سروشنامه

جایی برای شعر

سروشنامه

جایی برای شعر

بایگانی

۱۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

1- شش صبح با احسان رفتیم پارک آزادی دویدیم. با قهوه‌فروش راجع به چای ماچا حرف زدیم و گفتم که یک بار خورده‌ام و چقدر طعمِ مزخرفی دارد؛ و قهوه‌فروشِ نازنین تصدیق کرد و گفت چای ماچا مال آنهایی است که درصددِ ترک قهوه برمی‌آیند. من ترجیح می‌دهم همان قهوه را بزنم تا ماچا را که طعم مایع ظرفشویی می‌دهد. 

2- دستور پخت میرزاقاسمی: 1- بادمجان باید دودی شود. 2- گوجه‌ی خرد شده را تفت می‌دهیم، می‌شود یک قاشق آب هم اضافه کرد که با آب خودش بپزد. در وهله‌ی بعد روغن. 3- پیاز و سیر جدا تفت می‌خورند (دقت کن موقع تفت دادن خوب هم بزنی که سوخته نشود)، بعد روغن. 4- آب گوجه به پیاز و سیر اضافه شود+ رب. 5- بادمجان که کباب شده و پوست کنده‌ای و تکه تکه شده اضافه می‌شود به کل داستان. 6- کل داستان خوب که پُخت وسطش را خالی می‌کنی، عینِ کله‌ی تاسِ مردهای پنجاه ساله وسطِ ماهی‌تابه را خالی می‌گذاری و کمی روغن می‌ریزی و تخم‌مرغ‌ها را همان وسط می‌شکنی. 7- صبر می‌کنی تا همه بپزند. باید هم بزنی البته. هم زدن یعنی زیر و رو کردن، که همه‌ی لایه‌ها خوب حرارت بخورند. 

3- درگیر کارِ آواز و پیانوام هستم، امشب رعنا آمد، پیشنهاد خوبی داد، تغییرش می‌دهم، برای خواننده‌ی آلتو، سُپرانو و پیانو. خیلی کار عجیبی شده. امروز برای احسان بخش کوچکیش را اجرا کردم، گریه کرد. 

4- پارتیتورِ استراوینسکی‌ام را که آناهیتا با حقه‌بازیِ زنانه از من بالا کشیده‌بود پس گرفتم؛ آنقدر اعتماد به نفس نداشت که حتی خودش بیاید دمِ در کتابم را پس بدهد، پدرش را فرستاد. جگرم عمیقاً خنک شد. دیگر در حقِ هیچکس بزرگواری الکی نمی‌کنم. 

5- سانسوریایی که خریده بودم یک میلیون و نیم حسابی وضعش خراب است، امشب برای دومین بار گلدانش را عوض کردم، تمامِ ساقه‌ها کج و مج شده‌اند. امشب جای تمام گلدان‌ها را عوض کردم. از ترسِ این که باد مستقیم کولر بهشان نخورد همه را چپانده‌بودم گوشه‌ی هال، بدجوری توی هم رفته‌بودند و حالِ چندتاییشان واقعاً خوب نبود. زاموفیلیای نازنینم یکی از شاخه‌هایش (قدیمی‌ترین شاخه) زرد شده؛ تقصیر من است؛ حواسم بهش نبود، نورِ درستی نمی‌خورد، جگرم سوخت، شاید مجبور بشوم کلِ شاخه‌ی کوچولو  را بکنم. این زاموفیلیا وقتی تازه آوردمش فقط دو تا شاخه داشت؛ الان شده شش تا شاخه. فردوسِ عزیزم هم قد کشیده، تا نزدیک سقف می‌رود، یعنی نسبت به وقتی که خریدمش حدوداً چهار برابر شده. این دو تا را جور خاصی دوستشان دارم، بقیه‌ی گلدان‌هایم را هم دوست دارم‌ها. مثلاً یک بابا آدم رعنا داده بهم که از وقتی آمده تا الان کلی بزرگ شده. ولی مطمئن نیستم زیاد دوام بیاورد؛ چون از همه شنیده‌ام که بابا آدم گیاه خیلی حساسی است و خیلی باید مواظبتش را بکنی. 

6- هوف. چقدر خالی شدم. نوشتن خوب است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

خسته، وسطِ کار

خداوندا اگر من از توام و اگر من توام و اگر آگاهی تو است، چرا رنج می‌برم و چرا شاد میشوم؟ مگر رنج و شادی از نُقصان نیست؟ پس تا وقتی رنج می‌برم و یا خوشحال می‌شوم هنوز تو نیستم. اما کسی هم در من هست که نه رنج می‌برد و نه خوشحال می‌شود و همه چیز را از پیش می‌داند و فقط هست. آن تو است. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

اگر ده رمانِ برتری را که در زندگی‌ خوانده‌ام نام ببرم، قطعاً در صدرِ لیست جنایت و مکافات قرار می‌گیرد؛ و بعد برادران کارامازوف، و بعد شیاطین؛ و بعد با اختلافِ زیاد آثار نویسندگان بزرگِ دیگری که خوانده‌ام. جالب است که در این لیست هیچوقت نام تولستوی دیده نمی‌شود، اصولاً رغبتی به خواندنش نداشتم. در برابرِ فضاسازی‌های سینماتیک داستایوسکی، تولستوی همیشه در نظرم خشک و سخت می‌نمود. حالا مدتی است که نظرم عوض شده. هنوز جنگ و صلح یا آنا کارنینا را نخوانده‌ام؛ اما چند نوولِ کوتاه از تولستوی خواندم، مرگ ایوان ایلیچ، پدر سرگئی، سعادت زناشویی و همین امروز هم ارباب و بنده را تمام کردم. طبعاً من منتقد ادبیات نیستم و فقط از زاویه‌ی دیده یک خواننده‌ی ساده دوست دارم راجع به چیزهایی که خوانده‌ام بنویسم، که بعداً این یادداشت‌ها برایم بماند. 

در تمامِ آثار تولستوی که خوانده‌ام، درست مثل آثار داستایوسکی مسائل الهیاتی مطرح است؛ اما زاویه‌ی دوربینِ تولستوی خیلی متفاوت است. داستایوسکی دوربین‌اش را تا زوایایِ تاریکِ شخصیتِ آدمها فرو می‌برد و تا تهِ گند و کثافت‌شان را بیرون نکشد از پای نمی‌نشیند؛ برای همین خواندن داستایوسکی گاهی خیلی سخت است. حتی سکانس آخر جنایت و مکافات (پس‌گفتار) که حکایت از رستگاریِ راسکلنیکف دارد به نظرم نوعی دلخوشکنک است، مثل آکورد ماژوری که پس از یک سمفونیِ سراسر دیسونانس بالاخره می‌آید، اما زخمِ آنچه که خوانده‌ایم بر دل می‌ماند. 

اما تولستوی دوربین‌اش را زیاد نزدیک نمی‌برد. تولستوی به اندازه‌ی داستایوسکی دراماتیک نیست (حداقل برای من) و به اندازه‌ی او مدرن نیست؛ بر عکس، او از زاویه‌ی خدا آدمهایش را می‌بیند و روایت می‌کند. برای همین لحنِ تولستوی سرد است؛ اما همیشه یک جایی، خیلی به نرمی، اما عمیق ضربه‌ی خودش را می‌زند؛ نه از آن دست ضربه‌هایی که، مثل سکانس جنایت در جنایت و مکافات، پرهیاهو و خشن باشند، بلکه در لایه‌های بسیار درونی‌تر و دست‌نیافتنی‌تر. 

تولستوی داستانش را جوری روایت می‌کند که انگار هیچ اتفاق خاصی نیافتاده. و من این بی‌‍‌‌تفاوتی را دوست دارم. مثلاً در پدرسرگئی، خیلی عادی زندگی آدمی را دنبال می‌کنیم که اول یک آدمِ نظامی و خوشگذران و خانم‌باز است، بعد به وادی تقدس می‌افتد، بعد با پا گذاشتن روی هوای نفسش واقعاً مقدس می‌شود، بعد غرور برش می‌دارد، بعد تسلیم نفسش می‌شود و بالاخره مسیرِ آمده را رو به سراشیبی بازمی‌گردد. هیچ کدام از این وقایع، برای تولستوی خاص نیستند، انگار همه‌ی آنها را از پیش دیده‌است و همه چیز را مثلِ خدا، فراتر از خطِ زمان می‌دانسته‌است و حالا فقط از سرِ اجبارِ زمان‌مندی، آنها را در یک خطِ داستانی برای مخاطب باز می‌گوید. 

بنابراین، در نظرِ من، نویسنده یا موسیقی‌دانی که دراماتیک نیست، اتفاقاً به لایه‌های عمیق‌تری از حقیقت دست یافته‌است و از هیاهوی این زندگیِ فانی فراتر رفته‌است.  

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

بشو آنچه هستی

هر چیزی در این جهان مسئولیت دارد که خودش باشد، مثلاً مرغی که من می‌پزم مسئولیتش همین بوده که مرغ باشد و یک روزی سر بُریده شود و من کبابش کنم. درخت و میز و سنگ هم چیزی بیشتر از این بر عهده‌شان نیست. حالا ما این وسط انسان را زیادی گُنده می‌کنیم و مسئولیتی بیش از بودن بر شانه‌اش می‌گذاریم؛ از این جا به بعد است که انسان گند می‌زند، چون فکر می‌کند که باید خودش و همه را نجات دهد؛ و دست به اضافه کاری می‌زند. 

من یک زمانی فکر می‌کردم رسالتم این است که هنرمند بزرگی شوم؛ الان فکر می‌کنم که نیازی نیست چیزِ خاصی بشوم. تمام رسالت من در همین لحظه متمرکز است، در همین بودن، در همین کارهای دم دستی. اینطوری می‌شوم همان که هستم، نه چیزی که قرار است یک روز باشم. اینطوری در بودنِ دائمی‌ام، و بودنم را به وقت و جایی دیگر موکول نمی‌کنم. 

فکر می‌کنم الان می‌فهمم چرا نیچه می‌گفت «بشو آنچه هستی»؛ آن موقع فکر می‌کردم منظورش این است که روی خودت کار کن که مثلاً به خودشکوفایی برسی، اما مقصودِ نیچه خیلی عمیق‌تر بود؛ یعنی زمان را دور بزن، در لحظه‌ی حال باش و به چیزی که همین الان هستی باور داشته‌باش؛ تا فاصله‌ها از میان بروند و لحظه‌ها گرانبار شوند. 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

1- من همیشه فکر می‌کردم تی‌‍شرت و شلوار تنگ جالب‌تر است، چون آدم را شق و رق نشان می‌دهد. خودم هم همینجوری لباس می‌پوشیدم. بعد مشکلی که داشتم این بود که لباس‌هایی که می‌خریدم، اولش جذب بودند، ولی بعد به تدریج جا باز می‌کردند و عینِ دماغِ فیل شُل و ول می‌شدند، مخصوصاً شلوارهایم. بعد هی مجبور بودم دوباره پولِ شلوار بدهم، و دوباره همین اتفاق لعنتی می‌افتاد.

امروز رفتم یک تی‌شرت‌فروشی باحال اول قدوسی شرقی، تی‌شرت و شلوار مشکیِ نیم‌بگِ خریدم، و تعریفم از زیبایی‌شناسیِ لباس مردانه برای همیشه تغییر کرد.

2- رفتم خیابانِ باغشاه، نبش هدایت یک مغازه‌ای هست که جلو چشمت از مغز کره می‌گیرد، یک شیشه‌ی کامل کره‌ی بادام‌زمینی گرفتم که کلاً شد 190 تومان، پیش خودم گفتم آدم باید خر باشد که 350 بدهد کره‌ی جیفِ خارجی بخرد. البته مسلماً جیف خوشمزه‌تر است، و صد البته خیلی بیخودتر و با کلی افزودنی.  

3- امروز مامان رفته بود مارگون، با یک گروهی از خانم‌های هم سن و سالش؛ زنگ زدم داشت جوک می‌گفت و می‌‌خندید. خیلی عمیقاً خوشحال شدم. در تمامِ این سالها خیلی کم دیده‌ام مادرم اینطوری باشد، همیشه حرص می‌خورد، همیشه غم داشت، شادی‌اش هم پر از حرص و جوش بود؛ خیلی خوشحال شدم که بالاخره یک بار دیدم اینطوری به خودش حال داد. 

4- خودم هم دارم یاد می‌گیرم بیشتر به خودم حال بدهم. 

5- امروز هنرجوی دخترِ شانزده هفده ساله‌ام که همیشه با هم شوخی داریم و به حد مرگ سر به سرش می‌گذارم آمده‌بود می‌گفت تمرین نکرده، چون حالش خوب نیست، چون ننه و بابایش می‌خواهند از هم جدا شوند و جدا نمی‌شوند و از خدایش هست که این طلاق زودتر اتفاق بیافتد بلکه از سر و صدای جر و دعوای خانگی راحت شود و بتواند به درس و موسیقی‌اش برسد. بعد در همین اوضاع و احوال اکسش هم پیام داده (فکر کن هنرجوی دختر من که به سنِ قانونی هم نرسیده خیلی راحت از اکسش حرف می‌زند) و اکسش پسر جالبی نیست ولی قلقلک می‌شود که جوابِ پسره را بدهد، بعد در همین اوضاع و احوال یک سال دیگر کنکور هم دارد. همه‌ی اینها را که می‌گفت من فقط گوش می‌کردم و سعی کردم تا حدِ ممکن هیچ واکنش یا توصیه‌ای ارائه ندهم، چون از این که در نقشِ پدر مهربان و منجی عالم بشریت بروم متنفرم. فقط یک کلمه گفتم «درکت می‌کنم سخته» و تمام. و اضافه کردم: «حالا بریم سر درسمون؟» 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

چیزی به نام سعادت زناشویی وجود ندارد؛ مگر آن که با نوعی حماقتِ خواسته یا ناخواسته ترکیب شده‌باشد. تقریباً تمامِ مردانی که شاهد ازدواجشان بوده‌ام، آنهایی بوده‌اند که یا از اول چیزی به نام خودشناسی برای آنها وجود  نداشته، یا در نقطه‌ای از مسیر رشدشان خسته شده‌اند و خود را در آغوش زنی حل کرده‌اند؛ و این گونه تن به آسودگیِ میان‌مایه داده‌اند. بودنِ طولانی‌مدت در کنار دیگری، مستلزم آن است که قطعاً از کسی که واقعاً هستی چشم‌پوشی کنی و تن به دروغی مادام‌العمر دهی. 

اما ازدواج هم، مانند مذهب، برای حفظ و بقای جامعه ضروری است. آزادی، شعر و بلندپایگی اموری هستند که باید در جایگاهِ استثنا بمانند، و حماقت، میان‌مایگی و پول‌پرستی باید در جایگاهِ قاعده باشد. در غیر این صورت سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. 

 

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

حقارت آدمی

در جزیره‌ی هرمز نشسته‌بودم، کنار تخته سنگی در ساحل مفنق. از شب قبل کمپ کرده‌بودیم. صدای دریا می‌آمد. لشکر مورچه‌های وحشی از کنار پاهایم عبور کردند. به صخره‌های عظیمی نگریستم که زمخت بودند و اسطوره‌ای. دیدم که چقدر در برابرشان کوچک هستم، همانطور که مورچه‌ها در برابر من. فهمیدم که با حقیقت هیچ نسبتی ندارم و در پیشگاه حقیقت برگ کاهی بیش نیستم. فهمیدم که ما موجودات دوپا به حقیقت جهان حتی نزدیک هم نمی‌توانیم بشویم، چه رسد که داعیه‌ی فهم آن را داشته‌باشیم. 

امشب که دو ساعت برق رفته‌بود رفتم روی پشت بام و استکان چایم را هم با خود بردم، و عبور و مرور آدمها را در خیابان نگریستم. عمیقاً فهمیدم که هیچ‌کس خاص نیست، در عین حال که همه توهم خاص بودن را با خود حمل می‌کنند، و این که بین من و کسانی که حتی شدیداً آنها را زیر سوال می‌برم هم، در میزان نزدیکی و دوری از حقیقت هیچ تفاوتی نیست. ما صرفاً بر اساس باورهایمان زندگی می‌کنیم و در انتخاب همین باورها هم هیچ نقشی نداشته‌ایم، ما اصولاً هیچ نقشی نداریم، ما پشت فرمان ماشینی نشسته‌ایم که خودش دارد می‌رود، اما مجبوریم ادای راننده‌ها را دربیاوریم.

حرف من شاید مایوس‌کننده به نظر برسد اما رستگاری‌بخش است، من رستگاری را در پذیرش جسته‌ام، و در نفی منیت من، و در نفی آنچه که قطعی می‌پندارم، و نفی هرگونه قطعیت، که خودش منجر به عمیق‌ترین ایمان‌ها خواهد شد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

من شنبه را روز خالی‌ام گذاشته‌ام؛ چون اینطوری می‌توانم بزنم به دل کوه و کمر، بدون این که قیافه‌ی هیچ خر و سگی را ببینم و از صدای ضبطِ هیچ خر و سگی که محسن لرستانی و محسن یگانه و محسن چاوشی و سایر محاسن را گوش می‌کند در طبیعت به رنج نیافتم. امروز هم همین کار را کردم. به احسان گفتم احسان بیا امروز بکشیم زیر کار و بزنیم به طبیعت. 9 صبح، مقارن با قطعِ برق از خانه زدیم بیرون، قهوه خوردیم و جاده‌ی شیراز به یاسوج را همینطور رفتیم بالا، و اگرچه قصد اولیه‌‌مان حوالی اردکان بود، آنقدر رفتیم و رفتیم تا به خود یاسوج رسیدیم. دم یاسوج ماشینِ سمندِ پلیسی به ما ایست داد، به هوای این که گُلی، مشروبی چیزی داشته‌باشیم و احتمالاً شتیلی عایدش شود؛ آمد دید صندوق عقب هیچ چیز نیست و خلاف سنگین‌مان خیار و گوجه است.بی‌پدر و مادر دستش را گذاشته‌بود روی قلب من که ببیند تند می‌زند یا نه؛ خب مادرسگ با این قیافه‌ی لُری تو من اگر هیچ خلافی هم نکرده‌باشم معلوم است که قلبم به شماره می‌افتد. 

من این جاده را قبلاً رانندگی کرده‌ام، هم خیلی سخت و پیچ پیچی و دوبانده است، هم طولانی و خسته‌کننده؛ چهار ساعتی راه هست، اما نمی‌دانم با احسان چطوری رفتیم که نفهمیدیم کی سر از یاسوج درآوردیم؛ بعد سرِ تیبا را کج کردیم و همان راه را برگشتیم و پس از جستجوی بسیار بالاخره ساعت 3 بعد از ظهر، در همان اردکان جای سبزی پیدا کردیم که از آدمیزاد تهی بود، و نشستیم و بساط آتش و چای را به راه کردیم و بعد یک مرغ درسته را لای پلو گذاشتیم و پختیم و خوردیم (همان کاری که مغول‌ها در قرن 8 و آخوندها در قرن 15 هجری با ایران کردند)؛ بعد از فرطِ سنگینی افتادیم و در حالتِ نیمه خواب-بیدار به برگ درختان خیره شدیم که شکلی از آگاهیِ سبز و سیال بودند. 

ادامه‌ی روز چیز چندانی برای تعریف کردن ندارد، جز این که هوا تاریک شد و حدود 9 شب رسیدم خانه. طبیعت‌گردیِ امروز نکته‌ی جالب توجهی داشت و آن این که از اول تا آخرش سوبر بودیم و هیچ ماده‌ی خامی به ریه و قلب و مغزمان نزدیم و برای من که عادت داشتم همیشه در طبیعت بالابازی کنم این خیلی بهتر بود. سوبر بودن هنر است و از هر بالابازی‌ای بالاتر است. 

  • س.ن
  • ۱
  • ۰

برای من هیچ چیز در این عالم به اندازه موسیقی مهم نیست و به اندازه موسیقی به ذات حق تعالی نزدیک نیست، و من برای داشتن موسیقی خودم را به هر دوزخی خواهم سپرد تا اضافات روحم در این دوزخ‌های دنیایی بسوزد و دیگر چیزی برای از کف باختن نداشته‌باشم. و این تنها راهی است که در لحظه‌‌ی مرگ احساس سعادت خواهم کرد، همین احساس که من با موسیقی زیسته‌ام و موسیقی ساخته‌ام و در موسیقی حل شده‌ام. و این عشق مرا کافی است و دنیای من جای عشق دیگری را در خود ندارد.

  • س.ن
  • ۰
  • ۰

برای وعده‌ی رستگاری نباید چشم به زندگی پس از مرگ بدوزیم. اتفاقاً رستگاری همان عدم است، نه بودن. اگر قرار باشد بعد از مرگ هم دوباره زندگی کنیم که دیگر اسمش رستگاری نیست. زندگی یعنی شکلی از بودن که وابسته به ماده باشد، ما به این می‌گوییم زندگی. عدم یعنی شکلی از بودن که وابسته به ماده نباشد، و حتی وابسته به کلمه هم نباشد (چون کلمه هم یکجور ماده است). ما در این زندگی عدم را تجربه نمی‌کنیم، مگر در لحظات خیلی کوتاهی مثل لحظه‌ی ارگاسم. ما چشم به بهشت دوخته‌ایم که همان عدم مطلق است، ارگاسمی است که هیچوقت تمام نمی‌شود. آنهایی‌مان که در طول حیات مادی به قدر کافی مرده باشیم، یعنی تمرین مردن کرده باشیم، بعد از مرگ فیزیکی به عدم محض خواهیم پیوست. آنهایی‌مان که هنوز از حیات مادی دل نکنده‌ایم، دوباره خواهیم زیست، و این همان دوزخ وعده‌ شده به گناهکاران است.

من به آنچه در خصوص مرگ فکر می‌کنم ایمان دارم و به هیچ عنوان نمی‌پندارم که توهم باشد، چون از مرحله‌ی توهم داشتن عبور کرده‌ام و آنقدر عقل دارم که بفهمم چه چیز توهم است و چه چیز نیست. 

  • س.ن