من شنبه را روز خالیام گذاشتهام؛ چون اینطوری میتوانم بزنم به دل کوه و کمر، بدون این که قیافهی هیچ خر و سگی را ببینم و از صدای ضبطِ هیچ خر و سگی که محسن لرستانی و محسن یگانه و محسن چاوشی و سایر محاسن را گوش میکند در طبیعت به رنج نیافتم. امروز هم همین کار را کردم. به احسان گفتم احسان بیا امروز بکشیم زیر کار و بزنیم به طبیعت. 9 صبح، مقارن با قطعِ برق از خانه زدیم بیرون، قهوه خوردیم و جادهی شیراز به یاسوج را همینطور رفتیم بالا، و اگرچه قصد اولیهمان حوالی اردکان بود، آنقدر رفتیم و رفتیم تا به خود یاسوج رسیدیم. دم یاسوج ماشینِ سمندِ پلیسی به ما ایست داد، به هوای این که گُلی، مشروبی چیزی داشتهباشیم و احتمالاً شتیلی عایدش شود؛ آمد دید صندوق عقب هیچ چیز نیست و خلاف سنگینمان خیار و گوجه است.بیپدر و مادر دستش را گذاشتهبود روی قلب من که ببیند تند میزند یا نه؛ خب مادرسگ با این قیافهی لُری تو من اگر هیچ خلافی هم نکردهباشم معلوم است که قلبم به شماره میافتد.
من این جاده را قبلاً رانندگی کردهام، هم خیلی سخت و پیچ پیچی و دوبانده است، هم طولانی و خستهکننده؛ چهار ساعتی راه هست، اما نمیدانم با احسان چطوری رفتیم که نفهمیدیم کی سر از یاسوج درآوردیم؛ بعد سرِ تیبا را کج کردیم و همان راه را برگشتیم و پس از جستجوی بسیار بالاخره ساعت 3 بعد از ظهر، در همان اردکان جای سبزی پیدا کردیم که از آدمیزاد تهی بود، و نشستیم و بساط آتش و چای را به راه کردیم و بعد یک مرغ درسته را لای پلو گذاشتیم و پختیم و خوردیم (همان کاری که مغولها در قرن 8 و آخوندها در قرن 15 هجری با ایران کردند)؛ بعد از فرطِ سنگینی افتادیم و در حالتِ نیمه خواب-بیدار به برگ درختان خیره شدیم که شکلی از آگاهیِ سبز و سیال بودند.
ادامهی روز چیز چندانی برای تعریف کردن ندارد، جز این که هوا تاریک شد و حدود 9 شب رسیدم خانه. طبیعتگردیِ امروز نکتهی جالب توجهی داشت و آن این که از اول تا آخرش سوبر بودیم و هیچ مادهی خامی به ریه و قلب و مغزمان نزدیم و برای من که عادت داشتم همیشه در طبیعت بالابازی کنم این خیلی بهتر بود. سوبر بودن هنر است و از هر بالابازیای بالاتر است.
- ۰۴/۰۵/۱۹