خوب که فکر میکنم، میبینم تصویری که تا امروز از خودم ساختهام پرترهی یک هنرمند رمانتیک بوده: یعنی پرترهی وسوسه، رنج، دوگانگی، تروما، تلاش برای عبور از رنج، سیر و سلوک، حرکت به سمتِ معنویت؛ همهی این مفاهیمی که از گوته و بتهوون به بعد وارد تاریخ هنر و ادبیات شد. من ناخودآگاه جذبِ این مفاهیم شدهام و تا امروز این مفاهیم را زندگی کردهام و به رنج تقدس دادهام.
اما دنیای امروز هنرمند رمانتیک نمیخواهد؛ هنرمند کلاسیک میخواهد. هنرمند کلاسیک خوب زندگی میکند؛ ورزش میکند، سیگار نمیکشد و درگیر مسائلِ بیهودهی روانشناختی نیست؛ بلکه بزرگتر از این حرفهاست. چون تروما و وسوسه و رنج همه آشغالهایی است که روانشناسی به ما تحویل داده و خودمان هم آنها را تحویل گرفته و بزرگ کردهایم. هنرمندانِ کلاسیک مثل باخ و رامبرانت زندگیشان را میکردند و تاکید میکنم: فقط زندگی میکردند.
من باید چشمانداز دورم را حرکت به سمت کلاسیک بودن قرار دهم. من باید از این ترمینولوژی روانشناختی کلاً بیرون بکشم؛ به عبارتی باید از من بیرون بکشم تا بشود نفسی کشید.
- ۰۴/۰۸/۲۳
خب خلاصه همه بایدهای جهان را گفتی