بر بامهای کاگلی،
درِ شکسته دیوار است.
درِ شکسته حیثیتِ بُعد است
و بُعد، شکلِ ناقصِ چیزی
مایل به خم شدن.
بر بامهای کاگلی
درِ شکسته دیوار است.
با هر کلام، حیثیتِ فضا و زمان
از نو سقوط میکند:
صدایِ شستنِ ظرفی از زیر شیر آب میآید.
و تکه تکه شدن، و محو.
در بوسهی تو محو است و محوِ تو
آیینِ کلاهداری وُ
محوِ من شایستهی بندگی.
در بوسهی تو حفرهی تاریک است وُ
تاریکیِ تو، دوامِ دیوار وُ
تاریکی من، لانهی پرندگان مهاجر.
دیوارها، هماره راهی به بیرون دارند
دیوارها، راهی به بیرون دارند؛
و باد، از درِ شکسته تو میآید.
ای کاش زمین بودم.
ای کاش قلبم، که مثل هر قلب دیگری در سینه میتپد،
کبوتری میشد وُ در هوای بهار لانه میگزید.
ای کاش پاهایم که راه میرود
زمین بود و تمامِ آدمیان را
چون بارِ امانت بر دوش میکشید،
بر بامهای کاگلی و دشتهای فراخ.
ای کاش دیگری بودم؛
ای کاش، نامِ دیگری داشتم
شایستهی کتابهایی که خوانده
و از یاد بُردهام.
آنگاه دانشِ خود را
چون نوعروسی در برکشیده
به آب میفروختم.
ای کاش، نامِ دیگری داشتم.
نامی که محو باشد، و از دهانِ دوستان
همچون هوای پاک رد و بدل شود،
نامی که رودخانه باشد
با سنگهای رنگارنگِ تهِ آب.
ای کاش نامِ دیگری میداشتم
شایستهی تردید.