سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۳۰ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

در ستایش باخ

داشتم به این فکر می‌کردم که بشر طی میلیون‌ها سالی که زندگی کرده مجموعاً چه تصویری از خودش به جا گذاشته. 

اولاً رسیدن به یک تصویر جامع - اگر نخواهیم رمانتیک باشیم و یکطرفه ببینیم- خیلی سخت است. 

بشر نقاط درخشانی داشته. مثل ساختنِ اسطوره‌ها و داستان‌ها و ادیان، ساختنِ هنر، تخیل کردن و گسترشِ تکنولوژی تا حدی که ما امروز بتوانیم پرواز کنیم یا حتی از جوِ زمین خارج شویم - رمانتیک نباشیم! تکنولوژی واقعاً افتخارانگیز است- 

نقاط تاریکی هم داشته، مثل جنگ‌ها و کشتارها و تخریب محیط زیست. به نظر می‌رسد که نقاط تاریک تاریخ بشر در دوران مدرن خیلی بزرگتر باشند - صرفاً به نظر می‌رسد، شاید این هم یک تصویر رمانتیک باشد- 

حالا این‌ها را ول کنیم. می‌خواستم بگویم اگر یک تصویر درخشان ار «انسان» وجود داشته باشد، از «بشریت»، که تمامِ آن جنگ‌ها و خونریزی‌ها و ویرانگری‌ها را بشورد و ببرد، که کاری کند خاطره‌ی هیتلر و استالین را فراموش کنیم، آن تصویر درخشان برای من چیزی نیست جز یوهان سباستین باخ. دقت داشته‌باشید که نمی‌گویم مسیح یا محمد یا زرتشت، چون بر سرِ این آدم‌ها اختلاف نظر وجود دارد، چون در هاله‌ای از ابهام پیچیده‌اند، چون واقعیتِ تاریخی مسیح محل تردیدهاست و مهم‌تر آن که تصویر پیامبران یک حالت نیمه‌خدایی دارد که نمی‌شود راجع به بُعد انسانی‌شان چندان نظر داد (بگذریم از مسیحِ انسان‌گونه‌ای که کازانتزاکیس در کتابهایش می‌سازد و سعی می‌کند به چیزی که ما دوست داریم نزدیکترش کند) 

اما باخ، باخِ عزیز و گرانمایه، تنها 500 سال با امروز ما فاصله دارد، و ما این مرد را می‌شناسیم، و می‌دانیم که مثل یک آدم عادی - و نه یک آرتیست امروزی- زندگی کرده و زن داشته و از قضا صاحب 7 بچه هم شده، اما موسیقی‌ای آفریده که سرشار از بارقه‌ی الهی است و هر کس به قدر وُسعش از آن بهره می‌گیرد و به خداوند نزدیک می‌شود - حتی برای کسی که به خدا اعتقاد ندارد، موسیقی باخ الهام بخش است، ایمان خالص است، زیبایی خالص و ناب است- 

و چقدر خوب است که هر روز باخ بشنویم، و روزمان را با باخ آغاز کنیم و با باخ به پایان برسانیم. 

میزانِ عشق و ارادت من به این مرد - که هرگز از نزدیک ندیده‌امش- به حدی است که تنها قاب عکسی که به دیوار اتاقم آویخته‌ام تصویر اوست و هیچ موسیقی‌دان بزرگ دیگری نمی‌تواند در کنارِ او واقع شود. 

ممنونم از این همه عشق و زیبایی که برای ما به جا گذاشتی و این جهانِ خاکی را ول کردی و رفتی، که اگر نبودی در میانِ این همه ویرانی، چقدر بشر بیچاره و فقیر بود. 

 

پی نوشت: پیشنهاد امشب من از باخ: Goldberg Variations با اجرای Gould. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 8

حالم خیلی بهتر است و اعتراف می‌کنم که در یادداشت دیشب کمی - فقط کمی- تند رفتم، اما پاکش نمی‌کنم، چون می‌خواهم همه‌ی حالاتم در این صفحه باقی بماند. 

اول که صبح جایزه‌ی شروین را شنیدم و خب حقیقتاً مشعوف شدم، چون حقش بود، حقِ هیچ کدام از استادهای عصاقورت‌داده‌ی دانشگاه‌مان با آثار فاخرشان نبود، چون جریان را نگرفتند، چون موسیقی‌ای می‌سازند که «کار نمی‌کند»، شروین نبض را گرفت و درست رفت، دمش گرم. 

عصری هم که خبر آزادی اشراق را (آن هم نه با وثیقه، که با مختومه شدنِ پرونده) شنیدم روزم بخیر شد -فردا احتمالاً عرفان و اشراق با هم می‌آیند اینجا-. امشب با شیما و علی بیرون بودیم، برنامه ریختیم برای یک سفرِ احتمالی به کویر، هفته‌ی آینده. 

پایان‌نامه‌ی علی را به 35 صفحه رساندم، فردا هم این پایان‌نامه‌ی لعنتی و هم مقاله‌ی لعنتی خودم را تمام می‌کنم که خیالم راحت شود، اگر تا فردا زنده باشم. چون زندگی و مرگ جفت‌شان به غایت پیش‌بینی‌ناپذیرند و آدم خیلی تخمی تخمی می‌میرد - مثلاً همینجوری مسخره و الکی با سر می‌رود توی تیر چراغ برق، یا خیلی مسخره و الکی سرطان می‌گیرد یا سکته می‌کند و هیچکس هم نمی‌فهمد چه جور این اتفاق افتاده- 

بعد این که نورِ امیدِ خیلی خیلی باریک و احتمالی‌ای دارد توی دلم باز می‌شود اما ترجیح می‌دهم درباره‌اش ننویسم.   

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

هعی

غم‌انگیز است اما باید اعتراف کنم، حتی کسی نمی‌داند که وجود دارم. مثل مگس دارم در گه خودم دست و پا می‌زنم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

برای او

شب بوی سنگ و سمبوسه می‌دهد 

و کفش ورزشی‌ با بندهای سرخ 

گل‌های وحشی را پرپر می‌کند

انگار که در میان شهر

خمپاره ترکیده باشد و

باز شب بوی سمبوسه‌ی تند می‌دهد

مثل خیابان سردی که با هم از آن گذشتیم.

اگر که باد سرد بود

لب‌های ما به روی هم هزاران بار

یخ می‌بست و 

بوسه‌ای از سنگ بر جای ‌‌می‌گذاشت.

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پس مرگ مثل خواب نیست. مثل بیهوشی است که اصلا هیچ چیز نمی‌فهمی. نه زمان نه درد نه هیچ. صفر محض.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روزانه ۶

ساعت شش و ربع. بیکار و علافم. 

صبح لپ‌تاب را دادم ویندوز نصب کنند. الان زنگ زدم یک ساعت دیگر کار دارد. ماشین را هم که از سر وجدان‌درد دادم مامانم که توی این سرما نرود مدرسه و برگردد (از آنجایی که خسیس هم هست حاضر نیست پول اسنپ بدهد، اقلا ماشین زیر پایش باشد که سوار خط واحد نشود، وای که چقدر دوستش دارم و چقدر حرص می‌خورم از دستش)

باید پایان‌نامه‌ی علی را تا فردا تمام کنم. تا لپ تاب نرسد کارم پیش نمی‌رود. ۶۰ صفحه باید بشود که فقط یک صفحه رفته‌ام جلو. وای که چقدر ملال‌انگیز است زندگی. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

پوشش

لباسش را پوشید. زیرا جز لباس، چیز دیگری نداشت که بپوشد.

تنش را پوشانید زیرا جز تنش چیز دیگری نداشت که بپوشاند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نمی‌دانم

نمی‌دانم چه کنم. 

نمی‌دانم کجا هستم.

نمی‌دانم کجا به کجاست.

نمی‌دانم که هستم.

نمی‌دانم که خواهم بود.

نمی‌دانم خدا هست یا نیست. 

و این که چرا همه چیز را آفرید.

اما با تو خوش میگذره بیبی :)

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۶

بزرگترین هراس من از مرگ آن است که پس از مرگ، دیگر به مرگ نمی‌اندیشم، و دیگر از هیچ چیز نخواهم هراسید. چیزی هراس‌ناک‌تر از آن نیست که آدم دیگر از هیچ چیز نهراسد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

در میانه روز

- از تنهایی مفرط چه حسی داری؟ 

- حس جلبکی که از باکتری‌های خودش تغذیه می‌کند.

-یعنی چی؟

- یعنی با خودم دو تا می‌شوم،‌ و از خود آن وری‌ام تغذیه می‌کنم، تا خود این وری پررنگ شود. 

-چرا زیاد می‌نویسی؟ 

- چون از نفس افتاده‌ام. چون نوشتن تنها راه زنده ماندن است. مثل تنفس مصنوعی.

- دستی که می‌نویسد دست توست، یا دست دیگری؟ 

- دست من است که دیگری آن را در دست گرفته، و سخت می‌فشارد چنان که گویی قصد نابودی‌ام را دارد.

  • س.ن