آنگاه، کارد
با دندانِ سفیدش
که یادگارِ کوسههاست
خندید.
مادر پرتقال میبُرید
و آفتاب، از تلویزیون
به بیرون میتراوید.
همه چیز روشن بود،
آنقدر روشن که
میرسید به سیاهی.
پرتقالهای رسیده
تشنهی سقوط بودند
و لبهای ما
تشنهی بوسهای در تاریکی:
آنجا که آب از لبهی برگ
میچکد
و ردِ سفیدی بر جای میگذارد.
آنقدر دوستت میداشتم
که قابِ پشتِ پنجره
در طوفان فرو میافتاد،
یا برگی، در لحظهی حلولِ ماه
سقوط مینمود:
ما، مثلِ کشتیها
بر روی موجِ عمیقی از زمان
میتابیدیم
و گاه فکر میکردیم
که این دوست داشتن باشد.
- ۰۲/۰۱/۱۴