فروردین 1402 است، من اردیبهشت 1372 به دنیا آمدم و تا کمتر از دو ماه دیگر سی ساله میشوم. سنِ خطرناکی است، لااقل برای من. یعنی احساسِ اضطرابِ فراگیری دارم، گویی که با یک بحرانِ بزرگ مواجه شدهباشم.
امروز به این فکر کردم که والدینِ من، وقتی که تصمیم گرفتند آدمِ جدیدی را (که من باشم) به این دنیا اضافه کنند دقیقاً همسنِ الان من بودند، دقیقِ دقیق. آدم سناش که بالاتر میرود یک اتفاق جالبی میافتد، آن هم این است که والدیناش را از بالا میبیند و درکشان میکند، میفهمد که آنها هم آدماند و کم کم احساس میکند که خودش هم در موقعیتِ آنها قرار گرفته و ممکن است حتی همان اشتباهات را تکرار کند.
وقتی موقعیتِ امروزِ خودم را با موقعیتِ سی سال پیش پدرم مقایسه میکنم به نتایج جالبی میرسم. از جهاتی، منِ سیساله خیلی خیلی پختهترم از پدرِ سیسالهی آن موقعم. پدرم فکرِ رمانتیک و ناپختهای داشته (آنقدر که در 57 مشارکت داشته و کتابهای شریعتی اسطورهاش بودند)، نمایشنامههایی که آن موقع نوشته، همه جنبههای ذهنِ یک جوانِ اسطورهپرداز و مطلقاندیشاند، پیچیدگیِ ذهنی نداشته و خیلی خامتر از امروزِ من به جهان مینگریسته. این مقایسه به منظورِ فخرفروشی نیست. پدرم حق داشته. در جوانیاش چیزی به جز شریعتی اساساً نبوده که بخواند، به مدیا دسترسی نداشته، خیلی کتابها و فیلمها که امروز مثلِ نقل و نبات در دسترساند اصلاً وجود نداشته، پدرم چیزی جز این نمیتوانسته بشود، و تازه خیلی هم هنر کرده.
همین اسطورهپردازی اما شجاعتی به پدرم بخشیدهبود که با زنی که فکر میکرد عشق زندگیاش باشد ازدواج کند، و از آن ترسناکتر، بچهدار شود (گیرم که بعداً از تمامِ این کارها پشیمان شد، اما شجاعتش را داشت که خانواده بسازد). هیچ کدام از کارهایی که پدرم آن زمان کرد، امروز از من برنمیآید: به نظرم ازدواج کردن خیلی خیلی شهامت میخواهد، و خیلی نیاز دارد که آدم پیچیدگیهای روانیِ خودش و طرفِ مقابل را نادیده بگیرد، و چون پدر و مادرم پیچیدگیِ روانیشان زیاد نبود (یا از آن آگاه نبودند) توانستند این کار را بکنند.
مقایسه که میکنم، وضع اقتصادیِ امروز من از آن زمان پدرم بهتر است، پدرم در زمان ازدواج مطلقا هیچ چیز نداشت. با این وجود در سال 69، میشد به پیشرفت فکر کرد. میشد فکر کرد آدمی که هیچ چیز ندارد، بتواند به مرور وضع اقتصادیاش را بهتر کند، و پدرم هم همین کار را کرد. بعد از ازدواج (با این که هیچ چیز نداشت) درسش را ادامه داد، بالاترین مدرک تحصیلی را گرفت، از رنو به پیکان رسید و از پیکان به پراید و از پراید به 405 و از 405 به النود. یعنی از هیچ، یک زندگیِ حداقل متوسط رو به بالا ساخت، آنقدر که بتواند در سنِ پنجاه سالگی دخترش را بفرستد خارج و پسرش را برای زندگی آماده کند.
هیچ کدام از این کارها، مطلقاً هیچ کدام، امروز از من برنمیآید. من از خریدنِ یک حیوان خانگی (که مسئولیتاش بیافتد گردن من) هم وحشت دارم، چه رسد به ساختنِ یک نهادِ عجیب و غریبی مثل خانواده.
حالا مقصود نهاییام این است که، من از جهاتی از پدر و مادرم خیلی برترم، اما از جهاتی هم خیلی در مقابل قدرت و توانِ آنها عاجز و درماندهام. آنها هرگز اضطرابِ وجودی را به این شدتی که من لمس میکنم لمس نمیکردند، وگرنه از عهدهی هیچ یک از این کارها برنمیآمدند. من دارم در زمانی زندگی میکنم که مردم با تمامِ وجود از وضعیت موجود عاجز و درماندهاند، که جامعه را ترسِ مطلق پُر کرده و اساساً هیچ کس از عهدهی هیچ کاری برنمیآید. با این شرایط، نوشتنِ همین سطور هم، یعنی همین که من میتوانم هنوز فکر کنم و تحلیل کنم و از وحشت از پا نیافتم خودش شاید کارِ بزرگی باشد.
- ۰۲/۰۱/۰۷
یاد خودم میفتم که دو سال قبل سی ساله شدم و بخاطر اینکه عمرم سرازیری شده بود کلی گریه کردم😅