همینگوی، در پیرمرد و دریا، حتی در گرمترین لحظاتِ اثر، سردی و بیتفاوتیاش را حفظ میکند. فکر میکنم از نثرِ همینگوی، عاشق همین هستم: همیشه فاصله داشتن از موضوع، همیشه در دوردست ایستادن. مثلاً اولِ یکی از داستانهای کوتاهش (با ترجمهی احمد گلشیری) میخوانیم:
«سراسر پاییز جنگ ادامه داشت، اما ما دیگر در آن شرکت نداشتیم».
یا یکی دیگر: «تنها دو آمریکایی در هتل بودند».
«در ساحل دریاچه قایق پارویی دیگری را آماده کرده بودند. دو نفر سرخپوست منتظر ایستاده بودند».
در بچگی، یادم میآید که سر کلاس انشاء دقیقاً عکس این موضوع را آموزش میدادند، معلم ادبیاتمان میگفت تا میتوانید آرایه بیاورید: قطراتِ باران مثل نیزههای کوتاهِ سربازان آسمانی است، درختان دستانِ بازند رو به آسمان، خورشید فلان است، برف بیسار است. همینقدر همهاش بیمزه و کلیشهای.
الان که نگاه میکنم، چیزی که به ما یاد میدادند دقیقاً پروتز کردنِ واقعیت بود، به ما میآموختند که تا میتوانیم از صراحت بپرهیزیم، و من مطمئنم که پشتِ این آموزهی ادبی، اخلاقِ اجتماعیِ ریاکاری نهفته بود. یعنی نمیشود که ادبیاتِ یک ملتی با جامعهشناسی و سیاستش همسو نباشد.
ادبیاتِ فارسی با اغراق تنیده شده. هیچوقت رُک و راست نبوده، مگر در شعر و نثرِ برخی اشخاصِ استثنایی. اغراق، با نظامِ درباری جور در میآمده. وقتی حافظ میگوید
«تو را ز کنگرهی عرش میزنند سفیر»
این های و هویی که توی بیت هست (به هجاهای کشیده دقت کنید) دقیقاً همان سقفهای بلندِ دربارها را توی ذهن میآورد، که آدم برای این که چشمش به سقف برسد باید گردنش را حسابی میچرخاند و این ثانیههایی طول میکشید، و زمان کش میآمد و زبان هم به فراخور این عظمت کشدار میشد.
امروز که ما داریم توی آپارتمانهایی هفتاد-هشتاد متری زندگی میکنیم، که دور تا دورمان دیوار است، چرا باید آنطوری با اغراق و کشیده حرف بزنیم؟ چرا باید واقعیتِ کوچکِ اطرافمان را (که مثلاً همین الان وانتی رد میشود و داد میزند «آهن کهنه خریداریم») گُندهنمایی کنیم، وقتی واقعیتِ اطرافمان حقیر و مبتذل است؟
پ.ن: البته شکلِ دیگری از پروتزِ واقعیت هم داریم، آن هم تظاهرِ زیاد به کول بودن و عرقخور بودن و خانمباز بودن است، که جماعتی از روشنفکران با آن حال میکنند.
- ۰۲/۰۱/۰۵
دربارهی حافظ و این «ما»ی جمعی باهات موافقم که مدام میخوایم جهان رو پیچیده کنیم. و البته این نقد به گمانم به کُل شعر فارسی وارده که یه موضوع کوچیک رو تا حد اعلا پیچیده بیان میکنه.
و البته با این نظرت که میگی چون در آپارتمان زندگی میکنیم چیزی برای حرف زدن پیدا نمیکنیم پس حرف نزنیم مخالفم! این اعلام پایان فکر و اندیشهورزیه. اگر اشتباه نکنم کارور در جایی گفته که دیگه موضوع جدیدی برای نوشتن وجود نداره و هر چیز جدیدی که هست در فرم پرداخت به اون موضوع خلاصه میشه. و انگار که نوع و شکل نگاه به قضایاست که مهمه.
دربارهی شکل آخر از قلب واقعیت هم باهات موافقم؛ جریان روشنفکری توانایی خاصی در تبدیل متون داستایفسکی یا شعر شاملو به تلمبههای توی تخت داره! اینم یه شکلی از تبدیل سرمایهست دیگه! یه نفر با بنز مرسدس یه نفر با شعر شاملو!
و در نهایت، واقعیت اطراف ما حقیر و مبتذل نیست، تکاندهنده و سهمگینه.