سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۶۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

حدیث نفس ۵

https://m.soundcloud.com/soroush-naziryy/string-quartet

 

نومیدانه زیستن.

نومیدانه شریف زیستن.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

حدیث نفس ۲

می‌دانم که برای هیچ‌کس مهم نیستم. که بود و نبودم برای خیلی‌ها فرقی ندارد. که ذره‌ی ناچیزی هستم در یک جهان زیادی بزرگ. دراز کشیده‌ام و همه‌ی اینها را می‌دانم. اما لامذهب، من همه‌ی توانم را گذاشتم. من تلاش کردم. چکار باید می‌کردم که نکردم؟ که اگر می‌کردم "می‌شد"؟ من هر کاری می‌شد کرد یا می‌دانستم باید بکنم کردم...

اما کارهای من برای این زندگی کم بود. هنوز کم بود، خیلی کم...

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

حدیث نفس

می‌دانم که مدت زیادی خودم را آزار داده‌ام. می‌دانم که به خودم زیاد گیر داده‌ام. می‌دانم که خسته‌ام. که باید این ذهن یک جایی از کار بایستد و نفس بکشد. اما نمی‌توانم. با چشمان خسته و عصبی، سرخ از بیخوابی، مثل‌ نگهبان شب بیدارم. تا ابد بیدارم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

سیاه اما واقعی

خسته‌ام. به دنبال آغوشی می‌گردم که بتوانم سرم را بگذارم و بمیرم. و از کابوسی که نامش زندگی است برای همیشه بیدار شوم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

درباره‌ی «غیرت»

«پیراهنی که آید از او بوی یوسفم 
 ترسم برادرانِ غیورش قبا کنند» 

غیرت یعنی حسادت. در این بیتِ حافظ صفتِ «غیور» مشخصاً یعنی «حسود» و برای برادرانِ یوسف به کار رفته‌است.

غیرت از غیریت می‌آید (این یک برداشت شخصی است و نه ریشه‌شناسی کلمه)، یعنی تو تا وقتی که با محبوب، یا معشوق، یا خواسته‌ات هنوز غیر هستی، نسبت به او غیرت داری. همین که یکی شدی غیرت می‌رود و می‌توانی بخشنده باشی. 

«این جهان همچون درخت است ای کرام
  ما بر او چون میوه‌های نیم‌خام 

سخت گیرد خام‌ها مر شاخ را 
زان که در خامی نشاید کاخ را 

چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان 
سست گیرد شاخه‌ها را بعد از آن 

سخت‌گیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون‌آشامی است» 

(مولوی) 

 

پ.ن: در این زمینه، توتم و تابوی فروید را باید مطالعه کرد. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

روزانه 20

فروردین 1402 است، من اردیبهشت 1372 به دنیا آمدم و تا کمتر از دو ماه دیگر سی ساله می‌شوم. سنِ خطرناکی است، لااقل برای من. یعنی احساسِ اضطرابِ فراگیری دارم، گویی که با یک بحرانِ بزرگ مواجه شده‌باشم. 

امروز به این فکر کردم که والدینِ من، وقتی که تصمیم گرفتند آدمِ جدیدی را (که من باشم) به این دنیا اضافه کنند دقیقاً هم‌سنِ الان من بودند، دقیقِ دقیق. آدم سن‌اش که بالاتر می‌رود یک اتفاق جالبی می‌افتد، آن هم این است که والدین‌اش را از بالا می‌بیند و درک‌شان می‌کند، می‌فهمد که آنها هم آدم‌اند و کم کم احساس می‌کند که خودش هم در موقعیتِ آنها قرار گرفته و ممکن است حتی همان اشتباهات را تکرار کند. 

وقتی موقعیتِ امروزِ خودم را با موقعیتِ سی سال پیش پدرم مقایسه می‌کنم به نتایج جالبی می‌رسم. از جهاتی، منِ سی‌ساله خیلی خیلی پخته‌ترم از پدرِ سی‌ساله‌ی آن موقعم. پدرم فکرِ رمانتیک و ناپخته‌ای داشته (آنقدر که در 57 مشارکت داشته و کتاب‌های شریعتی اسطوره‌اش بودند)، نمایشنامه‌هایی که آن موقع نوشته، همه جنبه‌های ذهنِ یک جوانِ اسطوره‌پرداز و مطلق‌اندیش‌اند، پیچیدگیِ ذهنی نداشته و خیلی خام‌تر از امروزِ من به جهان می‌نگریسته. این مقایسه به منظورِ فخرفروشی نیست. پدرم حق داشته. در جوانی‌اش چیزی به جز شریعتی اساساً نبوده که بخواند، به مدیا دسترسی نداشته، خیلی کتاب‌ها و فیلم‌ها که امروز مثلِ نقل و نبات در دسترس‌اند اصلاً وجود نداشته، پدرم چیزی جز این نمی‌توانسته بشود، و تازه خیلی هم هنر کرده. 

همین اسطوره‌پردازی اما شجاعتی به پدرم بخشیده‌بود که با زنی که فکر می‌کرد عشق زندگی‌اش باشد ازدواج کند، و از آن ترسناک‌تر، بچه‌دار شود (گیرم که بعداً از تمامِ این کارها پشیمان شد، اما شجاعتش را داشت که خانواده بسازد). هیچ کدام از کارهایی که پدرم آن زمان کرد، امروز از من برنمی‌آید: به نظرم ازدواج کردن خیلی خیلی شهامت می‌خواهد، و خیلی نیاز دارد که آدم پیچیدگی‌های روانیِ خودش و طرفِ مقابل را نادیده بگیرد، و چون پدر و مادرم پیچیدگیِ روانی‌شان زیاد نبود (یا از آن آگاه نبودند) توانستند این کار را بکنند. 

مقایسه که می‌کنم، وضع اقتصادیِ امروز من از آن زمان پدرم بهتر است، پدرم در زمان ازدواج مطلقا هیچ چیز نداشت. با این وجود در سال 69، می‌شد به پیشرفت فکر کرد. می‌شد فکر کرد آدمی که هیچ چیز ندارد، بتواند به مرور وضع اقتصادی‌اش را بهتر کند، و پدرم هم همین کار را کرد. بعد از ازدواج (با این که هیچ چیز نداشت) درسش را ادامه داد، بالاترین مدرک تحصیلی را گرفت، از رنو به پیکان رسید و از پیکان به پراید و از پراید به 405 و از 405 به ال‌نود. یعنی از هیچ، یک زندگیِ حداقل متوسط رو به بالا ساخت، آنقدر که بتواند در سنِ پنجاه سالگی دخترش را بفرستد خارج و پسرش را برای زندگی آماده کند. 

هیچ کدام از این کارها، مطلقاً هیچ کدام، امروز از من برنمی‌آید. من از خریدنِ یک حیوان خانگی (که مسئولیت‌اش بیافتد گردن من) هم وحشت دارم، چه رسد به ساختنِ یک نهادِ عجیب و غریبی مثل خانواده. 

حالا مقصود نهایی‌ام این است که، من از جهاتی از پدر و مادرم خیلی برترم، اما از جهاتی هم خیلی در مقابل قدرت و توانِ آنها عاجز و درمانده‌ام. آنها هرگز‌ اضطرابِ وجودی را به این شدتی که من لمس می‌کنم لمس نمی‌کردند، وگرنه از عهده‌ی هیچ یک از این کارها برنمی‌آمدند. من دارم در زمانی زندگی می‌کنم که مردم با تمامِ وجود از وضعیت موجود عاجز و درمانده‌اند، که جامعه را ترسِ مطلق پُر کرده و اساساً هیچ کس از عهده‌ی هیچ کاری برنمی‌آید. با این شرایط، نوشتنِ همین سطور هم، یعنی همین که من می‌توانم هنوز فکر کنم و تحلیل کنم و از وحشت از پا نیافتم خودش شاید کارِ بزرگی باشد. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۲۱

خسته‌ام. امشب برای اولین بار اینقدر عمیق، فهمیدم امکانات ذهنی و مادی‌ام برای روشی که می‌خواهم آهنگسازی کنم عمیقا کافی نیست. این سیستم پارتیتور نوشتن و شنیدنش پشت پیانو یا نهایتا سیبلیوس تا یک جایی جوابگو بود. سیستم حرفه‌ای می‌خواهم با اسپیکر عالی و کارت صدای عالی‌تر که بشود با کیوبیس کار کرد، که چند ده میلیون تومان می‌شود هزینه‌ی همه‌شان با هم، یا باید بانک بزنم یا ارث کلفتی بهم برسد که از عهده بیایم. غصه‌ی کار اینجاست که استعداد و امکانات ذهنی‌ام عقیم مانده‌اند. یعنی می‌فهمم حتی "دقیقا" چه صدایی می‌خواهم ولی نمی‌توانم پیاده‌اش کنم. صدای گیتار الکتریک سیبلیوس واقعا بچگانه است. نمی‌شود ریتم آزاد نوشت و برنامه اجرا کند، میدی‌کنترلر لازم است تا آن صدا را در لحظه بزنی و ضبط شود. 

می‌دانم، می‌دانم که اگر پروژه‌ی ذهنی‌ام اجرایی شود درآمدی حداقل چند برابر الان می‌توانم داشته‌باشم، که می‌توانم کاری کنم که هیچ بنی‌بشری نکرده. اما با این وضعیت مالی (که حتی مامانم زنگ می‌زند از من پول قرض کند) هرگز نمی‌شود. خدایا کمکم کن.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مرام‌نامه 2

منطقِ عمودی کارِ خودش را می‌کند، از جنسِ ابدیت است و در خودش می‌پیچد. 

اما منطق‌های افقی دائم در جنگند، و در یک زمان ممکن است چندین منطقِ افقی با هم حاضر باشند. 

این که من در این ساعتِ شب نشسته‌ام و این سطور را می‌نویسم، حاصلِ برهم‌کُنشِ نیروهای متضادِ درون من است، حاصلِ اصطحکاک است. 

اما در ابدیتِ من دریایی خفته است، تاریک، پُرموج، نامربوط. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مرام‌نامه

مشکلِ ایدئولوژی‌ها، به گُمانم اینجاست که سعی می‌کنند مسائل دنیا را فقط و فقط با «یک منطق» حل کنند. در واقع، این منطقِ دودوتا چهارتا که ما می‌شناسیم (مثلاً این صورتِ استدلالی معروف که a=b و b=c پس a=c) صرفاً در سطحِ قضیه است. من اسمِ این را می‌گذارم منطقِ افقی، یا منطقِ خطی. چون ذهن برای رسیدن از سر به تهش خطی را در امتدادِ زمان طی می‌کند. 

اما هم‌زمان با این منطقِ افقی، ما منطق دیگری داریم، که عمود بر لحظه است. آن هم زمانِ خودش را دارد، اما زمانِ عمودی، و نه زمانِ  خطی.

این منطقِ عمودی، کاری ندارد که a=b، بلکه پیش‌تر از آن کار به این دارد که اصلاً خودِ a، a بودن‌اش را از کجا می‌آورد، و پیش از آن که a به b برسد برای همیشه و برای ابدیت در a می‌ماند و می‌پیچد. 

پرداختن به موضوعِ «وجود» از این جنس است، و به همین دلیل، وجود همواره موضوعی ناپرداخته باقی می‌ماند (همان که هایدگر گفت پرسش از هستی مغفول مانده). 

من باور دارم، که مکاشفه و شهود در منطقِ عمودی اتفاق می‌افتد، در عمق اتفاق می‌افتد و نه در سطح. حتی ادیان هم در بدوِ خودشان - آنجا که کلمه نازل می‌شود- قائم به ذاتِ کلمه بوده‌اند تا ارتباطِ کلمات با یکدیگر، ذاتِ کلمه رازآمیز بوده، و حتی ذاتِ حرف، و حتی ذاتِ نقطه (حروفیه و نقطویه از همینجا آمدند).

اما ایدئولوژی (هر ایسم یا مرامی که داعیه‌دارِ حلِ مشکلات بشری است) منطقِ افقی قضایا را می‌گیرد، که خب ظاهراً همه چیزش هم درست در می‌آید، جز این که انسان در آن گنجاندنی نیست و انسان برای همیشه حل‌ناشدنی‌ست. 

 

 

پ.ن: اینها که نوشتم محصولِ تفکرِ یک آدمِ شدیداً بی‌سواد در زمینه‌ی فلسفه است، و این فروتنی نیست. بی‌سوادیِ من گاهی کمک می‌کند که بهتر بیاندیشم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه ۲۰

آمده‌ام کافه گیشه. منتظر شیما و علی هستم. گفتم در این فاصله چند سطری بنویسم که زمان بگذرد. یک پارک دوبلی کردم که خیلی با خودم حال کردم، اگر افسر بودم به خودم گواهینامه‌ی مادام‌العمر می‌دادم، یعنی ماشین افتاد دقیقا به موازات جوب با حفظ تقارن محض، خیلی هندسه‌ی کار خوب درآمد. گرسنه‌ام مثل سگ (ما اصولا هر چیز شدیدی را به سگ تشبیه می‌کنیم: دروغ میگی مثل سگ، عاشقی مثل سگ، مثل سگ باهاش رفتار کن). آنقدر دنیا بیخود است که به آدم عمیقا این فرصت را می‌دهد که بیخود نباشد.

اگر دنیا بیخود نبود زندگی خیلی بی‌معنی می‌شد. 

 

  • س.ن