روزِ شلوغی بود. بسیار شلوغ. فردا هم هست.
فردا صبح باید بروم دانشگاه، اولین جلسهی بعد از عید است. از هشتِ صبح کلاس دارم تا 6 عصر. اولین کلاس فردا صبحم کنترپوان است. توی این دانشگاهِ فکسنی خدا شدهام برای بچهها، دست و پا میزنند واحدهایشان را با من بردارند. شاید چون که همیشه مثلِ دوست باهاشان برخورد کردهام نه دانشجو. به ندرت کسی را انداختهام (مگر چند نفری که واقعاً احساس میکردم درس هیچ جوره به هیچ جایشان نیست و رسماً هیچ کاری نمیکردند)، بقیه را، حتی با کمترین تلاشی که میدیدم از سر جایشان تکانی خوردهاند پاس میکردم، گیرم با نمرهی کم. خلاصه این دانشگاه، درست است که حقالتدریسش از حقوق یک رانندهی اسنپ هم کمتر است، ولی برکت داشته. تمامِ شاگردهای خصوصیام در دو سال اخیر از همانجا آمدند.
توی کار خانهداری ماندهام. پلاستیک آشغالِ توی آشپزخانه را دو روز است میخواهم ببرم پایین، هر دفعه یادم میرود، هر فاکینگ دفعه. برمیگردم میبینم پلاستیک لعنتی هنوز آنجاست. نمیرسم، واقعاً نمیرسم با این حجم کار زیاد به خانه برسم. اگر پول داشتم یکی را استخدام میکردم، هم اینجا را تمیز و جمع و جور کند، هم گاهی چیزی بپزد، هم گاهی بیاید باهام حرف بزند - به اندازهها، نه آنقدر که مخم را بخورد- که از این مالیخولیا دربیایم و کمتر هم در این وبلاگ پست بگذارم.
نوشتن اینجا برایم یک جور تراپی شده. و یک بُعدِ دیگری از زندگیام است. الان نگاه کردم دیدم در این ماه اخیر قریب به 40 عدد پُست گذاشتهام، عددی کم سابقه. بخشی از قضیه این است که اینجا قبلاً خواننده نداشت (تقریباً تا شش سال هیییچ خوانندهای نداشت) الان تک و توک آدمهایی هستند که اینجا را میخوانند و این بهم انگیزهی نوشتن میدهد. جذابیتش اینجاست که نه من خوانندههایم را میشناسم، نه آنها من را. و این باعث میشود آزاد و رها باشم.
فیلم «درخت وحشی گلابی» از نوری بیلگه جیلان را پریشب تا نصفه دیدم. همین شبها نصفهی دومش را خواهم دید.
- ۰۲/۰۱/۲۱
من نصف درآمدمو میدم به مستخدمم
ولی رفیق خوبیه
دیروز برنج تموم شده بود رفت از خونه ش آورد و غذا گذاشت..