در ایران موسیقیِ کلاسیک همیشه متعلق به یک قشر خاص تحصیلکرده بوده، اصلاً در همه جای دنیا همین است، موسیقی کلاسیک ماهیتاً مربوط به الیت جامعه است.
هنرِ پژمان این بود که به شکلی بسیار عمیق، و بدون هیچگونه تظاهر و سوگیری ایدئولوژیک، آنچه را که از موسیقیِ ایرانی در خود داشت، با آنچه از موسیقی کلاسیک غرب در خود داشت یکی کرد. این یکی شدن آنقدر واقعی و طبیعی بود که شنونده هرگز فکر نمیکرد با موسیقیِ «تلفیقی» روبروست. به همین دلیل، موسیقی پژمان واضح، شفاف و خودمانی بود (بر خلاف غالب آثاری که از محیط آکادمی بیرون میآیند)؛ پژمان به نظر من شخصیتِ آکادمیکی نبود، اگر بود این نمیشد، من یکی دو جلسه افتخار شاگردیاش را داشتم، به زحمت کلمهی تخصصیای از زبانش خارج میشد، موسیقی را فراتر از این چیزها میدید (بر خلافِ اساتیدی که در دانشگاه ناچاراً نزدشان کلاس میگذراندیم)، اما عمقِ مطلب را میرساند، من در همان یکی دو جلسه پیشِ پژمان فهمیدم که چطور باید ملودی بنویسم، اصلیترین هنری که یک آهنگساز باید بلد باشد و این همه در کلاسهای درس مورد غفلت واقع میشود. ملودینویسِ فوقالعادهای بود و موسیقیاش آنقدر زیبا و زنده است که به نظر من الان روحش با همین موسیقی در حالِ رقص و سماع در آسمانهاست. چقدر زیباست که آدم اینچنین زندگی کند، چقدر زیباست که آدم اینچنین بمیرد.
گاهی فکر میکنم در لحظهی مرگ، تمامِ کارهای زندگیمان پیش چشممان ظاهر میشود. خودِ اعمال، نه مجازات یا پاداششان. چقدر زیباست که در تمامِ زندگیات عشق ورزیده باشی و با هنر محشور بوده باشی، که در لحظهی مرگت یک عمر عشق و هنر پیش چشمت ظاهر شود.