نوشتن برایم یک وسواسِ شبانه شده. مثل مسواک زدن.
کلِ امروز را کار کردم، روی ویرایشِ ترجمهام و یک کارِ پایاننامه که سفارشش از هلند داده شده (توی کار که رفتم فهمیدم چقدر سنگین است و باید حتماً پولِ خوبی بگیرم)
شب با شیما رفتیم بیرون، رفتیم یک پارتی که دعوتکنندگانش دوستان نیلوفر بودند، آدمهای کول و باحالی بودند اما من حس و حال خوبی نداشتم. حتی میرقصیدم هم، ولی از درون حالم خوب نبود. کمی مشروب خوردم (در حدِ یک پیک) و یکی دو پُک هم گُل، نه آنقدر که از زمین کنده بشوم (پریشب به اندازهی کافی کشیدهبودم، بسم بود).
دارم روی امپرمپتوی میبمل ماژور شوبرت تمرین میکنم، قطعهای که از نوجوانی آرزو داشتم یک روز اجرایش کنم. نوعِ لمسی که این قطعه میطلبد، خیلی خیلی سبک و رهاست، تا به تمپوی واقعیاش برسد. و متاسفانه این روزها پشتِ ساز که مینشینم حس میکنم عضلاتِ پشتم گرفته.
امروز زنگ زدم خواهرم آن سر دنیا، و یک ساعت و نیم صحبت کردیم. داشت راجع به دوستپسرش میگفت و این که نمیداند آخر و عاقبت این رابطه چه میشود. کلی دلداریاش دادم و حسابی حرفهایش را شنیدم، طوری که آخر سر گفت حالش خیلی خوب شد حرف زدیم. این روزها بیشتر میفهمم که ما دو نفر علیرغم تفاوت عمیقمان فقط همدیگر را توی این دنیا داریم. یعنی فقط یک نفر همخونِ من هست که بتوانم در آینده هم روی بودنش حساب کنم: خواهرم.
دیشب یک بار دیگر انیمیشن painting (2011) را دیدم. عجب شاهکاری است.
- ۰۲/۰۱/۱۳
چه سازی؟پیانو؟
برامون ضبط کنید بزارید اینجا