سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
  • ۰
  • ۰

روز عجیب

امروز روز خیلی عجیبی بود؛ شاید یکی از عجیب‌ترین روزهای زندگی‌ام. رفتم کامفیروز که ماشینم را - که چند روز است خراب شده و بیست و پنج، شش میلیون روی دوستم خرج گذاشت- از تعمیرگاه بگیرم؛ کله‌ام ...ی بود. هم این که دیشب با دوست دخترِ دو-سه هفته‌ی اخیرم بحث کردم و کشیدم زیر رابطه، هم این که خوب نخوابیدم و به طور خودکار پنجِ صبح بیدار شدم، هم خرج ماشین افتاده‌بود روی دستم، هم هزاران فکر و عقده و ترومای دیگر که جای گفتنشان نیست. با این احوالات رسیدم تعمیرگاه و ماشینم را گرفتم. تا این وقت ساعت حدود یازده و نیم شده بود. دو تا راه داشتم، یا این که بلافاصله برگردم شهر و بقیه‌‌ی روزم را طبق برنامه زندگی کنم (ساعت دو باشگاه، ساعت 6 هنرجو)؛ یا این که سرِ خر را کج کنم به سمتِ طبیعت. به خودم گفتم احمق، تو که تا کامفیروز دو ساعت راه آمده‌ای، بهشتِ گمشده همینجاست، برو ببین چی منتظرت هست. جاده‌ خاکی را گرفتم و یک کمی راندم جلو؛ رسیدم به یک جایی که وای، نگو و نپرس، پُل بود، رودخانه از زیرش رد می‌شد، دار و درخت بود، باد می‌وزید. ماشین را یک گوشه‌ای پارک کردم، پیاده شدم، باد زد به صورتم، ..خلم دررفت، به خودم گفتم پسر اینجا کجاست، بی‌اختیار زدم زیر گریه. مثل بچه‌ها دویدم تا زیر پل؛ تک تکِ تصاویر و صداها حسِ نابِ بچگی را زمزمه می‌کرد؛ انگار برگشته‌ام به اصل خودم. بعد هی توی طبیعت رفتم جلو، جلو و جلوتر. چون وسط هفته هم هست هیچکس نبود. رفتم کفشم را درآوردم، پایم را گذاشتم توی آب یخ. نمی‌دانم چند دقیقه، چند ساعت. بعد کفشم را پوشیدم، عین کسی که قاره‌ی جدیدی را کشف کرده رفتم جلوتر، لای بوته‌ها، بالای دره، تازه آبِ یخ هم از بغل پایم رد می‌شد، از آن ارتفاع درخت‌ها را دیدم. گفتم خدایا مرا کجا آورده‌ای، من کجا و اینجا کجا. خلاصه، نیم ساعتی که گذشت، یک کمی نگران ماشین شدم، گفتم ای داد بیداد که  انسان همیشه یک تعلقی به این دنیای کوفتی دارد، کاش ماشین نبود که برای خودم تا شب همینجا می‌چریدم. برگشتم پایین، کنار پل. دوباره ماشین را برداشتم، راندم جلوتر. رسیدم یک جایی که چلوکبابی بود، پیاده شدم، برای خودم چلوجوجه سفارش دادم، نشستم، غرق حسِ خوب بودم، انگار تمام مشکلات زندگی‌ام حل شده، انگار ماشروم زده‌ام. بعدِ ناهار، چون این دفعه ماشین را جای امنی پارک کرده‌بودم، دیگر با خیال راحت مسیر کنار رودخانه را پی گرفتم، می‌دانستم تهش می‌خورد به آبشار. هیچ بشری نبود. گاهی با تخته‌سنگ‌هایی برمی‌خوردم که نمی‌دانستم چطور ازشان رد بشوم، گاهی ربع ساعت روی یک تخته‌سنگ می‌نشستم و به صدای آب گوش می‌کردم. تهِ مسیر رسیدم به آبشار. آنجا مردمان بیشتری بودند، سرم گیج رفت چون قهوه زده‌بودم؛ خسته‌بودم دیگر. صد تومان دادم به یک موتوری و برگشتم همانجا که ماشین را پارک کرده‌بودم. سوار شدم و زدم به جاده، به قصد برگشت به شهر. از درختها که دور می‌شدم، اوقاتم هی تلخ‌تر می‌شد. 

  • ۰۴/۰۷/۰۲
  • س.ن

نظرات (۱)

خیلی حال خوبی رو انتقال دادین در این مطلب

 

پاسخ:
خدا رو شکر خوشحالم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی