بعد از این که همهی دانشجویان رفتند، یک لحظه تنها شدم. از صبح درس دادهبودم تا این ساعت که پنج، پنج و نیم عصر بود. ساعتِ آخر قیافهی بچهها مثلِ شیرِ اول متروگلدنمایر بود که دهندره میکند. و من همچنان با حرارت داشتم دربارهی موسیقی مالر صحبت میکردم.
وقتی همه رفتند، یک لحظه تنها شدم. از فرط خستگی، حال نداشتم بساط لپتاب را جمع کنم، لیست حضور و غیاب را - که هیچوقت پر نمیکنم- تحویل آموزش دهم، و پلههای سه طبقه را بروم پایین. یک لحظه با خودم تنها شدم و گفتم که صبح تا الان مخاطب همهی حرفهایم چه کسی بوده؟ خیلی ساده، خودم.
من با جمعیتی طرفم که غایتشان پاس کردنِ چند درس و گذراندن ترم است. خیلی بعید است کسی این میان به بیش از این فکر کند. و حق هم دارند. آن سری داشتم میگفتم «بچهها باز باشید» [منظورم فکر باز بود] صدایی از ته کلاس درآمد که «استاد ما بازیم» و من این باز بودن را کاملاً فهمیدم، همه از وسط جر خوردهاند، کاملِ کامل.
با این وجود، من باز هم هر هفته دوشنبهها میروم، و با همان حرارت درس میدهم. در این جهانی که همه سرد شدهاند و کسی دیگر چیزی برای باختن ندارد، یکی باید گرم بماند، یکی باید از امید بگوید، از جعبهی پاندورا، حتی اگر واهی باشد.
حالا کاری ندارم، عکسِ این کلاس خالی را گرفتم، تا یادم بماند، حتی اگر همهی جهان هم مخاطبم باشند، آخرِ آخرش باز با یک قاب خالی طرفم، که فقط یک نفر پشتِ قاب ایستاده، خودم.
- ۰۲/۰۱/۲۸