نه من از شعر چیزی میدانم
و نه شعر، چیزی از من.
ما دو مسافریم؛ بیگانه، بیچشمداشت
و از این رو، هرگز به یکدیگر نخواهیم رسید.
نه من از شعر چیزی میدانم
و نه شعر، چیزی از من.
ما دو مسافریم؛ بیگانه، بیچشمداشت
و از این رو، هرگز به یکدیگر نخواهیم رسید.
هنوز نمیدانم
خاک را دوستتر دارم
یا درخت را
یا ریشه را
و یا آب را که بیدریغ
در همهجا جاریست
از ریشه تا درخت
از درخت تا شاخ
از شاخ تا خاک
و از دهان من
تا کلمات
که شعر میشوند.
ای آدمی که دوستت میدارم
آیا تو نیز
همچون پرتقالِ یخی
از درخت افتادهای
یا آسمان تو را
به روی سبزهزار پرتاب کردهاست
و یا این که نامِ تو را با گچ
بر چوب خشک، تراشیدهاند
و طعمِ تلخت را در استکانِ چای حل کردهاند
تا من اینچنین دوستت داشتهباشم
و تلخ و بیچیز باشم
و اینچنین خوشبخت و آواره.
چیزی از جهان نمیدانم
جز آن که یک روز مرا زایید
و روزِ دیگر مرا به خویش میبلعد:
روزِ اول تلخ بودم
و روز آخر شیرین خواهم بود.
جهان تلخ است
و میوهای که از درخت میافتد تلخ است؛
و طعمِ دهانِ تو از همه تلختر؛
و با طعمِ تلخِ چای عصر
این شعر را مینویسم
و تمامِ ماجرا را
با خود به خواب خواهم برد.
اکنون که زندهایم
گاهی شعری بنویسیم
تا زنده بمانیم
و با دستهای فروبرده در جیب
در خیابانها قدم بزنیم
و سوت بزنیم
و پرتقالهای پلاستیکی را
از درختهای پیر بچینیم
و گاز بزنیم
و دخترانِ همسایه را صدا بزنیم
و باز شعری بنویسیم
تا خیال کنیم که زنده میمانیم
و هرگز، هرگز
نخواهیم مُرد.
چرخشِ زمین در آسمان
چرخشِ چشم در نگاه
چرخشِ من در تو؛
هر چیز که قرار است بمیرد
میچرخد
و هر آنچه میچرخد
ناگزیر، روزی خواهد مُرد.
برنامهی غذایی:
صبح، ریدن به اطرافیان، 1 وعده
عصر، ریدن به دوستان و اطرافیان یک وعده
شب: ریدن به هنرجویان و دوستان و اطرافیان، نیم وعده.
هر کس به منِ جدید عادت ندارد میتواند همین الان جمع کند و برود.
پ.ن: خدا، با آن خداییاش دائماً مشغولِ ریدن به هیکل بندگاناش است. ما که باشیم که چنین نکنیم؟
1- زنان موجوداتی متناقضاند، همچنان که کلِ جهانِ مادی چنین است. بنابراین به هیچ فرضیهی ثابتی در خصوص آنان نمیتوان دست یافت. اما زنان دقیقاً از آن جهت که متناقضاند، شایستهی آناند که در خصوص آنها تفکر و تحقیق شود.
2- هرگز به خواستی که زن بر زبان میآورد اعتماد نکن، خواستِ زبانی او یک چیز است و خواست قلبی او چیز دیگر.
3- زنان از مردی که عاشق آنهاست متنفرند، هیچ چیز به اندازهی عشق حقیقی یک مرد، برای یک زن چندشانگیز نیست؛ مردِ عاشق، در ناخودآگاه آنها، مردی «زنانه» است که هرگز نمیتواند ابژهی جذابیت جنسی باشد.
4- خواستِ عمیق و قلبی زن، تنبیه شدن و تازیانه خوردن است، حتی اگر خواست زبانیاش چیز دیگر باشد. مردِ تازیانه به دست، پدر را تداعی میکند و با زخمهای دختر بازی میکند؛ و هیچ چیز به اندازهی زخم، میلِ جنسی را برنمیانگیزد.
5- به تصویر عشق رمانتیک (که مدیای سرمایهداری ساخته) اعتماد نکن. در پسِ رابطهی عاشقانه، داد و ستدی اقتصادی وجود دارد. زن در ازای دادنِ سکس، توجه و آزادی مرد را از او میگیرد؛ و از این طریق، هویتِ خود را در جهان هستی باز مییابد. مردی که توجه و آزادیاش را ارزان به زنان میبازد، از دریافت سکس محروم میماند.
6- یگانه راهِ تسلط بر زنان، تسلط بر نفس است. مردی که بر نفسِ خود غلبه میکند، بدونِ ابزارِ زور، در رابطه با زن غالب میشود، و بدین ترتیب، تعادل به طبیعت باز میگردد. به همان شکلی که از روز اول بنا بودهاست.
پ.ن: خوانندهی عاقل درمییابد که آنچه در بالا نوشتم، در واقع راجع به زن و مرد نبود.
امسال، اولین سالی از زندگی من است که معنی افسردگی فصلی را با تمام وجود درک میکنم. انگار همان بادی که به درختها میوزد و سرد و بیحس و منجمدشان میکند، به وجود آدم هم میزند. کاملاً حس میکنم سِر شدهام؛ و فعلاً تا اطلاع ثانوی توانِ هیچ حرکت پرانرژی و بزرگی را در زندگیام ندارم. کارهای ضروری را، تا جایی که میتوانستم در شش ماهِ قبل صورت دادم، فعلاً خیلی چیزها در زندگیام بر وفق مراد نیستند و این هم طبیعی است، مثل گردش فصلها که فقط میتوانم نظارهگرش باشم. تنها کاری که الان میتوانم بکنم این است که در مصرف انرژی صرفهجویی کنم، لم بدهم و شاهد بیطرفِ زندگیِ خودم باشم. نه میتوانم موسیقی بسازم، نه وارد رابطهی جدیدی بشوم، نه تغییر بزرگی در اطرافم ایجاد کنم؛ فقط میتوانم به آرامی غصه بخورم، و بابت اندوهی که دارم شکرگزار باشم.