دیشب با بچهها رفتیم کافه رود. طبقِ معمول که آنجا میروم، تقریبا بیستسی نفر آشنا دیدم، پشتِ هر میزی یکی آشنا بود؛ یکی همباشگاهیام، آن یکی مربی باشگاهم اصلاً، آن دیگری شاگردی که پارسال میآمده پیشم کلاس، چه میدانم دوستِ دوستم، دوستپسرِ دوستم. آنقدر این شهر کوچک است که توی سر بقالی میزنی آشنا در میآید و همهی اکیپها هم با یک زنجیر نامرئی به هم وصلاند.
بعد، یک جایی، ده پانزده نفر شدیم که تصمیم داشتیم برویم خانهی یکی صفا کنیم. اولین بار بود که وقتی پیشنهادِ خانهی من شد، با قاطعیت گفتم نه. گفتم معذبم. چون میدانستم تهش چه اتفاقی میافتد: مشروبخوری و رقص تا نصفه شب و صدای بلند موزیک و تنِ من که میلرزد که همسایهها الان نیایند دمِ در، یا بدتر از آن، زنگ نزنند پلیسی چیزی (این حالتِ هاردکور قضیه است ولی با همسایههایی که من دارم کاااملاً محتمل است که همچین کاری بکنند). این بود که گفتم «نه» و یک نفس راحت کشیدم. مهمانی منتقل شد به خانهی محمود و رفتیم و دقیقاً تمامِ اتفاقاتی که پیشبینی کردهبودم آنجا افتاد. یعنی همسایهها زنگ زدهبودند نگهبان دم در گفته بودند زنگ بزنیم پلیس؟ که نگهبان خودش آمد دم در و قضیه رفع و رجوع شد.
به هر حال اینها معایبِ زندگی آپارتمانی است و چارهای هم نیست. ما جوانیم، باید عشق و حال کنیم، آنها هم پیراند، باید بخوابند؛ ذاتاً منافعمان در تضاد است. مثلِ ایران و روسیه که ذاتاً دشمنِ ژئوپُلیتیکِ هماند و الان آقایون چسبیدهاند توی بغلِ دشمنِ طبیعی و ذاتیمان.
این روزها سخت مضطربم. یعنی اضطرابِ وجودیام در بالاترین حدِ خودش است و فقط با مراقبه سعی میکنیم کمی اضطرابم را تخفیف بدهم. شاید این ویژگیِ رسیدن به نزدیک سیسالگی باشد. نمیدانم.
- ۰۲/۰۱/۰۴