سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۶۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

درباره نثر

همینگوی، در پیرمرد و دریا، حتی در گرم‌ترین لحظاتِ اثر، سردی و بی‌تفاوتی‌اش را حفظ می‌کند. فکر می‌کنم از نثرِ همینگوی، عاشق همین هستم: همیشه فاصله داشتن از موضوع، همیشه در دوردست ایستادن. مثلاً اولِ یکی از داستان‌های کوتاهش (با ترجمه‌ی احمد گلشیری) می‌خوانیم: 

«سراسر پاییز جنگ ادامه داشت، اما ما دیگر در آن شرکت نداشتیم». 

یا یکی دیگر: «تنها دو آمریکایی در هتل بودند». 

«در ساحل دریاچه قایق پارویی دیگری را آماده کرده بودند. دو نفر سرخپوست منتظر ایستاده بودند». 

در بچگی، یادم می‌آید که سر کلاس انشاء دقیقاً عکس این موضوع را آموزش می‌دادند، معلم ادبیات‌مان می‌گفت تا می‌توانید آرایه بیاورید: قطراتِ باران مثل نیزه‌های کوتاهِ سربازان آسمانی است، درختان دستانِ بازند رو به آسمان، خورشید فلان است، برف بیسار است. همینقدر همه‌اش بی‌مزه و کلیشه‌ای.  

الان که نگاه می‌کنم، چیزی که به ما یاد می‌دادند دقیقاً پروتز کردنِ واقعیت بود، به ما می‌آموختند که تا می‌توانیم از صراحت بپرهیزیم، و من مطمئنم که پشتِ این آموزه‌ی ادبی، اخلاقِ اجتماعیِ ریاکاری نهفته بود. یعنی نمی‌شود که ادبیاتِ یک ملتی با جامعه‌شناسی و سیاستش همسو نباشد. 

ادبیاتِ فارسی با اغراق تنیده شده. هیچوقت رُک و راست نبوده، مگر در شعر و نثرِ برخی اشخاصِ استثنایی. اغراق، با نظامِ درباری جور در می‌آمده. وقتی حافظ می‌گوید 

«تو را ز کنگره‌ی عرش می‌زنند سفیر» 

این های و هویی که توی بیت هست (به هجاهای کشیده دقت کنید) دقیقاً همان سقف‌های بلندِ دربارها را توی ذهن می‌آورد، که آدم برای این که چشمش به سقف برسد باید گردنش را حسابی می‌چرخاند و این ثانیه‌هایی طول می‌کشید، و زمان کش می‌آمد و زبان هم به فراخور این عظمت کش‌دار می‌شد. 

امروز که ما داریم توی آپارتمان‌هایی هفتاد-هشتاد متری زندگی می‌کنیم، که دور تا دورمان دیوار است، چرا باید آنطوری با اغراق و کشیده حرف بزنیم؟ چرا باید واقعیتِ کوچکِ اطرافمان را (که مثلاً همین الان وانتی رد می‌شود و داد می‌زند «آهن کهنه خریداریم») گُنده‌نمایی کنیم، وقتی واقعیت‌ِ اطرافمان حقیر و مبتذل است؟ 

 

پ.ن: البته شکلِ دیگری از پروتزِ واقعیت هم داریم، آن هم تظاهرِ زیاد به کول بودن و عرق‌خور بودن و خانم‌باز بودن است، که جماعتی از روشنفکران با آن حال می‌کنند.

 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 19

دیشب با بچه‌ها رفتیم کافه رود. طبقِ معمول که آنجا می‌روم، تقریبا بیست‌سی نفر آشنا دیدم، پشتِ هر میزی یکی آشنا بود؛ یکی هم‌باشگاهی‌ام، آن یکی مربی باشگاهم اصلاً، آن دیگری شاگردی که پارسال می‌آمده پیشم کلاس، چه می‌دانم دوستِ دوستم، دوست‌پسرِ دوستم. آنقدر این شهر کوچک است که توی سر بقالی می‌زنی آشنا در می‌آید و همه‌ی اکیپ‌ها هم با یک زنجیر نامرئی به هم وصل‌اند. 

بعد، یک جایی، ده پانزده نفر شدیم که تصمیم داشتیم برویم خانه‌ی یکی صفا کنیم. اولین بار بود که وقتی پیشنهادِ خانه‌ی من شد، با قاطعیت گفتم نه. گفتم معذبم. چون می‌دانستم تهش چه اتفاقی می‌افتد: مشروب‌خوری و رقص تا نصفه شب و صدای بلند موزیک و تنِ من که می‌لرزد که همسایه‌ها الان نیایند دمِ در، یا بدتر از آن، زنگ نزنند پلیسی چیزی (این حالتِ هاردکور قضیه است ولی با همسایه‌هایی که من دارم کاااملاً محتمل است که همچین کاری بکنند). این بود که گفتم «نه» و یک نفس راحت کشیدم. مهمانی منتقل شد به خانه‌ی محمود و رفتیم و دقیقاً تمامِ اتفاقاتی که پیش‌بینی کرده‌بودم آنجا افتاد. یعنی همسایه‌ها زنگ زده‌بودند نگهبان دم در گفته بودند زنگ بزنیم پلیس؟ که نگهبان خودش آمد دم در و قضیه رفع و رجوع شد.

به هر حال اینها معایبِ زندگی آپارتمانی است و چاره‌ای هم نیست. ما جوانیم، باید عشق و حال کنیم، آنها هم پیراند، باید بخوابند؛ ذاتاً منافع‌مان در تضاد است. مثلِ ایران و روسیه که ذاتاً دشمنِ ژئوپُلیتیکِ هم‌اند و الان آقایون چسبیده‌اند توی بغلِ دشمنِ طبیعی و ذاتی‌مان. 

این روزها سخت مضطربم. یعنی اضطرابِ وجودی‌ام در بالاترین حدِ خودش است و فقط با مراقبه سعی می‌کنیم کمی اضطرابم را تخفیف بدهم. شاید این ویژگیِ رسیدن به نزدیک سی‌سالگی باشد. نمی‌دانم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خط فکری

یک زمانی، در سن شانزده هفده سالگی روزنامه‌نگاری می‌کردم؛ در تحلیل روز، در نیم‌نگاه، در افسانه، در سرمایه و غیره و ذلک. آن سال‌ها نماد روشنفکری و آزادگی برای من یکی بود مثل محمد قوچانی، و روزنامه‌نگارهای دور و برش، مثل چه می‌دانم اکبر منتجبی و مهدی یزدانی‌خرم. الان همان نمادهای آزادگی، برایم تبدیل شده‌اند به نماد ارتجاع، ولرم بودن، محافظه‌کاری متعفن و چیزهایی از این دست. یعنی مثلا، نقش یکی مثل یزدانی‌خرم در ادبیات مثل همان سوپاپ اطمینان است که نگذارد خدای نکرده جایی بترکد و چیزی به کسی بربخورد، همان نقشی که امثال گروس عبدالملکیان و سیدمهدی موسوی در شعر دارند. چیزی می‌گویند که محترمانه زیبا باشد و در عین حال با اشاره به اشیایی مثل کاندوم و نوار بهداشتی ساختارشکنی‌شان را هم حفظ کنند و به هیچ جا هم برنخورند و خلاصه همه راضی.

من نمی‌دانم از شعر و روشنفکری مملکتم دقیقا چه می‌خواهم اما مطمئنم آنچه از ته قلبم می‌خواهم اینها نیستند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

از شوستاکوویچ

داستانِ آشنایی من با بعضی موسیقی‌ها جالب است. مثلاً حدود ده سال پیش - کم و بیش- وقتی که هنوز تعداد بسیار کمی موسیقی کلاسیک می‌شناختم، پای شبکه‌ی Mezzo بودم که دیدم خانم درشت هیکلی با لباس آبی پشت پیانو نشسته و قطعاتی را اجرا می‌کند که سبک‌ و بافت‌شان خیلی خیلی منحصر بفرد بود، نسبت به هر آنچه تا پیش از آن شنیده بودم. از طرفی خیلی نو بودند، یعنی هارمونیِ آشنایی را به گوش نمی‌رساندند، و از طرفی خیلی کهنه، چون از زرق و برق‌های پیانیستیکی که در قرن نوزده و بیست مُد بوده تهی بودند. خیلی زود فهمیدم این قطعات متعلق به شوستاکوویچ است - که تا پیش از آن فقط والسِ معروف‌اش را شنیده‌بودم و یکی دو تا قطعه‌ی ارکسترال- و چند سال طول کشید تا بفهمم نام آن خانم تاتیانا نیکُلایُوا است که یکی از پیانیست‌های برجسته‌ی قرن بیستم به حساب می‌رود و قطعاتی که می‌نوازد 24 پرلود و فوگ است که اساساً به او تقدیم شده. 

این پرلود و فوگ‌ها حسابی توی ناخودآگاه من جا باز کردند اما تا چند سال - از آنجا که هنوز یوتیوب و اینها شایع نبود یا من بلد نبودم- هیچ جا فایل صوتی‌شان را پیدا نمی‌کردم. چند سال بعد که رفتم دانشگاه رشته‌ی موسیقی، مثل خیلی از بچه‌های آهنگسازی در اولین مواجهه‌ام با موسیقی قرن بیستم، بیش از همه عاشق شوستاکوویچ شدم، و موسیقی‌ای هم که می‌نوشتم چند وقتی حسابی همان رنگ را داشت (استادِ آهنگسازی‌مان در دانشگاه، تحصیلکرده‌ی روسیه بود و شاگردِ شاگردِ شوستاکوویچ به حساب می‌رفت، دیگر حساب کن این شیفتگی و جنون در ما به چه حدی می‌رسید). 

اما خب، مثل هر عشقی که مدتی طول می‌کشد و بعد به عقلانیت می‌انجامد، بعد از مدتی فهمیدم که آهنگسازانِ بزرگ دیگری هم در قرن بیستم زیسته‌اند که بعضاً از لحاظ کمپوزیسیونی ممکن است قوی‌تر از شوستاکوویچ محسوب شوند؛ مثل پروکفیف، بارتوک، مهم‌تر از اینها شونبرگ و ... . البته ارزش‌گذاری بین غول‌های تاریخ موسیقی سخت است و اساساً کارِ نادرستی است اما خلاصه عشقِ ما تا حدی فروخوابید. به هر حال اما، در همان دورانِ عشقِ سوزناک، یک خرشانسی آوردم، آن هم این بود که نتِ پرلود و فوگ‌های شوستاکوویچ را (که در هیچ سایتی رایگان موجود نبود) در مرکز کپی دانشگاه پیدا کردم، انگار به خر تی‌تاپ داده باشند سریع نت‌ها را کپی کردم و آوردم خانه دشیفر کردنشان. 

از آن تاریخ شاید پنج، شش سال می‌گذرد. من اساساً خوره‌ی پرلود و فوگم. تقریبا شش هفت تا از پرلود و فوگ‌های دفترِ اول باخ را کامل درآورده‌ام و چندتایی را هم همیشه به صورت دشیفر زیر دست داشته‌ام. اما پرلود و فوگ‌های شوستاکوویچ بددست، غریب و پر از نت‌های نامربوط‌اند. این است که در این چند سال به دشیفرشان قناعت کرده‌بودم، تا همین اخیراً که برای اولین بار به صورت جدی نشستم پای درآوردن یکی از این قطعات. یعنی پرلود و فوگ شماره‌ی 4 در می‌مینور. 

در این روزها که شاید شش هفت ماه است آهنگسازی‌ام نمی‌آید، در این روزها که پر از اضطرابِ دائم است و تقریباً به ندرت حال خوب داشته‌ام، و به سختی می‌توانم خودم را به کاری سرگرم کنم، در آوردنِ این قطعه‌ی عزیز شده سرگرمی و عشقم. یعنی اصلاً برایم مهم نیست به اجرا هم برسد. فقط می‌نشینم پای پیانو و یکهو می‌بینم یک ساعت، یک ساعت و نیم با فوگ درگیر بوده‌ام. 

دوستم مهران - که آهنگسازِ خیلی خیلی خوبی است و شاید از من هم بهتر- معمولاً شوستاکوویچ را زیاد جدی نمی‌گرفت. همین فوگ را گذاشتم جلوش، یک کمی زد، گفت .. ... است، خالی صدا می‌دهد و از این حرفها. اما الان که یک ماه است درگیر قطعه هستم، هر روز زوایای عمیقِ کمپوزیسیونی‌اش را بیشتر بر من آشکار می‌کند. بیشتر می‌فهمم که این خالی صدا دادن و اصلاً سرد بودن بیش از هر چیز عمدی است. و این که شوستاکوویچ نت‌ها را هدر نداده. همه چیز سر جایش است. 

دوست داشتم زیرِ این پست یکی از تمرین‌های خودم از همین قطعه را آپلود کنم اما حوصله‌ام نمی‌شود، به کسی که این سطور را می‌خواند همان اجرای تاتیانا نیکلایُوا را پیشنهاد می‌کنم که هزاران بار از اجرای من بهتر است. 

Shostakovich prelude and fuge no.4 in e minor, Tatiana Nikolayeva

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نوروز ۱۴۰۲

نمی‌گویم جامعه آگاهتر شده (هرچند معتقدم شده) اما دارم به عینه می‌بینم که مذهبی‌ترین سلول‌های خانواده‌ی پدری‌ام هم، امسال در عیددیدنی آن لچک مسخره را از سرشان برداشته‌بودند. یعنی آدم‌هایی که اصلا توی این باغ‌ها نبودند و از سنتی‌ترین بخش جامعه برمی‌آمدند. هیچوقت تصور نمی‌کردم زهرا دخترعمویم را (که پدرش ۸ سال توی جبهه بوده و هنوز ریش و پشم مفصلی دارد) بدون حجاب ببینم. اتفاق سیاسی بزرگی اگر نیافتاده باشد، اتفاق اجتماعی افتاده؛ و این تنها مایه‌ی خوشحالی است که در این روزهای سرد و سیاه می‌توانم داشته‌باشم.

  • س.ن