از مرگ بازمیگشتم:
باروهای قلعه در غروب
بازوانِ تماشا را
به نسیمی خُرد میگشود،
گویی که قایقی در ونیز شناور باشد.
همواره کودک بودم،
نامِ تو را ندانسته فریاد میزدم.
برای قلبِ کوچکم
زنبقی از ابریشم
میبافت
آن که هنوز
شهدِ زنبور نمکیده
خود نیمی از طبیعت بود
و نیمِ دیگر خود را
از ماورای طبیعت میقاپید.
***
غروب بود
از مرگ بازمیگشتم،
مثلِ همیشه کودک بودم:
داسی در دست راست
خوشهی گندمی در چپ،
و چیزی دیگر
که قلبم را برای همیشه میآزُرد.
- ۰۲/۰۱/۱۵
و چیز دیگری که قلبم را برای همیشه می آزرد....