سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

عوضش امنیت داریم

ساعت یازده و نیم شب. از سرِ چهارراه ملاصدرا داشتم پیاده می‌رفتم خانه. دو قدم بعد از چهارراه، دو سه تا دختر پای عابربانک ایستاده‌بودند احتمالاً برای برداشتنِ پول. ماشین چهارصد و پنج نقره‌ای آمد ایستاد. نفرِ بغل دست راننده صورتش را با لُنگ پوشانده بود. در جا شستم افتاد که قصدِ دخترها را دارد. به حرکتم چند لحظه ادامه دادم. من را که دیدند مردد شدند. گازش را گرفتند آمدند سمتِ من. مسیرم را برگرداندم به سمتِ چهارراه. قدم‌هایم را تندتر کردم. شنیدم که یکی از توی ماشین داد می‌زند: «وایسا... وایسا ک. ..!» (قطعاً فکرشان این بود که دارم می‌روم سر وقت پلیس) دوباره مسیرم را عوض کردم به آن سمتی که می‌رود خانه‌ام. فقط دویدم. نفهمیدم چطور، فقط دویدم. خوشبختانه خیابان یک طرفه بود و نمی‌توانستند دور بزنند. نفس نفس زنان خودم را رساندم مغازه‌ی ترشی‌فروشی ممد آقا، شانسم زد که باز بود. و ماشین دزدها راهش را گرفت و رفت.

دو سه دقیقه بعد، همان دخترها که پای عابربانک بودند، در حالی که گرمِ شوخی و خنده بودند و لخ لخ کنان راه می‌رفتند از راه رسیدند. تمامِ مدت پشتشان به خیابان بود و حتی ندیده بودند که چه اتفاقی افتاد، که چه خرشانسی‌ای آوردند که من آن موقع رسیدم (نه این که قهرمانی خاصی کرده‌باشم، صرفاً  بودنم نجاتشان داد).  

با این وجود، خوشحالم که بلایی سر آن سه تا دختر اُسگُل (که ساعت 11 و نیم شب در ایران اسلامی آمده‌اند پای عابربانک) نیامد. من که قطعاً یک تنه از عهده‌ی سه چهار باج‌گیر قلچماق برنمی‌آمدم (فیلم هندی نیست من هم جکی چان نیستم) ولی تا آخر عمر خودم را سرزنش می‌کردم که چرا کاری نکردی، چرا نتوانستی کاری کنی. 

حالا رسیده‌ام خانه‌ام در طبقه‌ی سوم آپارتمان. در را قفل کرده‌ام و ظاهراً مطمئن از این که دیگر کسی این اطراف نیست،َ این سطور را تایپ می‌کنم. 

  • ۰۲/۰۱/۲۳
  • س.ن

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی