1- زنان موجوداتی متناقضاند، همچنان که کلِ جهانِ مادی چنین است. بنابراین به هیچ فرضیهی ثابتی در خصوص آنان نمیتوان دست یافت. اما زنان دقیقاً از آن جهت که متناقضاند، شایستهی آناند که در خصوص آنها تفکر و تحقیق شود.
2- هرگز به خواستی که زن بر زبان میآورد اعتماد نکن، خواستِ زبانی او یک چیز است و خواست قلبی او چیز دیگر.
3- زنان از مردی که عاشق آنهاست متنفرند، هیچ چیز به اندازهی عشق حقیقی یک مرد، برای یک زن چندشانگیز نیست؛ مردِ عاشق، در ناخودآگاه آنها، مردی «زنانه» است که هرگز نمیتواند ابژهی جذابیت جنسی باشد.
4- خواستِ عمیق و قلبی زن، تنبیه شدن و تازیانه خوردن است، حتی اگر خواست زبانیاش چیز دیگر باشد. مردِ تازیانه به دست، پدر را تداعی میکند و با زخمهای دختر بازی میکند؛ و هیچ چیز به اندازهی زخم، میلِ جنسی را برنمیانگیزد.
5- به تصویر عشق رمانتیک (که مدیای سرمایهداری ساخته) اعتماد نکن. در پسِ رابطهی عاشقانه، داد و ستدی اقتصادی وجود دارد. زن در ازای دادنِ سکس، توجه و آزادی مرد را از او میگیرد؛ و از این طریق، هویتِ خود را در جهان هستی باز مییابد. مردی که توجه و آزادیاش را ارزان به زنان میبازد، از دریافت سکس محروم میماند.
6- یگانه راهِ تسلط بر زنان، تسلط بر نفس است. مردی که بر نفسِ خود غلبه میکند، بدونِ ابزارِ زور، در رابطه با زن غالب میشود، و بدین ترتیب، تعادل به طبیعت باز میگردد. به همان شکلی که از روز اول بنا بودهاست.
پ.ن: خوانندهی عاقل درمییابد که آنچه در بالا نوشتم، در واقع راجع به زن و مرد نبود.