سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۲۵ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

سنگ‌ها

یکدگر را 

به زبان سنگ

صدا می‌کنند

و من تو را 

به زبان فارسی می‌خوانم 

و آب، با زبان درایت 

در رودخانه جاری است. 

گاوی که در رودخانه ماغ می‌کشد 

سکوت سبزی است 

در بستر زمان.

هنگام پاییز 

برگها به آب خواهد ریخت 

و باد، با زبان باد

با درختان سخن خواهد گفت.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شن‌زار

اگر که مرگ

از شنزار می‌روید

پس مرگ میوه‌ی تابستان است

اگر که مرگ را رودخانه‌ها می‌آورند 

پس مرگ میوه‌ی زمستان است

اندیشیدن به مرگ 

مرا به یاد کودکی‌ام می‌اندازد

وقتی که باد از سمت شرق می‌وزید 

و اسباب‌بازی‌هایم از درخت سیب فرومی‌افتادند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

طوفان و شن

 با دستهای طوفانی

شن به پا می‌کنم

با دستهای شنی

طوفان را می‌خیزانم 

و با حدقه‌های تهی از چشم 

در تو می‌نگرم 

که طوفان شن بودی.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شب اساطیری

خورشید بر نیزه‌های تهی جاری‌ست

و حدقه‌های تهی از چشم 

روزهای رفته را 

خون گریه می‌کنند. 

ای شب اساطیری 

بر نیزه‌ی کاج‌ زورقی از طوفان بیارای 

و روزهای رفته را

خرج حساب‌های خالی کن.

بر دفتر ورق‌نخورده‌ی تقویم 

هنوز جای من و تو خالی است 

و حدقه‌های تهی از چشم 

نظاره‌گران تاریخ‌اند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مرا معجزه‌ی دیدار

کافی نیست. 

خداوندا به من عجز ببخش

و نبودن ببخش

و مرا همچون برگی از شاخه فروبیافکن 

و روانه‌ی آب‌های ساحلی کن

چونان که گویی

بر بال‌های تو سوارم 

و از شانه‌های تو بالا رفته‌ام

و از ارتفاع تو 

در عجز خویش می‌نگرم

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من و شعر

نه من از شعر چیزی می‌دانم 

و نه شعر، چیزی از من. 

ما دو مسافریم؛ بی‌گانه، بی‌چشمداشت 

و از این رو، هرگز به یکدیگر نخواهیم رسید. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نمی‌‍دانم

هنوز نمی‌دانم 

خاک را دوست‌تر دارم 

یا درخت را

یا ریشه را 

و یا آب را که بی‌دریغ

در همه‌جا جاری‌ست 

از ریشه تا درخت 

از درخت تا شاخ 

از شاخ تا خاک 

و از دهان من 

تا کلمات 

که شعر می‌شوند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

ای آدم

ای آدمی که دوستت می‌دارم 

آیا تو نیز 

همچون پرتقالِ یخی 

از درخت افتاده‌ای

یا آسمان تو را 

به روی سبزه‌زار پرتاب کرده‌است 

و یا این که نامِ تو را با گچ 

بر چوب خشک، تراشیده‌اند 

و طعمِ تلخت را در استکانِ چای حل کرده‌اند 

تا من اینچنین دوستت داشته‌باشم 

و تلخ و بی‌چیز باشم 

و اینچنین خوشبخت و آواره. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

دانسته

چیزی از جهان نمی‌دانم 

جز آن که یک روز مرا زایید 

و روزِ دیگر مرا به خویش می‌بلعد: 

روزِ اول تلخ بودم 

و روز آخر شیرین خواهم بود. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

جهان تلخ

جهان تلخ است 

و میوه‌ای که از درخت می‌افتد تلخ است؛  

و طعمِ دهانِ تو از همه تلخ‌تر؛ 

و با طعمِ تلخِ چای عصر 

این شعر را می‌نویسم 

و تمامِ ماجرا را 

با خود به خواب خواهم برد. 

  • س.ن