سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب

۶۵ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بداهه‌نوازی

 

همچنان که پشتِ پنجره ایستاده‌ام، ستارگان را می‌بینم که هوای سقوط دارند؛ 

دریا فرسنگ‌ها دور است (در بوشهر، یا در هرمزگان، یا در ساری)، من اینجا در خشکی نشسته‌ام، 

اما صدای دریاها را می‌شنوم، با همین گوش‌های نه چندان خوب، می‌شنوم که دریاها چه می‌گویند، 

می‌شنوم که چنگالِ خرچنگ‌ها به هم می‌خورد و سفره ماهی‌ها با عبور بر کفِ دریا، ردی از شن به جای می‌گذارند. 

و نیز، با چشمهایم - که چشمهای خاصی نیستند- می‌بینم دانه‌های برف را که هنوز از زمستان، توی هوا شناورند 

و همواره نادیده و ناشنیده مانده‌اند. 

و نیز می‌شنوم سخنان محبت‌آمیزی را که در نیمه‌راه گلو گیر کرده و هرگز پرتاب نشده‌اند، 

و نیز می‌بینم تصویر خودم را در آینه، که بی‌وقفه می‌اندیشم و می‌اندیشم و می‌اندیشم. 

همجنان که پشت پنجره ایستاده‌ام، ستارگان را می‌بینم که هوای سقوط دارند؛ 

در دوردست، لورکا می‌خواند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبِ خوب

امشب، شبِ خوبی است. زیرا احساسِ آشنایی بیشتری با باد، و با گندمزاران دارم. اگرچه خوشه‌های گَندم، اکنون در تاریکی شناور باشند، و اگرچه آبراهه‌های یخ بسته، خاک را به تلی از ستاره و سنگ بدل کرده‌باشند، اگرچه راه‌های سنگلاخ، راه‌های مارپیچ از هفت طبقِ خاک فرا بروند، باز هم امشب شبِ خوبی است، زیرا احساسِ آشنایی بیشتری با ستارگان دارم. و از این رو دیگر از پیِ هیچ چیز نخواهم رفت. چرا که کفش‌های من پُر از مسافت است و کفش‌های من دایره‌وار از پیِ خویش می‌گردند.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

نذر

ای کسانی که نذر میوه‌ی نارس می‌شوید

خاک شما را خواهد خورد

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

عوضش امنیت داریم

ساعت یازده و نیم شب. از سرِ چهارراه ملاصدرا داشتم پیاده می‌رفتم خانه. دو قدم بعد از چهارراه، دو سه تا دختر پای عابربانک ایستاده‌بودند احتمالاً برای برداشتنِ پول. ماشین چهارصد و پنج نقره‌ای آمد ایستاد. نفرِ بغل دست راننده صورتش را با لُنگ پوشانده بود. در جا شستم افتاد که قصدِ دخترها را دارد. به حرکتم چند لحظه ادامه دادم. من را که دیدند مردد شدند. گازش را گرفتند آمدند سمتِ من. مسیرم را برگرداندم به سمتِ چهارراه. قدم‌هایم را تندتر کردم. شنیدم که یکی از توی ماشین داد می‌زند: «وایسا... وایسا ک. ..!» (قطعاً فکرشان این بود که دارم می‌روم سر وقت پلیس) دوباره مسیرم را عوض کردم به آن سمتی که می‌رود خانه‌ام. فقط دویدم. نفهمیدم چطور، فقط دویدم. خوشبختانه خیابان یک طرفه بود و نمی‌توانستند دور بزنند. نفس نفس زنان خودم را رساندم مغازه‌ی ترشی‌فروشی ممد آقا، شانسم زد که باز بود. و ماشین دزدها راهش را گرفت و رفت.

دو سه دقیقه بعد، همان دخترها که پای عابربانک بودند، در حالی که گرمِ شوخی و خنده بودند و لخ لخ کنان راه می‌رفتند از راه رسیدند. تمامِ مدت پشتشان به خیابان بود و حتی ندیده بودند که چه اتفاقی افتاد، که چه خرشانسی‌ای آوردند که من آن موقع رسیدم (نه این که قهرمانی خاصی کرده‌باشم، صرفاً  بودنم نجاتشان داد).  

با این وجود، خوشحالم که بلایی سر آن سه تا دختر اُسگُل (که ساعت 11 و نیم شب در ایران اسلامی آمده‌اند پای عابربانک) نیامد. من که قطعاً یک تنه از عهده‌ی سه چهار باج‌گیر قلچماق برنمی‌آمدم (فیلم هندی نیست من هم جکی چان نیستم) ولی تا آخر عمر خودم را سرزنش می‌کردم که چرا کاری نکردی، چرا نتوانستی کاری کنی. 

حالا رسیده‌ام خانه‌ام در طبقه‌ی سوم آپارتمان. در را قفل کرده‌ام و ظاهراً مطمئن از این که دیگر کسی این اطراف نیست،َ این سطور را تایپ می‌کنم. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

مناسبتی

«العلمُ نقطهُ کثرها الجاهلون» 

(علی) 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 28

امروز از همه جهت یک روز معمولی بود، جز یک مساله‌ی کوچک: سیگار نکشیدم. 

در تمامِ شش هفت سال اخیر، از لحظه‌ای که سیگاری شده‌ام، این اولین روزی بود که از صبح تا شب که سرم را می‌گذارم، لب به دود نمی‌زنم. در این شش هفت سال، چه خاطره‌ها که با این کوچولوی سفیدِ دراز [وصفم اروتیک شد] دارم! از نشستن در تنهایی، سیگارهای متوالی پای فیلم، سیگار کشیدن حینِ نوشتنِ چیزی، سیگار کشیدن وقتی که در کافه با رفقایم نشسته بودیم، سیگارِ بعد از حمام، بعد از چای، بعد از مشروب (این یکی خیلی حال می‌داد، هنوز هم این یکی را نمی‌توانم حذف کنم)، بعد از سکس، سیگارِ شروع روز، سیگار پایان روز، سیگار از سرِ ناراحتی، سیگار از سر خوشحالی! تمامِ لحظه‌های من با این لعنتی گره خورده و حالا تصمیم گرفته‌ام بگذارمش کنار. 

شده بود مثلاً یک روز دو سه نخ بکشم، ولی هرگز به صفر نرسیده بود. امروز حتی در کافه، با شیما و کامیار وقتی که آنها با لذت مارلبروی گولدشان را پُک می‌زدند جلو خودم را گرفتم و گفتم نه. 

برای من مساله زیاد سلامتی نیست. مساله یک چیز دیگر است. اراده‌ی رها کردن. به نظرِ من کسی که اراده‌ی رها کردن داشته‌باشد (حالا رها کردن هر چیزی حتی یک رابطه) به جوهره‌ی قدرت دست می‌یابد. و من در هفت سال گذشته این قدرت را نداشتم. همیشه جلو خودم کم می‌آوردم. و بعد پیش خودم، یواشکی، شرمنده می‌شدم، که تو توانِ کنار گذاشتن این لعنتی را نداری، چه جور می‌خواهی زندگی‌ات را مدیریت کنی؟ تو که با کوچکترین ناراحتی و اعصاب‌خردی سریعاً فندکت را روشن می‌کنی، چطور غمِ بزرگِ بودن را می‌خواهی بپذیری؟ 

آیا روبرو شدن با خودِ غم، غمگین بودن، و حتی مُردن از شدتِ غم بهتر از این نیست که با روشن کردنِ دود، غم را اینقدر تصنعی محو کنی، انگار که وجود ندارد؟ اینطوری شعارهای اگزیستانسیال سر می‌دهی که چه می‌دانم «انسان با سرنوشتش روبرو شود» و فلان؟ پس گُه نخور، این همه کتاب‌ها که خوانده‌ای تهش همان آدم ناتوانی که بودی هستی. 

این تجربه‌ی زیسته‌ی امروزِ من بود، و با تمامِ وجود می‌خواهم پای تصمیمم بمانم، حتی اگر زندگی در روزهای بعد به بدترین شکل ممکن پیش بود. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

زیر سن قانونی

این روزها از جانب دفوفی* فالو می‌شوم که همه خیلی ترگل ورگل‌اند، اما مشکل اینجاست که یا زیر سن قانونی‌اند یا تازه سن قانونی را رد کرده‌اند، و واقعیتش این که حوصله ندارم بچه بزرگ کنم. یکی را می‌خواهم که با تجربه باشد و حداقل چند رابطه را از سر گذرانده باشد که دیگر اعصاب و انرژی مضاعف نگیرد از من. غیر از این فایده ندارد. به درد نمی‌خورد.

 

* جمع داف

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

آزادی

مهران می‌گوید تو یکجور آزادی داری که من را یاد احمد پژمان می‌اندازد. راست می‌گوید. این آزادی درونی شاید بزرگترین عطیه‌ای بوده که خداوند به من بخشیده. و توان بی‌نهایت برای دوست داشتن انسان‌ها. 

اما از لحاظ موسیقی، بله در کارهایی که ساخته‌ام این آزادی هست. اما ایده‌آلم از موسیقی ایرانی پژمان نیست. ایده‌آلم پرویز مشکاتیان است که به نظرم در صد سال اخیر در درست‌ترین نقطه‌ی ممکن در موسیقی ایران ایستاده. مثل عقاب در بلندترین نقطه. با چشمان تیز و روح بزرگ. من مقدمه‌ی بیداد مشکاتیان را با هیچ اثری در موسیقی ایرانی مطلقا عوض نمی‌کنم.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

شبانه 26

روزِ شلوغی بود. بسیار شلوغ. فردا هم هست. 

فردا صبح باید بروم دانشگاه، اولین جلسه‌ی بعد از عید است. از هشتِ صبح کلاس دارم تا 6 عصر. اولین کلاس فردا صبحم کنترپوان است. توی این دانشگاهِ فکسنی خدا شده‌ام برای بچه‌ها، دست و پا می‌زنند واحدهایشان را با من بردارند. شاید چون که همیشه مثلِ دوست باهاشان برخورد کرده‌ام نه دانشجو. به ندرت کسی را انداخته‌ام (مگر چند نفری که واقعاً احساس می‌کردم درس هیچ جوره به هیچ جایشان نیست و رسماً هیچ کاری نمی‌کردند)، بقیه را، حتی با کمترین تلاشی که می‌دیدم از سر جایشان تکانی خورده‌اند پاس می‌کردم، گیرم با نمره‌ی کم. خلاصه این دانشگاه، درست است که حق‌التدریسش از حقوق یک راننده‌ی اسنپ هم کمتر است، ولی برکت داشته. تمامِ شاگردهای خصوصی‌ام در دو سال اخیر از همانجا آمدند. 

توی کار خانه‌داری مانده‌ام. پلاستیک آشغالِ توی آشپزخانه را دو روز است می‌خواهم ببرم پایین، هر دفعه یادم می‌رود، هر فاکینگ دفعه. برمی‌گردم می‌بینم پلاستیک لعنتی هنوز آنجاست. نمی‌رسم، واقعاً نمی‌رسم با این حجم کار زیاد به خانه برسم. اگر پول داشتم یکی را استخدام می‌کردم، هم اینجا را تمیز و جمع و جور کند، هم گاهی چیزی بپزد، هم گاهی بیاید باهام حرف بزند - به اندازه‌ها، نه آنقدر که مخم را بخورد- که از این مالیخولیا دربیایم و کمتر هم در این وبلاگ پست بگذارم.

نوشتن اینجا برایم یک جور تراپی شده. و یک بُعدِ دیگری از زندگی‌ام است. الان نگاه کردم دیدم در این ماه اخیر قریب به 40 عدد پُست گذاشته‌ام، عددی کم سابقه. بخشی از قضیه این است که اینجا قبلاً خواننده نداشت (تقریباً تا شش سال هیییچ خواننده‌ای نداشت) الان تک و توک آدمهایی هستند که اینجا را می‌خوانند و این بهم انگیزه‌ی نوشتن می‌دهد. جذابیتش اینجاست که نه من خواننده‌هایم را می‌شناسم، نه آنها من را. و این باعث می‌شود آزاد و رها باشم. 

فیلم «درخت وحشی گلابی» از نوری بیلگه جیلان را پریشب تا نصفه دیدم. همین شبها نصفه‌ی دومش را خواهم دید. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

 

این اجرا از خودم را خیلی دوست دارم.

در این جای به خصوص، اتفاقاً سعی نکرده‌ام ظرافت به خرج بدهم، بلکه تمامِ صداها به طور طبیعی و خود به خود حی و حاضر هستند و حرفشان را می‌زنند، و برای همین ممکن هم هست کمی زمخت به نظر برسد. این رویکرد کمی - بلانسبت البته- شبیه رویکرد گولد به اجرای آثار باخ است، که بین صداهای مختلف ترجیح نمی‌گذارد، تمامِ خطوط صوتی زنده، حی و حاضرند و فریاد می‌زنند و گاهی هم نجوا می‌کنند، اما همه هستند. هیچ صوتی نباید قربانیِ دیگری شود. 

  • س.ن