سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی

۶۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

روشِ نقد فراستی

«سام‌علیکُم دوستان. امروز می‌خوایم راجع به نهنگِ آرنوفسکی صحبت کنیم. نهنگ، نفرت‌انگیزه، غیرانسانیه، و علی‌رغم ادعای کارگردان ....» 

«سام‌علیکُم، خیلی‌ها نظرِ من رو راجع به برادرانِ لیلا پرسیده بودن، باید بگم که برادرانِ لیلا در برابر ابد و یک روز که تازه اون هم فیلم ضعیفی بود هیچی نیست»

«دیشب Tar رو دیدم، فیلم عجیبیه، من نیم ساعت اول نفسمو حبس کرده‌بودم، فقط تونستم یه سیگار بکشم، هیجان‌انگیز، غافلگیرکننده و در سینمای جدید جهان بی‌نظیر...»

***

من اصلاً کاری به زاویه‌ی دید فراستی ندارم، کاری به معیارهای هالیوودی‌اش ندارم، اما نقد برای من فرایندی «از پایین به بالا» است و نه «از بالا به پایین». کار منتقد این نیست که درباره‌ی خوب یا بد بودنِ چیزی قضاوت کند، منتقد کاری می‌کند که مخاطب خودش به نتیجه‌ای در این باره برسد. 

فراستی نقدش را از برچسب‌گذاری شروع می‌کند، و بعد با پیش‌فرضِ همین برچسبی که اولِ کار گذاشته ادامه می‌دهد و گند می‌زند به سراپای یک فیلم، یا یک فیلم را تا عرشِ اعلا می‌رساند. کاری که از دیدِ من هر چه باشد، «نقد» نیست. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نمیگن آدم خوبیه

نمیگن آدم خوبیه میگن احمقه.

نمیگن آدم خوبیه میگن احمقه.

آفرین تکرار کن.

نمیگن آدم خوبیه میگن احمقه.

نمیگن آدم خوبیه میگن احمقه

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نگاهی به شعر

از مرگ بازمی‌گشتم:

باروهای قلعه در غروب

بازوانِ تماشا را

به نسیمی خُرد می‌گشود،

گویی که قایقی در ونیز شناور باشد.

 

همواره کودک بودم،

نامِ تو را ندانسته فریاد می‌زدم.

برای قلبِ  کوچکم

زنبقی از ابریشم

می‌بافت

 آن که هنوز

شهدِ زنبور نمکیده

خود نیمی از طبیعت بود

و نیمِ دیگر خود را

از ماورای طبیعت می‌قاپید.

 

***

غروب بود

از مرگ بازمی‌گشتم،

مثلِ همیشه کودک بودم:

داسی در دست راست

خوشه‌ی گندمی در چپ،

و چیزی دیگر

که قلبم را برای همیشه می‌آزُرد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اندیشیدن به شعر

آنگاه، کارد 

با دندانِ سفیدش 

که یادگارِ کوسه‌هاست 

خندید. 

مادر پرتقال می‌بُرید 

و آفتاب، از تلویزیون 

به بیرون می‌تراوید. 

همه چیز روشن بود، 

آنقدر روشن که 

می‌رسید به سیاهی. 

پرتقال‌های رسیده 

تشنه‌ی سقوط بودند 

و لب‌های ما 

تشنه‌ی بوسه‌ای در تاریکی: 

آنجا که آب از لبه‌ی برگ 

می‌چکد 

و ردِ سفیدی بر جای می‌گذارد. 

آنقدر دوستت می‌داشتم 

که قابِ پشتِ پنجره 

در طوفان فرو می‌افتاد، 

یا برگی، در لحظه‌ی حلولِ ماه 

سقوط می‌نمود:

ما، مثلِ کشتی‌ها 

بر روی موجِ عمیقی از زمان 

می‌تابیدیم 

و گاه فکر می‌کردیم 

که این دوست داشتن باشد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

درباره‌ی آینده

دیگر کسی به این فکر نخواهد کرد که یک نظامِ فلسفی فراگیر تعریف کند، که همه چیز در آن توجیه‌پذیر باشد. ما یاد خواهیم گرفت که با یکدیگر بیشتر مُدارا کنیم، جهان-وطنی بیاندیشیم و مفاهیم ارتجاعی مثل مرزبندی‌های مذهب، ملیت، اعتقاد و نژاد و جنسیت را کنار بگذاریم. 

جهان هرگز ایده‌آل نخواهد شد. اما جهان-وطنی ایده‌ی مهمی است که من دارم بویش را از دور می‌شنوم. تشکیلِ اتحادیه‌ی اروپا در دهه‌ی 90 گامِ مهمی در راستای تحقق این ایده بود (فیلم «آبی» کیشلوفسکی را صرفاً از این جهت دوست دارم)، اروپایی‌ها همواره از لحاظ فکر یک قدم از بقیه‌ی دنیا جلوتر بوده‌اند، و  کمی زودتر از بقیه‌ی دنیا به این موضوع فکر کردند، به یکی شدن. 

روی کار آمدنِ حزب‌های افراطی دستِ راستی (در اسرائیل نتانیاهو، در ترکیه اردوغان، در آذربایجان الهام‌ علی‌اف، در روسیه پوتین، در آمریکا ترامپِ مرحوم) واکنشی از سرِ ترس است به همین ایده‌ی جهان-وطنی که به شکلی زیرپوستی دارد تمامِ دنیا را در می‌نوردد. من همین پدیده‌ی ظاهراً شوم را اتفاقاً به فال نیک می‌گیرم، این‌ها را مثل ابرهای سیاهِ پیش از باران می‌بینم، به همین سادگی و روشنی. 

و در آخرِ جمله‌ی محبوبم از مارکس: «هرآنچه سخت و دیرجنب است، دود می‌شود و به هوا می‌‌رود».

 

پ.ن: امیدوارم سطور بالا به خوش‌بینیِ زرد تعبیر نشود. 

پ.ن2: برای فهمِ بهتر از آنچه می‌خواهم بگویم، فیلم «اودیسه‌ی 2001» را پیشنهاد می‌کنم. کوبریک نابغه‌ای بود که انگار همه‌ی اینها را از قبل می‌دید. کوبریک حقیقتاً خداگونه فکر می‌کرد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

کوارتت زهی

 

 

این کار را سال 95 یا 96 ساختم. سال 97 ضبط کردم. شبی که رفتیم استودیو، قبلش بارانِ تندی می‌زد. سوزان عدس‌پلو درست کرده‌بود، رفتیم پارک ولیعصر که باران زد و بدو بدو دویدیم دنبال یک سرپناه. ساعت نُه و نیم قرارِ استودیو داشتم. سوزان با من آمد (و این بهترین خاطره‌ای است که از سه سال با هم بودنمان دارم). 

ضبط تا چهار صبح طول کشید. بد می‌زدند، خیلی بد. نوازنده‌ی ویولن 2 مست بود، سر هر تایم استراحت، یک پیک عرق می‌خورد و برمی‌گشت سر کار. هر برداشت را مجبور بودم بارها تصحیح کنم، ساعتِ ضبط زیاد می‌شد و خرج من در استودیو زیادتر. تمام که شد، از ضبط راضی نبودم. فکر می‌کردم خیلی خیلی بد شده. خیلی بد. اما میکس و مستر همه چیز را بهتر کرد، خیلی بهتر. 

این روزها دیگر پول ندارم چیزی ضبط کنم (شاید چند ماهِ دیگر جور شد) علی‌الحساب این را با خاطرات‌اش اینجا آپلود می‌کنم تا وقتی که زندگی یک بار دیگر، فقط یک بار، روی دیگرش را به من نشان دهد.  

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

سه فاکینگ سال

احساس می‌کنم صبرم پای این کار تمام شده. سه سال آزگار است. دارم زجرکش می‌شوم. کجای دنیا وظیفه‌ی مترجم آن است که نمونه‌های نتی را هم خودش تایپ کامپیوتری کند به ناشر بدهد؟ کجای دنیا مترجم از جیبش می‌گذارد بدهد به یکی که نت‌ها را تایپ کند؟ واقعا خسته‌ام مثل سگ.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

تکثرگرایی

آیا پذیرشِ بی حد و حصرِ تکثر، خود، چشم‌پوشی از تکثر نیست؟ 

در هیچ دورانی از تاریخ، ما آدم‌ها اینقدر به هم شبیه نبوده‌ایم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 23

نوشتن برایم یک وسواسِ شبانه شده. مثل مسواک زدن. 

کلِ امروز را کار کردم، روی ویرایشِ ترجمه‌ام و یک کارِ پایان‌نامه که سفارشش از هلند داده شده (توی کار که رفتم فهمیدم چقدر سنگین است و باید حتماً پولِ خوبی بگیرم) 

شب با شیما رفتیم بیرون، رفتیم یک پارتی که دعوت‌کنندگانش دوستان نیلوفر بودند، آدم‌های کول و باحالی بودند اما من حس و حال خوبی نداشتم. حتی می‌رقصیدم هم، ولی از درون حالم خوب نبود. کمی مشروب خوردم (در حدِ یک پیک) و یکی دو پُک هم گُل، نه آنقدر که از زمین کنده بشوم (پریشب به اندازه‌ی کافی کشیده‌بودم، بسم بود). 

دارم روی امپرمپتوی می‌بمل ماژور شوبرت تمرین می‌کنم، قطعه‌ای که از نوجوانی آرزو داشتم یک روز اجرایش کنم. نوعِ لمسی که این قطعه می‌طلبد، خیلی خیلی سبک و رهاست، تا به تمپوی واقعی‌اش برسد. و متاسفانه این روزها پشتِ ساز که می‌نشینم حس می‌کنم عضلاتِ پشتم گرفته. 

امروز زنگ زدم خواهرم آن سر دنیا، و یک ساعت و نیم صحبت کردیم. داشت راجع به دوست‌پسرش می‌گفت و این که نمی‌داند آخر و عاقبت این رابطه چه می‌شود. کلی دلداری‌اش دادم و حسابی حرفهایش را شنیدم، طوری که آخر سر گفت حالش خیلی خوب شد حرف زدیم. این روزها بیشتر می‌فهمم که ما دو نفر علی‌رغم تفاوت عمیق‌مان فقط همدیگر را توی این دنیا داریم. یعنی فقط یک نفر هم‌خونِ من هست که بتوانم در آینده هم روی بودنش حساب کنم: خواهرم. 

دیشب یک بار دیگر انیمیشن painting (2011) را دیدم. عجب شاهکاری است.   

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

painting

همواره گفته‌ام؛ ترس از مرگ، ترس از پایان نیست. ترس از ابدیتی است که آن را هر لحظه احساس می‌کنیم.

هر بار که خورشید غروب می‌کند، انگار برای همیشه دارد غروب می‌کند. وقتی کسی را دوست می‌داریم، انگار برای همیشه دوست داشته‌ایم، و هر کلامی که بر زبان می‌آوریم باورِ عمیقی است که مثلِ خوشه‌ی گندم در قلبِ ما کاشته شده‌است. 

شاید ترس از مرگ، ترس از رویارویی با باورهایمان، رویاهایمان و عشق‌هایمان باشد. 

  • س.ن