من یک عادتِ وحشتناکی نسبت به خواب دارم. اگر خسته باشم و خوابم بپرد، دیگر پریده، سنگ هم از آسمان ببارد خوابم نمیبرد. دیشب یک خبطی کردم، دو شات قهوه خوردم که بشینم پای کارم، واقعاً هم تا یک کار کردم. اما بعدش که رفتم توی رختخواب، بلایی به سرم آمد که مرغانِ هوا باید به حالم زار بزنند. چپ شدم، راست شدم، از این دنده به آن، بیست بار رفتم دستشویی و آمدم، پتو کشیدم، پتو را زدم کنار، خواب نیامد که نیامد. استرس داشتم، استرسِ خیلی زیاد از پروژهی سنگینی که قبول کردهام و کُند پیش میرود، استرسِ این که با این وضع که تقریباً هر روز یا هنرجو دارم یا باید بروم دانشگاه یا آموزشگاه یا کوفت، کی برسم این کار را تمام کنم. خلاصه آنقدر استرس به جانم افتاد که خوابم نبرد. در حالی خوابم نمیبُرد که میدانستم امروز - که چهارشنبه باشد- تا خودِ شب شاگرد دارم و اگر نخوابم به فاکِ فنا خواهم رفت.
القصه، ساعت چهار و نیم بود که کلاً بیخیال خواب شدم، بلند شدم لپ تاب را روشن کردم، نشستم پای پروژهی کذایی و هزار کلمهی دیگر تایپ کردم، کمی استرسم آرام شد. از آن طرف دو تا از هنرجوهای صبح را پیام دادم کنسل کردم (گفتم گور پدر پولشان الان که فعلاً ده میلیون سارا رسیده) که بگیرم تا ظهر بخوابم.
آه هوا روشن شده. چقدر آسمان زیباست. پرندهها چه غوغایی میکنند. درست است خوابم نبرد اما شانس این را پیدا کردم که زیباترین طلوعِ جهان را ببینم، و کمی در سکوت بیاندیشم.
- ۰۲/۰۱/۳۰