نوشتن به مثابه تسکین؟ نه! به مثابه نماز! به مثابه نیایش، به مثابه بودن! من مینویسم پس زندهام لعنتی، پس هستم.
*
نمیدانم چرا. ولی احساس میکنم انسان (یا لااقل آن گروه از انسانها که بهشان میگوییم مَرد) تمامِ توشهاش را از نومیدی و شکست و مرگ میگیرد. یعنی به میزانی که نومید باشی، به میزانی که همواره بمیری، به همان اندازه توشهات را از زیستن سرشار میکنی. به اندازه مُردن، هر لحظه مُردن، زیبا مُردن و از سرشاریِ تهی مُردن. مثلِ برگِ درختها که وقتی از شاخه فرو میافتند، تصویر زیبای انحطاط را تجسم میکنند.
من عاشقِ فسادِ لحظهام، فسادِ گیاهان، فسادِ خاک و تنِ انسان که همواره تجزیه میشود.
در تجزیهی عناصر، امواجِ دریاها کف بالا میآورند، و حبابهای کوچکِ بازیگوش به روی آب میآیند.
در تجزیهی لحظه، گذشته و آینده پیوند میخورند، ما کفِ دستهایمان را به روی هم میگذاریم، و دستهای ما در هم انحطاطِ همیشگی را منعکس میکنند.
من عاشقِ گلهای کاغذیام که در پیچِ آفتاب، رنگی از فساد دارند.
و سایههایی که بر آسفالتِ خیس منعکس میشوند.
- ۰۲/۰۱/۳۱