مشکلِ ایدئولوژیها، به گُمانم اینجاست که سعی میکنند مسائل دنیا را فقط و فقط با «یک منطق» حل کنند. در واقع، این منطقِ دودوتا چهارتا که ما میشناسیم (مثلاً این صورتِ استدلالی معروف که a=b و b=c پس a=c) صرفاً در سطحِ قضیه است. من اسمِ این را میگذارم منطقِ افقی، یا منطقِ خطی. چون ذهن برای رسیدن از سر به تهش خطی را در امتدادِ زمان طی میکند.
اما همزمان با این منطقِ افقی، ما منطق دیگری داریم، که عمود بر لحظه است. آن هم زمانِ خودش را دارد، اما زمانِ عمودی، و نه زمانِ خطی.
این منطقِ عمودی، کاری ندارد که a=b، بلکه پیشتر از آن کار به این دارد که اصلاً خودِ a، a بودناش را از کجا میآورد، و پیش از آن که a به b برسد برای همیشه و برای ابدیت در a میماند و میپیچد.
پرداختن به موضوعِ «وجود» از این جنس است، و به همین دلیل، وجود همواره موضوعی ناپرداخته باقی میماند (همان که هایدگر گفت پرسش از هستی مغفول مانده).
من باور دارم، که مکاشفه و شهود در منطقِ عمودی اتفاق میافتد، در عمق اتفاق میافتد و نه در سطح. حتی ادیان هم در بدوِ خودشان - آنجا که کلمه نازل میشود- قائم به ذاتِ کلمه بودهاند تا ارتباطِ کلمات با یکدیگر، ذاتِ کلمه رازآمیز بوده، و حتی ذاتِ حرف، و حتی ذاتِ نقطه (حروفیه و نقطویه از همینجا آمدند).
اما ایدئولوژی (هر ایسم یا مرامی که داعیهدارِ حلِ مشکلات بشری است) منطقِ افقی قضایا را میگیرد، که خب ظاهراً همه چیزش هم درست در میآید، جز این که انسان در آن گنجاندنی نیست و انسان برای همیشه حلناشدنیست.
پ.ن: اینها که نوشتم محصولِ تفکرِ یک آدمِ شدیداً بیسواد در زمینهی فلسفه است، و این فروتنی نیست. بیسوادیِ من گاهی کمک میکند که بهتر بیاندیشم.
- ۰۲/۰۱/۰۷