودم در دست است که پیرم کرده (از بیست و هفت سالگی دارم روی این کتاب کار می‌کنم و هنوز تمام نشده)، از آن ورِ دیگر دارم برای ارکستر بذرافکن یک کارِ سبک تنظیم می‌کنم (این دیگر اجبار بیرونی نیست خواست خودم بوده) که برایم مهم است، خیلی مهم.

حالا همه‌ی اینها به کنار، هنرجوها هم آن طرف. مدرسه‌ی مهرتابان هم از فردا باید بروم. دوشنبه هم که کلاً دانشگاهم. چهارشنبه هم که آموزشگاه. ورزش هم که اصلاً راه ندارد، نباید حذف شود. 

خلاصه کنم، دهن مهنِ خودم را دارم سرویس می‌کنم فقط با یک هدف، که محکم شوم، که دیگر با هیچ چیز نشکنم، که به هیچ کس و هیچ چیز رحم نکنم، چرا که خدا به بندگان‌اش رحم کرد و رحمِ خُدا او را کشت (سخنِ نیچه)، پس اول از همه آدم باید نسبت به خودش بی‌رحم باشد که شاید مهربانی حقیقی همین است.    

  • س.ن