امروز از همه جهت یک روز معمولی بود، جز یک مسالهی کوچک: سیگار نکشیدم.
در تمامِ شش هفت سال اخیر، از لحظهای که سیگاری شدهام، این اولین روزی بود که از صبح تا شب که سرم را میگذارم، لب به دود نمیزنم. در این شش هفت سال، چه خاطرهها که با این کوچولوی سفیدِ دراز [وصفم اروتیک شد] دارم! از نشستن در تنهایی، سیگارهای متوالی پای فیلم، سیگار کشیدن حینِ نوشتنِ چیزی، سیگار کشیدن وقتی که در کافه با رفقایم نشسته بودیم، سیگارِ بعد از حمام، بعد از چای، بعد از مشروب (این یکی خیلی حال میداد، هنوز هم این یکی را نمیتوانم حذف کنم)، بعد از سکس، سیگارِ شروع روز، سیگار پایان روز، سیگار از سرِ ناراحتی، سیگار از سر خوشحالی! تمامِ لحظههای من با این لعنتی گره خورده و حالا تصمیم گرفتهام بگذارمش کنار.
شده بود مثلاً یک روز دو سه نخ بکشم، ولی هرگز به صفر نرسیده بود. امروز حتی در کافه، با شیما و کامیار وقتی که آنها با لذت مارلبروی گولدشان را پُک میزدند جلو خودم را گرفتم و گفتم نه.
برای من مساله زیاد سلامتی نیست. مساله یک چیز دیگر است. ارادهی رها کردن. به نظرِ من کسی که ارادهی رها کردن داشتهباشد (حالا رها کردن هر چیزی حتی یک رابطه) به جوهرهی قدرت دست مییابد. و من در هفت سال گذشته این قدرت را نداشتم. همیشه جلو خودم کم میآوردم. و بعد پیش خودم، یواشکی، شرمنده میشدم، که تو توانِ کنار گذاشتن این لعنتی را نداری، چه جور میخواهی زندگیات را مدیریت کنی؟ تو که با کوچکترین ناراحتی و اعصابخردی سریعاً فندکت را روشن میکنی، چطور غمِ بزرگِ بودن را میخواهی بپذیری؟
آیا روبرو شدن با خودِ غم، غمگین بودن، و حتی مُردن از شدتِ غم بهتر از این نیست که با روشن کردنِ دود، غم را اینقدر تصنعی محو کنی، انگار که وجود ندارد؟ اینطوری شعارهای اگزیستانسیال سر میدهی که چه میدانم «انسان با سرنوشتش روبرو شود» و فلان؟ پس گُه نخور، این همه کتابها که خواندهای تهش همان آدم ناتوانی که بودی هستی.
این تجربهی زیستهی امروزِ من بود، و با تمامِ وجود میخواهم پای تصمیمم بمانم، حتی اگر زندگی در روزهای بعد به بدترین شکل ممکن پیش بود.
- ۰۲/۰۱/۲۲
پیدا کردن ارادهی رهایی کار سختیه ولی پیدا کردنش باعث احساس قدرت میشه.
برای خودم نوشتم تا یادم بمونه و تمرین کنم.